هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




Re: دسته اوباش هاگزمید!
پیام زده شده در: ۱۲:۵۳ جمعه ۲۸ مرداد ۱۳۹۰
دروغ نگو من خودم داوطلبم

چکش برای دروغ نگو بودا!
من داوطلبم


هیچی به هیچی!
تصویر کوچک شده


Re: گفتگو با مدیران ، انتقاد ، پیشنهاد و ...
پیام زده شده در: ۱۲:۲۵ جمعه ۲۸ مرداد ۱۳۹۰
سلام!

من یک زیرنویس از فیلم 8 آماده کردم و توش اسم جادوگرانو هم آوردم و اینا که برای سایت فرستادم.
در ضمن یه نسخه از فیلمو هم دارم که اونم میتونم تو اطلاعات و خودش اسم جادوگرانو قرار بدم و آپلود کنم تو یه آپ سنتر و لینکشو بدم.

اول این که اگه زیرنویسه خوب بود و اینا بگین یه خبر بزارم و توش قرار بدم زیرنویس رو
دوم این که اگه گذاشتن لینک فیلم با ارتش سایبری مشکلی پیدا نمیکنه بگین که اونو هم آپ کنم.

با تشکر


هیچی به هیچی!
تصویر کوچک شده


Re: بنیاد آموزش داوطلبان کنکور (بادک)
پیام زده شده در: ۶:۲۱ جمعه ۲۸ مرداد ۱۳۹۰
- دوشیزه کتلت ... میشه بگین قضیه ی این بادبادک بازی چیه؟

- پسره ی بوقی نمیبینی من با آسفالت یکی شدم؟ جای سوال بیا نجاتم بده

- ساری لیدی. تپل مپلیوس!

بدن تخت رز شروع به باد کردن کرد و م کم به حالت عادی درآمد.

- خوب حالا که تپل مپل و گوگولی مگولی و جیگر و خوشجل شدی میشه شمارتو بدی به من عزیزم ... چیزه یعنی میشه بگی جریان این بادبادک چیه؟

- بادبادک نه، بادک ... کلاس کنکوره برا سمج.

- ینی یه کلاس جدید هاگوارتزه؟ وای خدای من امیدوارم امتحان نداشته باشه

- نه کلاس کنکور فرق داره، یه کلاس خارج از هاگوارتزه که اگه بری کلّی مزایا داره. کلا این کلاس ما یه کلاس خیلی خوبیه که صددرصد تضمینیه و اساتیدش کاملا مجربن و اگه شرکت کنی صددرصد تو امتحانات سمج قبولی، ینی اصن ردخور نداره!

- عجب چیز خفنی ... جای این که من مخ تو رو بزنم تو مخمو زدی من میرم به بابام بگم بیاد ثبت نامم کنه.

- کجا؟

- برم بابامو بیارم دیگه!

- مگه شماره نمیخواستی؟

رز چشمکی زد و تکه کاغذی در دست جیمز گذاشت و با سرعت از صحنه جرم دور شد.


منزل آقای هری پاتر

هری پای سینک ایستاده بود و مشغول کشیدن سیم روی ظرفها بود و زیر لب با خودش حرف میزد:

-امان از دست زن وسواسی ... خودش که ظرف نمیشوره ... به منم میگه طلسم تمیزکاریت به درد نمیخوره ... باید پسر برگزیده با اون همه ابهت وایسه مث یه مشنگ ظرف بشوره ... خوب زن، برو یکم طلسمای خونه داری یاد بگیر ... ننش یه تکون به چوبدستیش میداد ظرفا برق میفتاد ... دورزمونه ای شده ها ... یادش به خیر ننه لی لی نمیزاشت بابام دست به سیاه سفید بزنه

- بابا تو که اونموقه ها 1 سالت بود.

- بچه جون تو نمیخواد از بابات ایراد بگیری ... وقتی من تو 1 سالگی تونستم ولدمورتو بفرستم به درک حتما درک داشتم دیگه، تو اصن درساتو خوندی بچه؟

-

هری همچنان مشغول سابیدن و مالیدن بود که جیمز دوان دوان وارد شد.

