هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: باشگاه اسلاگهورن
پیام زده شده در: ۲۰:۳۵ یکشنبه ۳۰ شهریور ۱۳۹۹
#51
پست پایانی!


_یکی اون پاتیل هکتور رو بیاره، من باهاش کار دارم!
_نه بلاتریکس...نه...به پاتیلم کاری نداشته باش...میام..میام!
_آفرین روح خوب!

چند دقیقه بعد، زیر زمین خانه ریدل ها!

_هی هوریس...هی...خوابیدی؟ بیدار شو!
_چی؟ آه...بلاخره اومدین؟
_اره...بیا این روح هکتور...باهاش جانپیچ درست کن!
_بدینش به من...خب...اون چوب دستیم رو همبیارین که باهاش هکتور رو نصف کنم، دوتا جون داشته باشه!
_دوتا کمه که!
_پس چنتا؟ هر چی بیشتر باشه خطرناک تره و ممکنه روحش از بین بره!
_برای همین روح هکتور رو اوردیم دیگه...امتحانیه که اگه خراب شد چیزی رو از دست نداده باشیم...به نظرم عدد شونصد هزار رو امتحان کنیم!

سال‌ها بعد!

_بلا؟
_بله سرورم؟
_به نظرت چرا ما هر دفعه هکتور رو نابود میکنیم، باز هم زنده میشه و تکثیر پیدا میکنه؟ ها؟ تاثیر همون معجون‌های کوفتی‌ای هست که درست میکنه و روی خودش امتحان میکنه؟
_ایده ای ندارم ارباب...ولی حتما تاثیر معجون هاش هست...هر چی هست به ما ربطی نداره!


پایان!




پاسخ به: كلاس ماگل شناسي
پیام زده شده در: ۱۷:۲۴ جمعه ۲۸ شهریور ۱۳۹۹
#52
امتحان ماگل شناسی ترم 24ام هاگوارتز!



رولی بنویسید که در اون به یک ماگل علاقه پیدا کردید.
میزان علاقمه‌مندی دست خودتونه... میزانش میتونه از خوش اومدن ساده باشه تا عشق و شیدایی و مجنونی. دستتون باز هست...حتی اینکه علاقه تون رو ابراز میکنید یا نه، و اگه ابراز کردین نتیجه چی میشه هم دست خودتونه که بهش بپردازید یا نپردازید...مهم برای من یک رول با ساختار درست هست که متناسب باشه با شخصیتتون..دقت کنید که ممکنه شما مثلا خودتون یا خانواده تون اعتقاد به اصل و نسب دارن و در مورد ازدواج با ماگل‌ها بسیار بدبین و مخالف هستن، یا برعکس...یا مثلا ممکنه شما اصلا عاشق یکی دیگه باشید و الان احساس دوگانگی کنید...خیلی دقت کنید که حتما رفتار شخصیتتون با چیزی که از شخصیتتون میشناسیم، هماهنگی داشته باشه!

از این ساعت الی 23:59:59 روز دوشنبه 31 شهریور وقت دارید که توی همین تاپیک رول امتحانتون رو بفرستید!

باکمالات‌ها موفق باشین، بی کمالات ها...خب...اونا مهم نیستن!




پاسخ به: كلاس ماگل شناسي
پیام زده شده در: ۱:۵۹ چهارشنبه ۲۶ شهریور ۱۳۹۹
#53
نمرات جلسه سوم ماگل شناسی




نیوت اسکمندر


شروع پست خوب نبود...افریقای جنوبی یه کشوره...اگه میخواستی یه لوکیشین رو به تصویر بکشی، این افریقای جنوبیت اصلا کمکی نکرد..بهتر بود بگی جنگل های افریقا...چون بلافاصله بعد شروع کردی که به خاطر نداشتن جای خواب فلان، و آدم یک لحظه فکر میکنه توی شهری و هتل گیرت نیومده...شروع اصلا خوبی نبود!

اضافات خیلی زیادی داری..کل این پارگراف رو برای چی نوشتی؟
نقل قول:
تینا و نیوت تا صبح کنار هم خوابیده بودند .
نیوت تا چشمانش رو باز کرد با سر تینا که خیلی آروم روی بازوش خوابیده بود مواجه شد،دلش نیومد بیدارش کنه و در همون حالت موند و به آسمان بالای سرش نگاه میکرد،بعد از گذشتن دقایق بسیار تینا چشمانش رو با دستاش بهم مالوند و بیدار شد.
-سلام ، یکم دیگه بیدار نمیشدی موریانه ها دستمو میخوردن .
-وای ببخشید فکر نمیکردم زود بیدار شی !
-مشکلی نیس! حالا که بیداری بلند شو بریم بیرون ، اومدیم مسافرت باید جاهای دیدنیو نشونت بدم !
-باشه...آههههههه ...آخیش.

