هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: ویلای بزرگ آباء و اجدادی بلک !
پیام زده شده در: ۱۲:۴۸ شنبه ۱۹ دی ۱۳۹۴
#41
نقل قول:
همه جا را مه فرا گرفته بود و نسیمی زیبا برگ های درختان را نوازش می کرد و آن ها را همچون مو های ساحره ی زیبا به اهتزاز در می آورد. انگار تمام دنیا دست به دست یکدیگر داده بودند تا فیلمی هندی در عالم واقعیت به تصویر کشیده شود.

موهای ساحره همون امواج درخشان دریا در نسیم زیبا، هر بیننده ای را از خود بی خود می کرد و دل انها را در کف دستان ظریف خود زندانی می کرد.

آرسینوس همچون مجنونی به چهره ی زیبای ساحره که همچون لیلی ای در مقابل راهش قرار گرفته بود، نگاه می کرد و هر لحظه نیش حجیمش حجیم تر میشد و این لحظه بود که ماجرا اغاز شد. ماجرا یی بس جالب که دل هر خواننده ای را در قفسه ی سینه اش می لرزاند.

ارسینوس درحالی که سعی می کرد حرکتی جنتلمنانه داشته باشد، دستی به موهایشان کشید و با قدم های شیک که تنها از یک نجیب زاده سر میزد، به سمت ساحره پیش رفت.

کرکس بیابان علی مشهدی در آنجا نیز حضور داشت و همچون تصاویر لحظه ای در هوا توقف کرده و آن صحنه زیبا را به تماشا در هوا بی حرکت مانده بود و منتظر بود تا ادامه ماجرا را با چشمان خود ببیند.

آن سوتر گلها ی بنفشه کمر خمیده ی خود را راست کرده بودند و از میان باغچه قد می کشیدند تا آن ها نییز از قافله عقب نمانند.

در این لحظات بود که اهنگی هندی فضا را پر کرد و لشکری دختر از گوشه و کنار خیابان پشت دخترک جمع شدند تا با هم آهنگ بخوانند و برقصند از آن طرف نیز تمام مرگخواران پشت سر آرسینوس قد علم کردند تا مبادا پشت دوستشان را در مقابل این دختر های زیبا خالی نگذارند و...


-هی آرسی زنده ای؟ چیه چه خبره؟ چرا رفتی یباره تو خواب و خیال؟

ارسینوس یکباره با ضربه ی محکمی که ردولف با ارنج همچون اهنش بر پهلویش زده بود، از جا پرید و تمام رویا ها و توهمات خود را از خاطر برد. با حالتی عصبی و ناراضی رو به ردولف گفت:
-یکبار دیگه به من گیر بدی ردولف همین منوی مدیریت رو تو حلقت فرو میکنم.
-مگر من چی گفتم که اینجوری می پری؟ نه مثل اینکه یه خبرایه. میگم میخوای لاکی رو کلا ول کنی بچسپی به این یکی؟ بهتره ها!
-ساکت میشی یا ساکتت کنم رودولف؟
-مثلا اگر ساکت نشم چه غلطی میکنی؟
-بلاکت میکنم. مشکلیه؟
-

ارسینوس در حالی که از کار خود بسیار راضی بود، از حالت ساکن بودن درآمد و به سمت ساحره رفت تا ببیند برای ازدواج چه خاکی باید بر سرش بریزد.


ویرایش شده توسط رون ویزلی در تاریخ ۱۳۹۴/۱۰/۱۹ ۱۳:۵۱:۰۸
ویرایش شده توسط رون ویزلی در تاریخ ۱۳۹۴/۱۰/۱۹ ۱۳:۵۲:۳۸

تصویر کوچک شده


پاسخ به: کی, کِی, کجا، با کی، چیکار؟؟؟
پیام زده شده در: ۱۲:۴۰ پنجشنبه ۳ دی ۱۳۹۴
#42
کی: شهرزاد


تصویر کوچک شده


پاسخ به: مجموعه ورزشی غول های غارنشین
پیام زده شده در: ۲۱:۱۰ پنجشنبه ۳۰ مهر ۱۳۹۴
#43
تیم قرمز و طلایی گریفیندور
vs