- بابا بابا ... من میخوام برم کلاس کنکور!

- کلاس کنکور دیگه چه صیغه ایه؟

- هنوز کار به صیغه نرسیده تازه شماره گرفتم

- هری یکی از ظرفهای کفمال را به سمت جیمز پرتاب کرد و به جیمز که با چوبدستی ظرف را روی هوا ترکانده بود گفت: منو مسخره میکنی بچّه؟ یالا بگو قضیه چیه تا جای بشقاب چن تا اخگر مشتی نفرستادم بهت.

- باشه باو! کلاس کنکور یه جاییه که اگه بری تو سمج قبول میشی!

- جلّ الخالق، زمان ما از این قرتی بازیا نبود ... باید یک طلسم جدید و پیشرفته تقلّب باشه. لازم نکرده چون ممکنه با طلسم های امنیتی ضدّ تقلّب مچتو بگیرن و آبرو و اعتبار چندین و چندساله من خراب بشه.

- نه بابا تقل نیس، یه کلاس اضافیه که اگه توش شرکت کنی درس ها رو تو مغزت فرو میکنن.

- بچّه مگه زمان ما از این قرتی بازیا بود؟ با استعداد و تلاش خودمون قبول شدیم. تو هم برو درستو بخون.

- باشه، میرم به مامان میگم.

- کجا میری بچه ی بی جنبه؟ نمیفهمی دارم باهات شوخی میکنم؟ من پدر باز و آپ تو دیتیم! شنلتو بپوش بریم ثبت نام.


ویرایش شده توسط لودو بگمن در تاریخ ۱۳۹۰/۵/۲۸ ۶:۳۴:۵۰

هیچی به هیچی!
تصویر کوچک شده


Re: دارالمجانین لندن
پیام زده شده در: ۸:۳۷ جمعه ۲۱ مرداد ۱۳۹۰
فلش خیلی بک

- عزیز دل بابا؟

- جان بابا؟

- پایه ای یه مسافرت بریم بابا؟

- چرا پایه نباشم بابا؟

- خوبه. پس موافقی بابا؟

- آره. فقط کجا بریم بابا؟

- من میگم بریم جنگلای رومانی. هم تفریحیه، هم برام نوستالوژیکه و هم میتونم تو مسیر یه سر به جانپیچ هام بزنم. دلم واسشون تنگ شده. تو دلت تنگ نشده بابا؟

- چرا بابایی


فلش بک

فضای جنگل بشدت تاریک و مخوف بود.
لرد ولدمورت نجینی را دور گردن خود گذاشته بود و زیر برگ ها و شاخه های انبوه درختان که حتی جلوی رسیدن نور ماه را هم میگرفتند و ظلمت کامل ایجاد کرده بودند بدون گیر کردن به هیچ شاخه ای حرکت میکرد.پس از مدت طولانی پیاده روی در اعماق جنگل انبوه بالاخره لردسیاه به مقصد خود رسید.
نجینی را از روی دوش خود برداشت و روی زمین گذاشت و چوبدستی اش را از جیب شنل بیرون کشید و مشغول ابطال طلسم های پیچیده ای شد که برای جلوگیری از دستیابی نااهل به جانپیچ ایجاد کره بود شد.

بالاخره پس از مدتی حرکات پیچیده که باعث شده بود نجینی نتواند انرژی مضاعف آن مکان را تحمل کند و از آن جا برود، لرد عرق ریزان چوبدستی را داخل شنلش گذاشت و جانپیچش را برداشت. اما همین که دستش بدنه ی آن شیء عجیب را لمس کرد فهمید که جایی از کار میلنگد و به تقلبی بودن آن پی برد ...


فلش یه ذره بک

- ارباب!

- بیا تو.