این اگه توی پست نبود، چی می‌شد؟ اصلا با بیدار شدن نیوت و زنش توی طبیعت یه جنگل شروع می‌کردی خیلی بهتر بود!
بلندترین تپه‌ی افریقا یعنی چی؟ چرا باید یک بار کیفش بره بالای تپه، بعد یک بار هم توسط میمون ها دزدیده بشه؟ همون اول میمون ها میدزدیدنش دیگه!
میبینی؟ خیلی به اضافات میپردازی!

و تکلیف این بود یه ویژگی شخصیتت رو بگی که ربطی به جادو نداشته باشه...حرف زدن با حیونات ویژگی ای هست که ربطی به جادو نداره؟ جدا از اینکه توی یک رول ما توضیح نمیدیم که مثلا "ویژگی:فلان!"


نمره:13




آگاتا تراسینگتون


این چی بود آگاتا؟
پستت رو از یه جایی دو بار نوشتی؟ کپی کردی؟

اصلا خوندی تکلیف چی بود؟ ویژگی شخصیتت کو؟

جدای از اون..خود رولت...ته هر جمله اینتر زدی واقعا؟ نزن خب!

تو هم اضافات زیادی داری...الان مثلا چرا باید یکهو بگی که:
نقل قول:
آگاتا به فکر فرو رفت.
به یاد خاطرات گذشته افتاد.
یکبار که با خانواده اش به شهری باستانی رفته بودند.
عجب مسافرت به یادماندنی ای بود.
او مکان های باستانی را دوست نداشت و پدر به همین خاطر آگاتا را به جنگل برد و دوتایی با هم شب را در جنگل ماندند.

الان خیلی مهم بود که قبلا رفته بودی شهری باستانی؟ چه تاثیری توی داستان داشت؟

و پایان بندیش یعنی چی واقعا؟

خیلی بد بود!


نمره: -4-




مافلدا


واقعا؟ خودت پستت رو میتونی بخونی؟ چیزی میتونم بگم من؟

ویژگیت میتونه اینه باشه که توی خاطرات و گذشته سیر میکنی...لمس اشیا و به یاداوری گذشته ویژگی شخصیتی نیست...کما اینکه نباید تو هم مثل نیوت آخرش گفتی که ویژگیم فلانه که نباید این کار رو میکردی، رول خودش باید این رو بفهمونه به خواننده!


نمره: -5-





مانامی ایچیجو


سعی کردی که یه داستان جدی بنویسی مانامی...خوب بود...ولی پر بود از ایراد های کوچیک!
اولا وقتی شخصیت های ناشناس وارد نوشته ات میکنی، یا طرف باید مهم نباشه، یا اگه مهم باشه باید یه سری اطلاعات از نویسنده بهش بدی...پستت گیج میکنه آدم رو چون برادره مهم بود.

توصیفاتت زیاد از حده...بد نبود، ولی اگه یکم ادامه میدادی توی ذوق میزد...به اندازه بنویس و ازش استفاده کن...توصیفات برای این هست که خواننده موقعیت رو درک کنه...تجسم کنه...حس کنه...در همین حد کافیه! بیشتر از اون به طرز ناجوری شاعرانه بازی حساب میشه...حواست باشه حدش کجاست، چون توصیفاتت نقطه قوتت هست..نذار نقطه ضعفت بشه!

شجاعت...ویژگی خوبی بود...ولی خیلی ها شجاعن...این تو رو توی ایفای نقش حداقل، متمایز میکنه؟


نمره: 16




لاوندر براون


علیک اسلام لاوندر...نیاز به سلام نیست البته!

متاسفانه پستت رو بعد از تایم محدد ارسال کردی و نمره نمیگیره..صرفا میتونم کوتاه نظرم رو بگم، چون پستت رو خوندنم...و نظرم اینه که خوب بود...هی داری پیشرفت میکنی. کم کم مثل اینکه دستت اومده چطوری خوب بنویسی و ایفای نقش کنی...
فقط حواست باشه...نمیگم کم استفاده کن یا زیاد استفاده کن، بلکه میگم درست استفاده کن..از چی؟ سوژه ات...از عشق لاوندر به رون..میگیری چی میگم؟
ویژگی شخصیتت هم خوب بود...نمره خوبی میگرفتی اگه زودتر میفرستادی!