کیو.سی. ارزشی


پست اول


-زود باشین. دیگه چند بار باید بهتون بگم خوب تمرین کنید ها؟ بازی دفعه ی پیش رو که باختیم. این بازیمون سخت تره می فهمین یا بهتون بفهمونم؟
رون در حالی که چهره اش همچون مو های سرش سرخ شده بود، با عصبانیت برگه ی نتایج بازی ها را در هوا تکان می داد. او حالا عصبانی تر از گذشته به اعضای تیمش امر و نهی می کرد. برایش باخت آن هم با اختلاف امتیاز کم، قابل قبول نبود و بر این اعتقاد بود که اگر اعضای تیمش از همان ابتدا به سختی تلاش می کردند و حرف های او را به خاطر می سپاردند چه بسا به جای شکست، اکنون طعم پیروزی را می چشیدند و در خوشحالی آن پرواز می کردند و اوج می گرفتند.

سایر اعضای تیم، در حالی که عرق همچون سیلی از سر و رویشان جاری بود، به ناچار دستور های فراوان رون را اجرا می کردند تا شاید آتش خشم رون کم کم فرو کش کند و به حالت طبیعی همیشگی و دوست داشتنی اش باز گردد.

فوکس برخلاف همیشه که چهره ای شاداب و سرزنده داشت، چهره ای زرد و افسرده ای داشت که برای همگان نگران کننده بود و رون که از شدت عصبانیت نزدیک بود سر به بیابان وسیع عربستان بگذارد، بدون توجه به تفاوت های حاصل در چهره ی فوکس، مرتب از کم کاری او شکایت می کرد.

اعضای تیم که می دانستند دفاع از فوکس آن هم در برابر رون تنها شرایط را برای او سخت تر می کند، جرئت حرف زدن و دفاع کردن از او را نداشتند.

لحظه ها می گذشت و چهره ی فوکس خسته و لحظه به لحظه زرد تر و بی روح تر می شد و توانش نیز هرلحظه کم تر از پیش می شد. کم کم بعد از مدتی کار به جایی رسید که دیگر حتی توان ماندن بر روی جاروی پرنده ی خود را هم نداشت. بنابراین کم کم پایین امد و لحظه ای بعد با وجود فریاد های بلند و سرسان آور رون، بر روی زمین دراز کشید و چشم هایش را بست.

سرسبزی در سراسر زمین ورزشگاه به چشم میخورد. گهگاهی نسیمی مهربان دستی بر روی چمن های تازه و خیس ورزشگاه می کشید و آن ها را با ریتمی شاعرانه با خود همراه می کرد و زیبایی خاص، حسی زیبا و عارفانه به آن می بخشید. سرسبزی خیره کننده ورزشگاه در جهان هستی بی مانند بود.

چمن ها صورت فوکس را، با محبتی مادرانه، نوازش می کردند. حال بد فوکس به او احساسی مانند احساس کشیدن آخرین نفس در زندگی دور و دراز خود، به او می داد که احساس می کرد به پایان عمر خود نزدیک می شود. اما مگر ققنوس ها هم پایان عمر دارند؟ مگر آنها نیز همچون دیگر موجودات مرگ را می بینند؟ در کجا آمده است که ققنوسی مرده باشد؟

نور امید به ناگاه در وجودش تابید. سراسر وجودش مملو از نور امید بود که چشمان همگان را خیره می کرد.لحظه ای بعد ققنوس کوچک و تازه نفس جای خود را به فوکس خسته و درمانده ی ما داد که در میان خاکستر های وجود خسته ی فوکس تقلا می کرد.

رون و سایر اعضا که قدرت تکلم نداشتند، با دهانی باز به فوکس که حالا تبدیل به ققنوس کوچک و تازه نفسی شده بود، خیره نگاه می کردند.

در چند لحظه ی بعد، مرلین و تمام کهکشان ها و تمام جهان هستی سوگند یاد می کنند، اعضای تیم بعد از مشاهده ی فوکس نوزاد، با فرمت «خاک بر سرمان شد» بر سر و روی خود می زدند و یک پارچ از خون خود را بر روی لباس های خود باقی گذاشتند تا نشانی از شهدای کربلا در این ماجرا نیز به جای بماند.

-حالا چیکار کنیم ؟
-نمی دونم .
-حالا چیکار کنیم؟
- نمی دونم.
- حالا چیکار کنیم؟
- نمی دونم بابا نمی دونم می فهمی؟ نمی دونم.