- متشکرم ارباب ... آمار کاملش رو گرفتم. یک ساله که تو دارالمجانین بستری شده. دلیل از دست دادن عقلش برای مسئولان اونجا کاملا نامشخص بوده و بسیار متعجبشون کرده.

- هنوز همونجاست؟ حالش خوب نشده؟

- نه خیر ارباب همونجاست ولی در بخش جدایی و طی مراقبت های ویژه ای نگهداری میکننش.

- خوبه ... مرخصی، بگو دراکو بیاد.


- در خدمتگزاری حاضرم ارباب.

- آفرین، باید باشی! برات یه ماموریت دارم دراکو ... باید بری و یک نفرو برام پیدا کنی. هر جور شده!

پایان فلش بک ها
.


هیچی به هیچی!
تصویر کوچک شده


Re: کافه محفل ققنوس
پیام زده شده در: ۹:۱۷ سه شنبه ۱۸ مرداد ۱۳۹۰
به تمامی دیوار ها کاغذ کشی و بادکنک و کاغذ رنگی چسبیده شده بود. از سقف انواع وسائل تزئیناتی آویزان بود و همه جا خیلی پرزرق و برق تزئیسن شده بود. دروار ها به وسیله ی جادو به رنگ های صورتی و نارنجی درآمده بود و پر از نقاشی های عاشقانه و بعضا بیناموسی بود! میزی وسط سرسرای بزرگ قرار گرفته بود که سرتاسرش با جام های پر و شیشه های نوشیدنی پر شده بود.
استیج گردی با فاصله کم از میز نوشیدنی ها قرار گرفته بود که با انواع رقص نور روشن شده بود.

خانه شماره 12 گریمولد ریدل برای جشن بزرگی آماده شده بود و هر یک از مرگخوارها مشغول فراهم کردن مقدمات بخشی از مراسم بودند.
لودو مشغول بررسی نوشیدنی ها بود که همه سالم و بدون سم باشند، رز سیستم صوتی را چک میکرد و هر چند دقیقه صدای موزیکی فضا را پر میکرد، لینی سعی میکرد استیج را گردان کند و سرعت رقص نور ها را بالا ببرد، وزیر هم تیریبونی را کول کرده بود و به وسط سرسرا میاورد تا لرد برای حضّار سخنرانی کند و مورفین هم سعی داشت تا در لحظات آخر پیش از جشن بسته های جاسازی شده اش را از میان میوه و شیرینی ها خارج کند.

پس از مدتی ریگولوس دوان دوان از نقطه ی نامعلومی وارد شد و فریاد زد: ارباب داره میاد! نجینی هم همراهشه.
ریگولوس جمله اش را به پایان نبرده بود که لرد به همراه نجینی وارد شد دور و اطرافش را از نظر گذراند.
- این چه قرتی بازی ایه که راه انداختید؟ جشن تولد جیمز، توله ی کله زخمی رو میخواید بگیرید؟ این جا خونه ی ریدله و حرمت داره

لرد این جملاتت ضدحال بار را گفت و چوبدستی اش را از جیب راست ردایش بیرون کشید و بعد از حرکتن دادن آن به صورت آرام و مواج به سمت چپ آن را در جیب چپ گذاشت و در یک ثانیه تمام تزئینات و میز و سیستم صوتی و تمامی مقدمات جشن تبدیل به پودر شد و دیوار ها هم به صورت اولیه اش درآمد.

- کی این بساط رو ترتیب داده؟

لودو در حالی که به نون خامه ای تغییر شکل میداد در کمال خودشیرینی خودش را به کنار لرد رساند و گفت: رز ویزلی قربان! تحط تاثیر سوژه های هافلاویز بود و اتفاقا عاشق هم شده بود و تصمیم گرفت این جشنو ترتیب بده و به حرف منم گوش نکرد.