پاسخ به: آژانس مسافر بری
پیام زده شده در: ۱۹:۱۳ سه شنبه ۲۵ شهریور ۱۳۹۹
#54
رودولف خانه بلک‌ها را روی سرش گذاشته بود...غیرتی شدن او، شوخی نبود...واقعا نزدیک بود که اتفاقات ناگواری رخ دهد...برای همین محفلی ها همه چوبدستی خود را آماده کرده بودند..ولی پیش از آنکه کار به خشونت بکشد، ترجیح دادند ابتدا آرام کردن رودولف را امتحان کنند.
پس زاخاریاس اسمیت، بسیار با احتیاط و چوب‌دستی به دست، به رودولف نزدیک شد...
_ببین رودولف آرو...
_نفس کش!

زاخاریاس هنوز جمله خود را کامل نکرده بود که زخم عمیقی بر صورتش نشست...فلور دلاکور که از این میزان خشونت کمی ترسیده بود، فریاد زد:
_بابا یه بلاتریکسه دیگه!
_بلاتریکس کدوم تسترالیه!

همه از این میزان تغییر رودولف در یک ثانیه متعجب شدند...جادوی اصلی برای رودولف، ساحره ها بودند...
_خب فرزندانم...فکر کنم فهمیدیم چطور رودولف رو کنترل کنیم!

چند ساعت بعد!

_رودولف...چند دقیقه میایی اینجا!
_چی میگی دامبلدور؟ بابا مگه خودت خونه رو به دو قسمت جادوگرانه و ساحرنه تقسیم نکردی؟ الان چرا اومدی لب مرز این تقسیم بندی!
_ببین فرزندم...من این تدبیر رو اندیشیدم که تو آروم بشی، چون کشف کردم اینکه جادوگرها رو نبینی و فقط دور و ورت ساحره باشن، خشونت کمتری رو استفاده میکنی!
_کشف نمیخواست...خودم بهت میگفتم اگه ازم میپرسیدی!
_خب...حالا دیگه آروم شدی؟ خشونت به خرج نمیدی؟
_خب...میدونی...اگه وضع به همین منوال باشه و تفکیک جنسیتی باشه، فکر کنم که دیگه اصلا خشونتی ازم نبینی...حتی به این فکر کردم که پس از تموم شدن دوران تبعید هم اینجا بمونم!
_صحیح!




پاسخ به: دادسرای عمومی جادوگران
پیام زده شده در: ۱۵:۱۱ دوشنبه ۲۴ شهریور ۱۳۹۹
#55
_کار خودته آووکادوی مامان!
_مادر؟ منظروتون چیه؟
_از این مرگخوارهای مامان آبی گرم نمیشه...الان ساعت‌های متمادی‌ای هست که فقط دارن به هم دیگه نگاه میکنن...البته کسی به اگلانتاین نگاه نمیکنه، کریه به نظر میرسه!
_چطور آخه مادر؟
_از روشی که مامان برای خوابوندنت در خردسالی انجام میداد، استفاده کن!

لرد ولدمورت به خاطرات گذشته رفت...به کودکی...به نوزادی...به وقتی که باید در آغوش مادرش خواب می‌بود...
_مادر...ما خیلی فکر کردیم...شما احیانا در کودکی ما رو رها نکرده بودین و من در یتیم‌خانه پرورش یافتم؟
_حتما باید یاداوری میکردی که برات کم گذاشتم؟ خب من مادر خوبی نبودم، میدونم...این چمدون من کجاست، از اول نباید مزاحمت میشدم و باید میرفتم خانه سالمندان!
_نچ‌نچ‌نچ...میدونید چیه؟ با توجه به خوانده‌هام از کتابهای روانشناسی، فکر کنم دلیل این رفتار های لرد نشات گرفته از عقده‌های دوران کودکی...
_داریم صدات رو می‌شنویم تام!
_عه..چیزه ارباب...نه...منظورم این بود که...این بود که...خب...بهونه ای ندارم! چشم...الان میرم خودم که کله‌ام رو یک بار دیگه بِکّنَم!
_مادر..ما نیز منظوری نداشتیم...صرفا خواستیم بگوییم به یاد نداریم که چگونه کودکی را باید خواباند!
_کاری نداره نواده‌ی اصلیم...بذار من بهت بگم!