آملیا که با فریاد رون از جا پریده بود، چپ چپ به رون نگاه کرد تا سلامت عقلی او را در یک نگاه تکذیب کرده و رون را در وجودش یک تیمارستانی و فردی نیازمند مراقبت های شدید تصور کند. سپس با کج کردن کمر خود که نشانه ای از ناراحتی او از حرکت رون بود، از او دور شد.

با اینکه رون هیچ امیدی به پیروزی در بازی آینده را نداشت، اما باز هم اضطراب و نگرانی به وجود او بازگشت. اکنون او عصبی تر از هر زمان دیگر بود به طوری که به قول معروف «کارد بهش بزنی خونش در نمیاد!»
ضعیف بودن تیم کافی بود تا بازی آینده را با یکی از قدرتمند ترین تیم ها، به راحتی ببازند و اکنون با وضعیتی که از فوکس سراغ می رفت، شرایط از قبل نیز بد تر شده بود. آیا آن ها بازی را به همین آسانی می باختند؟

افکار منفی تمام وجود رون را پر کرده بود و لحظه به لحظه بیشتر بر او چیره می شد و چهره اش را تغییر رنگ می داد. با گذشت زمان، تنها از وجود جز توده ای قرمز رنگ چیزی باقی نمانده بود.

-حالا باید چیکار کنیم ؟
-از بازیکن ذخیره استفاده می کنیم .
-چی چی رو از بازیکن ذخیره استفاده می کنیم؟ مگر یادت نیست برای اینکه زنو ناراحت نشه گفتیم بره سفر تا ما بتونیم مثل آدم بازیمونو بکنیم؟ الان بازیکن ذخیرمون دقیقا کیه خانم خانما ؟

هرمیون در پاسخ او گفت:
-خواهر شوهر بازی در نیار که من بهتر از تو بلدم فرمت زن برادر را برات بازی کنما! بعدشم اصلا به ژستت نمیاد!
-برو کنار بذار باد بیاد.
-رون این خواهرت به من میگه مانع باد.
-آره برو همسر عزیزتو صدا کن بیاد ازت دفاع کنه خودت که بلد نیستی از خودت دفاع کنی. باید بگم هکتور معجون دفاع در مقابل دیگران برات درست کنه... بدم هکتور برات بسازه؟ بدم؟
-نخند.
-میخندم.
-میگم نخند.
-من میخندم .
-نخند.
-کافیه دیگه.

فریاد رون کافی بود که هرمیون و جینی موجود در صحنه و اعضای موجود در پس و پیش صحنه همگی با هم از سفری چند ثانیه ای به ماه بروند و بازگردند. در این مدت رون نیز به بررسی مشکل و راه حل مورد نظر خود مشغول بود.

-حالا باید چیکار کنیم؟

آملیا که برای هزارمین بار این جمله را به زبان می آورد بار دیگر با مطرح کردن این پرسش ترس و اضطراب را در دل ها به وجود آورد. رون به اعضای تیم خود نگاه کرد و اعضا به رون. رون به اعضا. اعضا به رون. رون به اعضا اعضا به رون... و سر انجام مرلین ناگهان ظاهر شد و این نگاه کردن ها را حرام اعلام کرد. باشد تا پایانی بر این نگاه ها باشد اما باز هم ملت بی دین و ایمونمون ما به این ماجرا ادامه دادند.

-نظرتون چیه فوکس رو به حالت اول برگردونیم؟
-اونوقت چطوری؟ اصلا به اینش فکر کردی خانم باهوش؟
-من وقتی نظری میدم یعنی به همه چیزش فکر کردم.

جمله ی آملیا برای لحظه ای باعث شد که سایر افراد تیم با فرمت « جون عمت مگر تو اصلا فکر میکنی؟» به او نگاه کنند.

آملیا که این وضعیت را دید، برای مهم نشان دادن نظرش ژست گرفت و ادامه داد:
-من پیشنهاد می کنم از معجون پیری استفاده کنیم تا سنشو اضافه کنیم برای مسابقات برسه.
-اونوقت از کجا ؟
-از هکتور جووووووووووون.
ملت:


ویرایش شده توسط رون ویزلی در تاریخ ۱۳۹۴/۸/۱ ۹:۵۱:۱۶
ویرایش شده توسط رون ویزلی در تاریخ ۱۳۹۴/۸/۱ ۱۰:۰۱:۱۶

تصویر کوچک شده


پاسخ به: استادیوم آزادی
پیام زده شده در: ۱۸:۴۰ دوشنبه ۲۰ مهر ۱۳۹۴
#44


تیم قرمز و طلایی گریفیندور و آستروث دیارا

تالار پست اول

گریفیندور در سکوت غرق شده بود. شب از نیمه گذشته بود و گریفیندوری ها طبق معمول در تخت خواب های خود، خوابهای شیرین و رنگارنگ می دیدند و در خواب لبخند بر لبانشان می نشست. صدای خر و پف گریفیندوری ها خوش خوابی چون هاگرید، در میان صدای افرادی که به خاطر پرخوری در خواب ناله میکردند، در می آمیخت و کنسرت شبانه ی عجیبی را به راه انداخته بود.