- که این طور! زمانی که من این جوجه رو به مرگخواری پذیرفتم از خیلی مرگخوارا روحیه ی خشن تری داشت اما حالا ظاهرا داره تغییرات اساسی پیدا میکنه ... احتمالا منم باید توی دیدگاهم تغییرات اساسی بدم.
- ارباب به مرلین من ...
- دهنتو ببند! در ضمن لودو، باید یادم باشه یه درجه ی مرگخوار وفادار بهت بدم ... تو بدون این که دستور و ماموریتی از ارباب داشته باشی برای خدمت به ارباب به کافه ی محفلیا رفتی و تونستی همشونو ناکار کنی، این خیلی برای ارباب ارزشمنده.
-
- خوب، حالا وقتشه که خودم شخصا کار این ماست های چکیده رو بدم! دیگه این گروه سفید وجود نخواهد داشت. گفتین همشون الان دیوونن؟

بلاتریکس جلو آمد و گفت: نه ارباب. یکیشونو ما گروگان گرفتیم ... سه نفرشون هم تئ کافه نبودن.
لرد دستی به چانه اش کشید و گفت: که این طور ... این گروگان میتونه برای از سر راه برداشتن اون سه تا هم کمکمون کنه. بیاریدش پیش ارباب.

لرد این را گفت و بی معطلی نجینی را بغل کرد و به اتاق خود رفت.


هیچی به هیچی!
تصویر کوچک شده


Re: در بحبوحه سیاهی
پیام زده شده در: ۹:۳۸ دوشنبه ۱۷ مرداد ۱۳۹۰
لودو به سرعت خودش را نزد ارباب رساند و گفت: ارباب نظرتون چیه سالازارو از مدیریت این مامورت عزل کنید؟ ایشون پیشکسوتن باید برن نظارت کنن! افت داره براشون جهاد. تازه به علت کهولت سن و تهلیل رفتن عقلشون از این جور کارا (لودو به مینی بوس اشاره کرد) میکنن و ممکنه ماموریت خراب شه.

- کروشیو لودو! به چه جراتی درباره جد بزرگوارم این جوری صحبت میکنی؟ برو سر پستت و هر چی هم سالازار کبیر گفت گوش کن و تو کار اربابت دخالت نکن

-

- ادای اربابو درمیاری؟ اربابو مسخره میکنی؟ لب باریک و کله مچل اربابتو تقلید میکنی؟ بزنم لهت کنم؟ برو تا بیشتر عصبانی نشدم!

لودو از اربابش که اعصاب درست و حسابی نداشت فاصله گرفت و اجازه داد لرد جدّش را نزد خود بخواند و با او درگوشی صحبت کند.

- جدّ بزرگوارم! خواهش میکنم حواستون رو جمع کنید ... این جوری ابهتتون پیش اینا از بین میره و ممکنه ازتون سرپیچی کنن. مثل جوونیاتون با ابهت و خشم باهاشون رفتار کنید. خواهش میکنم از این بازیا دیگه درنیارید.

- برو نواده ی به دردنخور! تو هیچ وقت خیر منو نمیخواستی مگه اصلا تو به خاطر من این جریانو راه ننداختی؟ منم هر جوری خواستم هدایتش میکنم. لازم نیست به من چیزی یاد بدی بچه. این بازیارو هم راه انداخته بودم قبل ماموریت یکم تفریح کنیم دلمون باز شه روحیه بگیریم. فهمیدی؟

-

- خوب بروبچ! این مینی بوس و این بساطات رو جمع کنید، میخوایم سوار آزدها بشیم بریم، اگه بدونید چه فازی میده! اصن یه چیزی میگم یه چیزی میشنوید. جوونیام من هر روز اژدها سواری میکردم ... سر راه یه سر هم میریم درکه هالو