ماروولو جلو رفت و مروپ را برداشت و روی پایش گذاشت!
_خوب نگاه کن...من مادرت رو اینجوری میخوابوندم...میذاشتم روی پام و بعد اینجوری پام رو تکون میدادم!

و سپس با تمام توان شروع به تکان دادن و لرزاندن پایش کرد...
_خوب دقت کن...میبینی؟ الان چه اتفاقی داره میوفته؟ داره غنی سازی میشه...گلوبول‌های قرمزش داره از پلاسماش جدا میشه و این باعث بیهوش شدنش میشه...پای من به عنوان سانتیفوژ عمل میکنه!
_یکمی خشن نیست فقط؟
_نه...به قسمت خشنش نرسیدیم هنوز...اگه اینجوری بچه نخوابید، مرحله بعد اینه که اینقدر میزنیمش تا گریه کنه و خسته شه، بعد میخوابه!




پاسخ به: دادسرای عمومی جادوگران
پیام زده شده در: ۲۳:۵۶ یکشنبه ۲۳ شهریور ۱۳۹۹
#56
_دوغ؟ همین الان داشتی گریه میکردی، الان دوغ میخوای؟
_بد نیست که دوغ میخواد بابا...نوشیدنی کره‌ای بخواد خوبه؟
_نوجوونن و دمدمی مزاج..یه ساعت عاشقن، یه ساعت فارغ!
_خب؟
_چی خب؟
_ادامه اش!
_ادامه داره؟
_عه؟ یعنی زمان سالازار کسی عاشق نبوده بعد فارغ شده باشه که بعدش سالازار یه کاری باهاش بکنه؟
_منو مسخره میکنی؟ به یزدان که گر ما خرد داشتیم، کجا اینچنین سرانجام بد داشتیم!
_خون خودت رو کثیف نکن مارولو، این خون اصیله...بذار ببینیم دوغ از کجا پیدا کنیم!
_از یخچال! بابت یه دوغ جور کردن هم باید خفت و خواری بکشیم؟ یه دوغه دیگه!

ملانی اعصاب نداشت...یک دوغ از یخچال آورد و به دست اژدها داد!
_بیا...دوغت رو بنوش!
_با خشونت بهم دوغ میدی؟ نمیخوام اصلا...نمیخورم...یادم افتاد که ناراحت و غمگین بودم!

مرگخواران مستاصل و درمانده به یکدیگر نگاه کردند...آنها هنوز راهی برای رفع ناراحتی و قطع کردن گریه‌ی اژدها پیدا نکرده بودند...
_جک بگم؟
_باور کن یه جک دیگه بگی اگلانتاین، این پیپ خاموشت رو میکنیم توی سوراخ دماغ سمت چپت!
_خب یکی دیگه جک بگه!
_خیر...جک کلا فایده نداره...باید یه کار دیگه کنیم که بخنده!
_چیکار؟ کسی ایده‌ای داره؟
_یکی ادا دربیاره، مسخره بازی، میمون بازی!
_ایده‌ی خوبیه...مارولو، دست خودت رو میبوسه!
_به یزدان که گر ما خرد داشتیم، کجا اینچنین سرانجام بد داشتیم!




پاسخ به: دادسرای عمومی جادوگران
پیام زده شده در: ۰:۰۷ یکشنبه ۲۳ شهریور ۱۳۹۹
#57
_کمالات!

دیر شد...مرگخواران باید سریع‌تر از این عمل میکردند...
_کمالات چیه؟
_چی؟ تو نمیدونی کمالات چیه؟ مگه میشه؟ البته اشکالی نداره...تازه داری بالغ میشی...ببین، کمالات چیزی هست که در وجود هر ساحره‌ای نهفته‌اس...نمودش که نمایانه...هر ساحره ای کمالات داره بالقوه...صرفا باید اون رو بالفعل کنه!
_یعنی زندگی در کمالات خلاصه میشه؟
_واقعیت اینه که کمالات خیلی فراتر زندگیه...فرا زندگیه!
_من ساحره نیستم خب که کمالات داشته باشم!
_آها...ولی میل به وصال کمالات داری که...درسته؟ الان تو یه اژدهای ماده خوش برورو ببینی، چه حسی درت ایجاد میشه؟

پیش از اینکه اژدها جواب رودولف را بدهد، بلاتریکس طبق ضرب‌المثل معروفِ "ماهی رو هر وقت از اب بگیری تازه است" روی رودولف پرید و او را به خفه شدن وا داشت....کاری که باید چند ثانیه پیش قبل از دیالوگ اول رودولف انجام میداد!