دلشوره و اضطراب امان رون را بریده بود. او برخلاف سایرین بیدار بود و چاره ای جز نگاه های نگران به در و دیوار های خوابگاه برایش باقی نمانده بود. ثانیه ها در حکم دقیقه ها و دقیقه ها در حکم ساعت ها و ساعت ها در حکم قرن ها می گذست و همین موضوع طاقت رون را از قبل نیز کمتر می کرد و حتی نگاه کردن به آسمان پرستاره و زیبای آن شب نه تنها آرامش را به او باز نمی گرداند بلکه ناآرامی اش را بیشتر هم می کرد.

دست و پاهایش دیگر می لرزیدند و رون برای اینکه گریفیندوری ها، با آنکه خواب بودند، متوجه لرزشش نشوند، باید چاره ای پیشه میکرد. بنابراین تلاش کرد که بقیه زمانش را صرف بدست آوردن راه حلی مناسب کند تا اینکه به گوشه ای خیره شود و از ترس و اضطراب مسابقه ای که در روز بعد در پیش رو داشت، بلرزد. نمی دانست چگونه سایر هم تیمی هایش می توانند اینگونه با آرامش بخوابند و نگرانی ای برای اولین بازی خود نداشته باشند.

رون بعد از ساعت ها توانستند راه حلی برای آرامش خود پیدا کند. مادرش همیشه به او پیشنهاد می کرد که ترس ها و دلهره ها و نگرانی هایش را جز با دفتر چه خاطراتش با کس دیگه ای در میان نگذارد زیرا که تنها کسی که در عین سکوت به سخنان یک فرد گوش میدهند تنها دفتر خاطرات است.

رون سخنان مادرش را تک به تک به خاطر می آورد و همین یک حس رضایت قلبی به او میداد که کمی وجود آتشینش را آرام میکرد. با شیرجه ای سریع اما بیصدا، دفتر خاطرات و قلم پر مخصوصش را از زیر تختش که محل مخفی کردن آن بود، در آورد و به آن خیره شد. بار دیگر سخنان مادرش در گوشش به صدا در می آمد.

دفتر را با آرامش باز کرد تا صدای صفحه های آن کسی را از خواب بیدار نکند زیرا حال و حوصله ی پاسخ به سوال های بی مربوط دیگران، آن هم در آن زمان نداشت. صفحه ها را از نظر می گذراند و در هر صفحه خط آشنا و خرچنگ قورباغه ی خود و نوشته هایی که در آنها از زمین و زمان شکایت کرده بود، را از نظر می گذراند. آنقدر صفحه های مملو از نوشته را ورق زد تا به صفحه ی خالی ای رسید تا بتواند در آنجا بنویسد و طبق معمول شکایت های بی جا بکند.

قلم را بدست گرفت. اولین چیزی که باید می نوشت تاریخ زمان بود. او میدانست ساعت چند است اما به خاطر نمی آورد که امروز چه تاریخی است. بنابراین مجبور شد در صفحه ای که روز قبل آن را نوشته بود، به دنبال تاریخ روز قبل بگردد تا بتواند با استفاده از آن تاریخ آن روز را متوجه شود. به یاد می آورد که آن روز، پنجم اکتبر باشد چرا که به خاطر داشت تقویم تالار گریفیندور عدد پنج را به نمایش گذاشته بود اما با این حال برای اطمینان بیشتر به صفحات قبلی نیز نگاهی انداخت.

حدس رون درست بود و آن روز، پنجمین روز از اکتبرماه بود. با آنکه برای رون تاریخ و زمان هیچ وقت اهمیتی نداشت، اما خود را موظف به نوشتن آن می کرد. چرا که امید داشت اینگونه آن روز و اتفاق تبدیل به خاطره می شود و همیشه در زمان دقیق خود باقی می ماند.