-


هیچی به هیچی!
تصویر کوچک شده


Re: دژ مرگ(شکنجه گاه جادوگران سفید)
پیام زده شده در: ۸:۰۷ پنجشنبه ۱۳ مرداد ۱۳۹۰
ایوان خواست داد و فریاد و تهدید و نفرین را آغاز کند و به شکنجه گاه برگردد اما با دیدن آنتونین که شنل بارانی اش را پوشیده بود و با چهره ای مشکوک دور و بر را نگاه میکرد تا کسی او را تعقیب نکند سریعا یک طلسم سرخوردگی روی خودش اجرا کرد و آرام همان جا ایستاد.
آنتونین بعد از این که مطمئن شد کسی در آن اطراف نیست آماده ی آپارات شد و در یک لحظه آپارات کرد اما ایوان خوش شانس بود که یک خون آشام بود و به سرعت و با سبکبالی یک خفاش خودش را به شنل آنتونین چسباند و در لحظه آخر با او همراه شد.


ایران - ارومیه - دفتر وکالت دم کلفتان - مرلینگاه

آنتونین طلسم سرخوردگی را روی خودش اجرا کرد و از مرلینگاه آنجا خارج شد.
ایوان با تعجب به فضای اطراف خیره شده بود، آنتونین بین این همه فضای مشنگی دور و نزدیک آن جا را چرا انتخاب کرده بود؟
آنتونین خیلی آرام به سمت یکی از اشخاص مونث دفتر قدم برداشت و وقتی به اندازه کافی نزدیک شد سعی کرد نفس خودش را حبس کند و سپس با یک حرکت چوبدستی چند تار مو از آن مشنگ را به دست آورد و ایوان که برای گم نشدن به آرامی گوشه ای از ردای آنتونین را گرفته بود بدون این که بفهمد آنتونین چه کرده فقط با کشیده شدن ردا متوجه شد آنتونین کارش را تمام کرده و در حال ترک محل است.


خانه ریدل

آنتونین به محض این که ظهور کرد طلسم سرخوردگی خود را خنثی کرد و این باعث شد ایوان مرلین را شکر کند.
آنتونین به سمت اتاق لرد رفت و ایوان به محض بسته شدن در اتاق لرد پشت سر آنتونین به سمت شکنجه گاه رفت.


- چی شد ایوان؟
- تعقیبش کردم
- خوب، کجا رفت؟
- رفت به یک اداره ی مشنگی عجیب توی ایران!
- ایران؟ ایران کجاست؟ همون دهات پشت کوه های هاگزمید؟
- نه خیر ایران یه کشور خیلی گولاخه که از نظر سیاسی و اقتصادی و علمی و نظامی و کلا از همه نظر خیلی گولاخه
- خوب حالا میگی چی شد یا نه؟
- آره! آنتونین موی یه مشنگ رو گرفت و آورد.
- خوب اون چه شکلی بود؟
- نمیدونم!
-
- خوب چی کار کنم اون خودشو نامرئی کرد و اون جا هم کلی مشنگ بود و من نمیدونم موی کدومشون رو کش رفت!
-


هیچی به هیچی!
تصویر کوچک شده


Re: مجله شايعه سازي!
پیام زده شده در: ۵:۵۵ پنجشنبه ۱۳ مرداد ۱۳۹۰
یکی از خبرنگاران ما که که اخیرا به سارمان سیا نفوذ کرده بود توانسته مدارک بسیار مهمی از روابط مشکوک مابین وبمستر سایت عله ی کبیر و پروفسور کوییرل به دست بیاورد، این فرد نفوذی که خواست نامش فاش نشود آرشیو چت پروفسور کوییرل و یک فرد دیگری که او هم خواست نامش فاش نشود را برای ما سرقت کرده که در آن کوییرل عکسی از خودش را شیر کرده!

تصویر کوچک شده



طبق اطلاعات دیگری که فرد نفوذی به ما داد خاستگاری صورت گرفته و ابتدا عله با شنیدن مهریه (1365 (سال تولد عروس خانم) عدد منوی مدیرت زوپس + 2011 (سال عروسی) بسته ماژول) جا میزند اما وقتی میفهمد جهاز عروس خانم حاوی 300 تم موضوع بندی شده برای زوپس ورژن قدیمی میباشد با کله پذیرفت!
برای تبریک این پیوند مبارک میان عَلّه و عَطّه میتوانید بیلیت بزنید


منتظر انتشار تصویر کارت عروسی از مجله شایعه سازی باشید!