_ازدواج!
_چی؟
_حس ازدواج بهم دست میده وقتی یه اژدهای ماده می‌بینم! من زن میخوام!
_اژی جان، کمی زود نیست؟ همین چند ساعت پیش داشتی شیر میخوردی، هنوز دهنت بوش رو میده!
_شما احساسات منو درک نمیکند...من به عشق واقعی دچار شدم!
_به کی آخه؟
_نمیدونم...ولی یکی رو پیدا کنید من بهش عشق واقعیم رو بدم!

دردسر جدیدی به وجود آمده بود..مرگخواران هاج و واج به یکدیگر نگاه میکردند...
_مرلین لعنتت کنه رودولف!
_رودولف...لعنت بر تو!
_مرسی مرلین!




پاسخ به: آژانس مسافر بری
پیام زده شده در: ۱۷:۱۶ شنبه ۲۲ شهریور ۱۳۹۹
#58
رودولف لسترنج، ناامید و محزون پا در خانه‌ی بلک‌ها گذاشت...آنجا تبعیدگاه و زندان او بود؛ و او می‌بایست هر آنچه زندانبانان به او میگفتند انجام دهد...پس به دنبال سیریوس بلک به راه افتاد...
_خب لسترنج...با کریچر که آشنا هستی؟ کریچر قراره امروز خونه رو برق بندازه...مگه نه کریچر؟
_هر چی ارباب امر کنن، ولی ارباب ریگووس اگه بود، اینجا خود به خود برق میزد!
_بلاه بلاه بلاه...حالا هرچی! رودولف لسترنج امروز در اختیار تو هست کریچر...دو نفری میخوام امروز کار رو تموم کنید..مفهومه؟
_مفهوم بود سرورم...ولی اگه ارباب ریگولوس اینجا بود، فهم و شعور کریچر نیاز نبود اصلا..مرد لخت دنبالم راه بیاد!

رودولف زیر نگاه سنگین سیریوس و پوزنخندش، به دنبال کریچر که به سمت راهرو در حرکت بود، به راه افتاد.
کریچر بلاخره جلوی یک در ایستاد و بشکنی زد...یک سطل اب و جارو ناگهان از هوا ظاهر شد و کریچر آن را به رودولف داد...
_کریچر میره تا اتاق اباب ریگولوس رو تمیز کنه...هرچند که رایحه‌ی خوش ارباب ریگولوس خودش تمیز کننده و ضدعفونی کننده هواست!
_حتما نوشیدنی کره ای زیاد میخورد وقتی میومد خونه!
_مرد لخت هم این سطل آب و جارو رو بگیره و بره این اتاق رو تمیز کنه!

رودولف ابتدا غرولندی زیر لب کرد، ولی بعد با اکراه فرمان کریچر را اطاعت کرد و وارد اتاق شد...
_اینجا چرا اینجوریه؟چرا پنج طرف اینجا فرش داره؟ واقعا احمقن این محفلی ها!

رودولف جارو را برداشت و خواست شروع به کار کند که چشمش به قسمتی از فرش روی دیوار افتاد!
_به‌به..ببین کی اینجاست...نون زیر کباب...نارسیسا..عکس جونیاشه...عجب بد رفت تو پاچه‌ام ها...من که تا اینجا اومده بودم خواستگاری، چرا بجای اون بلاتریکس به باباش نگفتم اون بلونده رو میخوام!

همینطور که رودولف در حال چشم چرانی عکس های روی دیوار بود، ناگهان چشمش به عکس همسرش افتاد!
_چی؟ عاااای...نفس کششششش!

با فریاد رودولف، محفلی‌ها هراسان وارد اتاق شدند و با یک رودولف لسترنج که قمه در هوا میچرخاند و صورتش از عصبانیت به سرخ شده مواجه شدند...
_چه خبرته رودولف؟ داد نزن، الان ننه بلک رو بیدار میکنی، به جد و آبادمون فحش رو میکشه!
_عکس زن من روی دیوار چیکار میکنه؟

به نظر میرسید رودولف فراموش کرده بود که آنجا دقیقا کجا بود!