به کاغذ خالی که تاریخ همان روز در بالای آن به چشم میخورد، نگاه کرد. وجودش را آماده کرد تا بتواند هرچه را در دل دارد را بر روی کاغذ ها بنویسد و وجود نا آرامش را تسکین بخشد.


تصویر کوچک شده


پاسخ به: خانه ی سالمندان!!
پیام زده شده در: ۱۹:۵۱ شنبه ۱۸ مهر ۱۳۹۴
#45


تصویر کوچک شده



لارا همانجا ایستاد و بعد از مدتی که با لبخند شیطنت آمیز به جایی که قبلا مسئول در آنجا ایستاده بود، می نگریست و در دل به خود تندیس آفرین و صدآفرین هدیه می داد.

بعد از مدتی، لارا از در چشم برداشت و بار دیگر به ورزشگاهی که میخواست افتتاح کند، نگریست و با خوشحالی دوری 720 درجه به دور خود زد و سپس دامنش را که از شدت چرخش پیچ خورده بود، را باز کرد و با چهره ای سرخ شده به اطراف نگاه کرد تا مبادا کسی او را در آن وضعیتی که تنها مرلین می داند دیده باشد.

به یکباره دلش برای مسئول تنگ شد. نمی دانست چرا تازگی ها انفدر زود به زود برای مسئول دلتنگ می شد. نمی دانست آیا این نشان دهنده ی موضوع خاصی است؟

با قدم های تند از ورزشگاه نیمه کاره خارج شد و به سوی اتاق مسئول رفت. در پشت در ایستاد و مرتب بودن خود را درآینه ی تمییز سالن سنجید و سپس وارد شد.

مسئول در پشت میزش نشسته بود و همین که لارا وارد اتاق شد، چشم از روزنامه ی پیام امروز برداشت و خیره به لارا لبخندی زیبا بر لبهایش نشست. لبخندی که در داستان عاشقانه های آرام گیله مرد کوچک، هدیه ای برای عسل بود و بس.

لارا با قدم های تند جلو رفت و خود را در بغل مسئول انداخت و در حالی که لبخند شیطنت آمیز همیشگی اش را بر لب داشت، به مسئول خیره شد و مسئول نیز نیشخندی زد و پرده های اتاق کشیده شد و آن دو از نظر ها پنهان شدند. حتی مرلین نیز از این صحنه چشم پوشاند!()

چند ماه بعد


لارا که دیگر اکنون مسئول را شیفته ی خود کرده بود، با قدم های با وقار در سالن های خانه ی سالمندان راه می رفت و به مریض های در حالی که هیچ توجهی به انها نداشت، آنجا نگاه میکرد.

در هرچند لحظه یکبار دستش را بر روی شکمش که اکنون کمی بالا آمده بود و طفلی را در آن می پروراند می کشید و هربار پوزخندی بزرگ بر روی لب هایش می نشست. در دل به باهوشی خود مدال طلا میداد که چگونه توانسته است برای اولین بار فردی را عاشق و شیفته ی خود کند. آن هم با معجون عشق!

حرکت پاهای کوچک طفلش را می فهمید و همین حس مادرانه ی خاصی به او میداد. حسی که او آن را برابر با هیچ حس دیگری نمی دانست!


--------------

ببخشید که مجبور شدم مسیر داستان رو عوض کنم آخه یه جوری بود که نمی شد سوژه ی خوبی براش نوشت یعنی من نمی تونستم بنویسم شرمنده.


تصویر کوچک شده


پاسخ به: استادیوم آزادی
پیام زده شده در: ۰:۲۲ چهارشنبه ۱۵ مهر ۱۳۹۴
#46
با عرض سلام و خستهننباشيد...
به اطلاع ميرسانيم تيم قرمز و طلايي گريفيندور از توانايي محفلي اش استفاده ميكند...


تصویر کوچک شده


پاسخ به: ارتباط با ناظر دیاگون
پیام زده شده در: ۲۲:۰۹ یکشنبه ۵ مهر ۱۳۹۴
#47
با سلام اهم اهم

میخواستم فروشگاه موجودات جادويي چارلی ویزلی رو برای اسپانسرمون رزرو کنم


با سلام.

فروشگاه موجودات جادویی هم برای شماست.