ویرایش شده توسط لودو بگمن در تاریخ ۱۳۹۰/۵/۱۳ ۵:۵۷:۳۸
ویرایش شده توسط لودو بگمن در تاریخ ۱۳۹۰/۵/۱۳ ۶:۲۷:۰۹

هیچی به هیچی!
تصویر کوچک شده


Re: قلم پر تندنویس
پیام زده شده در: ۲۳:۵۶ یکشنبه ۹ مرداد ۱۳۹۰
مری:

سوالت تو مصاحبه نبود خوب یقه ی رز رو بگیر!
داشتم گولش میزدم اون شخص مذکور رو


هیچی به هیچی!
تصویر کوچک شده


Re: نوری در تاریکی
پیام زده شده در: ۸:۱۲ یکشنبه ۹ مرداد ۱۳۹۰
- روی بارتی امتحان کنی؟ اگر بازم خرابکاری کنی این بار خرابکاریت در واقعیت هم انجام میشه ... و ممکنه نتیجه یک فاجعه باشه. اگر واقعا اینقدر به خودت مطمئنی و نمیترسی که اشتباه کنی باشه! روی بارتی هم امتحان کن. ولی بازم میگم که یادت نره: خوابی که این بار بارتی میبینه به واقعیت میپیونده!

پیتر میدانست که ممکن بود فاجعه ای پیش بیاید اما هیچ چاره ای نداشت جز امتحان دوباره. پس سعی کرد ترس و وحشتی که در دلش بود را بروز ندهد و گفت: قبوله.
- پس همین الان شروع کن. بـــارتــــــی! بیا این جا ...

بارتی جلو آمد و مقابل پیتر دراز کشید.
پیتر با دستانی لرزان شروع به خواب کردن بارتی کرد و پس از به خواب رفتنش با صدایی آرام و رمزآلود شروع به صحبت کرد: تو در حال آپارات کردنی ... داری به سمت محفل ققنوس آپارات میکنی ... الان جلوی خونه شماره 12 گریمولد ظاهر شدی ... خونه 12 گریمولد برات مرئیه ... جلو میری و در رو باز میکنی ... آلبوس دامبلدور و هری پاتر جلوت وایسادن ... تو با یه طلسم جفتشونو میکشی ... بعد هم اون خونه رو روی سر همه ی افرادش خراب میکنی و همه ی ساکنین زیر آوار میمیرن ... حالا خیلی آروم بیدار شو!

بارتی چشمانش را باز کرد و شروع به صحبت کرد: ارباب خواب خــیــــــلی عجیبی دیدم! خواب دیدم من آپارات کردم به سمت محفل و خونه 12 گریمولد کاملا برام مرئیه. درو باز کردم و آلبوس دامبلدور و هری پاتر رو دیدم.

- ما اینیم دیگه جناب لرد! کیف کردین؟ حالا لطف کنید حق الزحمه ی ما رو بدین تا بریم.
- تا این جا خوب بود ولی صبر کن بقیشم گوش کنیم مردک احمق! ممکنه دوباره خرابکاری کرده باشی آخرشو.

- بله ارباب داشتم میگفتم: شما هم اون جا جلوی هری و دامبلدور ایستاده بودید. دامبلدور دستشو روی سر کچل شما کشید و گفت: خوشحالم تام! خوشحالم که تو بالاخره از گذشته ی سیاهت دست کشیدی و سفید شدی. هری هم گفت: منم خوشحالم ولدی! البته اولش برام غیرقابل باور بود که تو توبه کردی ولی خوب تو اثبات کردی که قلبت پر از عشقه ... درود به تو تام ریدل. و بعد شما دست دامبلدورو بوسیدین ارباب ...

- خفه شو


هیچی به هیچی!
تصویر کوچک شده






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.