پاسخ به: آژانس مسافر بری
پیام زده شده در: ۱۵:۳۳ جمعه ۲۱ شهریور ۱۳۹۹
#59
_به محفل ققنوس خوش اومدی!
_امکانش هست که همدیگه رو بغل نکنیم دامبلدور؟
_اوه..البته فرزندم...فقط خواستم احساس خوشایندی داشته باشی در بدو ورودت!
_آها..خب...احساس خوشایند رو خواهم داشت اگه بغل بشم...البته توسط اونی که پشت سرت وایساده!

دامبلدور که به استقبال رودولف لسترنجی که به خانه بلک‌ها یا هم اکنون مقر محفل ققنوس تبعید شده بود، رفته بود، به پشت سرش نگاه کرد و فلور دلاکور را پشت سرش دید...
_متاسفم که ناامیدت میکنم فرزندم، ولی اینجا وقتشه که تصمیم بگیری بین راه درست و راه اسون کدوم رو انتخاب کنی؟
_ها؟
_بعد از این همه مدت؟
_متوجه نمیشم!
_دلت برای مرده ها نسوزه رودولف، دلت برای زنده ها بسوزه!
_دامبلدور؟
_ما توی هاگوارتز دزدی رو نمی‌پذیریم رودولف!
_فکر میکنم خراب شدی دامبلدور!
_اون چشمای مامانش رو داره!
_چی شده؟ کی مامانه؟

در همین حین محفلی ها پيش از اينكه دامبلدور بيشتر از این در گفتن ديالوگ‌هاي تاثيرگذار افراط کند، سر رسیده و او را جمع کردند...سپس سیریوس بلک به رودولف که در چارچوب درب خانه در جستجوی یک مادر بود، نزدیک شد و گفت:
_هی لسترنج؟ کجا رو نگاه میکنی؟ منو نگاه کن...چیزی که پورفسور میخواست بگه این بود که نخیر...اینجا از این خبرا نیست...اینجا باید توی کارای خونه کمک کنی!
_حله...آشپزخونه کدوم طرفه من برم به مالی کمک کنم؟
_نیازی نکرده...تو فعلا در اختیار کریچر هستی که به اون در نظافت خونه کمک کنی!
_




پاسخ به: دادسرای عمومی جادوگران
پیام زده شده در: ۱۵:۰۶ جمعه ۲۱ شهریور ۱۳۹۹
#60
_چیکار داری میکنی ایوا؟
_ها؟ خب دارم شیرش رو میدوشم رودولف!
_خب داری کاردرستی میکنی، ولی الان میکُشی گاو بدبخت رو!
_چرا؟
_بابا این گاو نره...نمود کمالاتش کجا بود که ازش شیر بدوشی آخه؟ خود شیرش رو داری میدوشی!
_
_آره...همین...بیا برو اونور تا گاوه رو نکُشتی و سایت را نکردی ما رو بدبخت نکردی!

ایوانوا بعد از درک حقیقت رنگش پرید...خودش نیز از جا پرید و از گاو دور شد...خیلی دور شد...سال‌ها دور شد...البته مرگخواران سعی کردند این واقعه را به روی ایوانوا و خود نیاورند...و شما هم نیاورید!

_پس شیر چی شد ماما؟
_یکی نمیخواد بلاخره برای این بچه...چیز...اژدها شیر بیاره؟ اگه موی سر هم داشتیم، حالا یک بار دیگه کچل شده بودیم!
_این هم از تدبیر شماست سرورم، فکر همه چی رو از قبل کرده بودین!
_بجای زبون ریختن، یه شیری جور کن برای این بچه بلا!

لرد ماموریتی به بلاتریکس داده بود و بلاتریکس کسی نبود که اربابش را ناامید کند...پس در عرض پنج ثاینه رفت و با شیر برگشت!
_بفرمایید سرورم!
_ما به شما افتخار می‌کنیم بلا...بیا اژدها...بیا این شیر رو بخور و بخواب!

اژدها شیر را از لرد گرفت و خورد...اما پس از چند ثانیه ازدها دچار حالت عجیبی شد!
_ام...ارباب...فکر کردن میکنم که باید باد گلوی اژی گرفته شدن بشه!
_چی؟ ما عمرا این کار رو نمی...

هنوز جمله ‌ی لرد تمام نشده بود که اژدها آتشی از خود خارج کرد، و این آتش دوباره به جان موهای بلاتریکس افتاد!

_خب....مثل اینکه از این به بعد باید مواظب باد گلو یا معده یا هر باد دیگه‌ی اژدها باشیم!








هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.