ویرایش شده توسط آرسینوس جیگر در تاریخ ۱۳۹۴/۷/۵ ۲۲:۱۹:۲۶

تصویر کوچک شده


پاسخ به: کافه کوییدیچ
پیام زده شده در: ۱۵:۰۹ یکشنبه ۵ مهر ۱۳۹۴
#48
تيم قرمز و طلايي گريفيندور نيز شركت شير هاي غران گريفيندور را به عنوان اسپانسر انتخاب ميكند. مدير اين شركت اسپانسري؟ خودم

راستي ما حدود ٤٨٠ گاليون از اين شركت قبول كرديم....

سوال ديگه اي نيست؟



ممنونیم، سلامت باشید.


ویرایش شده توسط مرلین کبیر در تاریخ ۱۳۹۴/۷/۱۱ ۰:۰۱:۲۵

تصویر کوچک شده


پاسخ به: کافه کوییدیچ
پیام زده شده در: ۲۱:۳۱ پنجشنبه ۲ مهر ۱۳۹۴
#49
باعرض سلام و خسته نباشيد ميخواستم ورزشگاه غول هاي غارنشين رو براي تيم گريفيندور رزرو كنم اگر مكن است.

باتشكر
بدرود.



تایید شد!


ویرایش شده توسط مرلین کبیر در تاریخ ۱۳۹۴/۷/۲ ۲۳:۵۰:۱۰

تصویر کوچک شده


پاسخ به: دارالمجانین لندن
پیام زده شده در: ۱۲:۱۹ سه شنبه ۳۱ شهریور ۱۳۹۴
#50


سلسی و لیلی یکی یکی اتاق ها را رد می کردند و با حالتی که گویا از دست موجودی خبیث فرار می کنند، راه می رفتند و گاهی هم م یدویدند و هر چند لحظه یکبار با کنجکاوی به پشت سر خود نگاه می کردند تا ببینند که آیا آن موجود که معلوم نبود چیست، باز هم آنها را دنبال می کند یا نه؟ و در این بین هیچ توجهی نداشتند که در کدام اتاق ها قدم می گذارند و به کجا می روند در واقع آنها اصلا نمی دانستند کجا هستند...

آرسینوس و مرلین که محکم به تخت هایشان بسته شده بودند، هر کدام داستان دستگیر شدن خود را با خالی بندی بسیار برای یکدیگر تعریف می کردند تا روی یکدیگر را کم کنند حتی بدون کاردک میوه خوری!

-اره داشتم می گفتم بعد ارباب به من دستور دادن که بیام و ببینم چه خبره...
-تو که اون موقع از سوژه خارج شده بودی پس چطوری ارباب اینا رو بهت گفت؟
-بد نیست یاد آوری کنم من منوی مدیریت دارم.
-خب که چی؟ اون فقط مال بلاک کردنه امکانات دیگه ای نداره که.
-اهم وزیر جماعت هر امکاناتی که فکر کنی دربساط داره و برای گولاخ هایی که...

سخن آرسینوس با ورود ناگهانی سلسی و لیلی قطع شد. آرسینوس که چهره ی قرمزش از بین رفته بود، همراه مرلین با فرمت فیس پوکر به آنها نگاه می کردند و با گوش های بسیار شنوایی که داشتند، شروع به گوش دادن سخنان آرام آن دو کردند.

-آره داشتم میگفتم ارباب گفتن زیاد کشش ندیم اگر بیشتر طول بکشه اونا می فهمن که ما دیوانه نیستیم.
-پس باید زود تر ماموریت انجام بشه؟
-ایهیم.

لیلی و سلسی با قدم های آرام و حالتی کاملا عادی، از اتاق خارج شدند و آرسینوس و مرلین را در فرمت فیس ماکسیموم پوکر گذاشتند تا با استفاده از شرلوک هلمز بتوانند معما ی ناب را حل کنند.

کلمات ماموریت و ارباب در ذهنشان همچون زنگ به صدا در می آمد و فرمت فیس ماکسیموم پوکر آنها را هرلحظه بیشتر می کرد. سخنان سلسی و لیلی از نظرشون خیلی سنگین بود. یعنی اربابشون به دیگران ماموریتی داده بود که به آنها نگفته بود؟ آیا آنها قرار بود طعمه های یک ماموریت بزرگ باشند؟

در قسمت بعد خواهیم دید که چه خواهد شد.



ویرایش شده توسط رون ویزلی در تاریخ ۱۳۹۴/۶/۳۱ ۱۴:۰۶:۴۵
دلیل ویرایش: نوشتن رول

تصویر کوچک شده






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.