هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: تولد هفده سالگی جادوگران
پیام زده شده در: ۰:۱۳ شنبه ۱۳ دی ۱۳۹۹
#51
سلام جادوگران!

امسال اولین سالیه که به خانواده بزرگت اضافه شدم.
و چقدر از افتادن این اتفاق خوشحالم.
نمیدونم کی، کی، کجا، یا اصلا برای چی تو رو متولد کرد؛ اما میخوام ازش تشکر کنم، هرکسی که هستی و هرجایی که نفس میکشی، من و این خانواده بزرگ، ازت ممنونیم که جادوگران رو به وجود آوردی.

تولد مبارک گرم ترین خونه روی زمین.



پ.پ.ن: مجازی برگزار میکنید دیگه؟



پاسخ به: دفتر دوئل(محل درخواست دوئل)
پیام زده شده در: ۱۷:۲۵ چهارشنبه ۱۰ دی ۱۳۹۹
#52
درخواست دوئل داشتم با مادر پرفسور.
هماهنگ شده!



پاسخ به: باغ وحش هاگزميد
پیام زده شده در: ۰:۵۹ سه شنبه ۲ دی ۱۳۹۹
#53
_ واااااااااای! واااااااااااااااااااای! نههههههههههههههههه! امکان ندارهههههههههههه!

مرگ‌خواران با وحشت به سمت گابریل که دیوانه وار و بی وقفه فریاد میکشید برگشتند.
تی اش را در هوا گرفته بود و دور قفس میدوید و همچنان فریاد میکشید.
پلاکس سریعا دستش را پایه دفتر نقاشی اش کرد و به گابریل، ببر و همچنین قفس چشم دوخت.
سوژه ای بهتر از فریاد های گابریل و ببری که ترس و تعجب در چشمانش موج میزد، چیز نایابی بود.

لرد سیاه و مرگخواران اما چشمان یک نقاش را نداشتند! برای همین با همان سرعت پلاکس به سمت قفس حمله کردند.
فنریر با پنجه های بزرگش گابریل را در دست گرفت، و پاهای گابریل همانطور که روی هوا معلق بود حالت دویدن داشتند.

_ خب ساکتش کن!

فنریر گابریل را بین دو انگشتش جا داد و دست دیگرش را روی دهان او گذاشت.

_ حالا بهتر شد، گابریل چه خبرههههه؟

_ امممممم، هممم، هم هممم هممممم!

همچنان که گابریل مشغول توضیح دادن ماجرا بود، مرگ‌خواران هم مشغول ماساژ دادن، تمیز کردن و حتی سوراخ کردن پرده گوش هایشان بودند؛ تا بلکه متوجه حرف های او بشوند.
ولی لرد سیاه که مظهر کمال ابهت و هوش بودند نگاهی به آنها کرده و سری به نشانه تاسف تکان دادند:
_ خب مرگخواران باهوشمان! مشکل از گوش هایتان نیست! مشکل ببر است که زبان صحبت گابریل را عوض کرده!

بحث بین دانشمندان مرگخوار بالا گرفته بود، تام که اصلا هم با ذکاوت نبود از میان آنها آرام کنار رفت، نزدیک فنریر شد، دست او را از روی دهان گابریل کنار زد و سوت زنان به مکان قبلی ایستادنش بازگشت.

_ میخواستم بگم ببره آشغال های تر و خشکش رو از هم جدا نمیکنه!

بحث فلسفی مرگ‌خواران پایان یافت، این بار حتی ببر هم دلسوزانه به آنها نگاه میکرد و با همان چهره ببر گونه اش تاسف های زیاد میخورد.
فنریر که متوجه زباله های تر مثل گوشت شده بود گابریل را رها کرد و به سمت گوشه قفس هجوم برد.

_ آخه ببر هم انقدر بی فرهنگ؟ ببر هم انقدر بی سلیقه؟ ببر هم انقدر زشت؟
_ ببر هم ببر های قدیم! زمان سالازار... مرلین بیامرز... ببر جماعت جرعت نداشت آشغال تولید کنه! چه برسه بخواد تفکیک کنه یا نکنه!

لرد سیاه باید خونسردی خود را حفظ می‌کرد، بلاخره کتی هااا پشت در بودند و اگر خونسردی خود را حفظ نمیکرد، کتی ها نومید شده و به مورفین گانت ها میپیوستند:
_ گابریل عزیزمان! قول میدهیم پس از خروج از اینجا، در را هزاران قفل زده و سالها به ببر غذا ندهیم تا هر روز تو را میل کند. اما اکنون عجله داریم، میدانیم برای چه عجله داریم ولی دلمان نمیخواهد بگوییم. باید سریع تر برگردیم.

و این سرعت مصادف شد با هجوم دوباره مرگ‌خواران ناهار نخورده به سمت درب خروج و برخورد آنها با شیشه هایی به ضخامت طول ببر!
بلاتریکس دستگیره را گرفت و به سمت پایین کشید، اما دریغ از یک حرکت کوچک!
این بار هم لرد سیاه چوبدستی ارزشمند خود را بالا برد تا آلاهامورایی نثار در کند.
مچ دست لرد چرخید، ثانیه ای گذشت، مچ دست لرد سیاه باز هم کمی چرخید، یک ثانیه دیگر گذشت، این بار ورد هم بر لبانش جاری شد، نیم ثانیه گذشت و چوبدستی همانطور بی حرکت به در زل زده بود.

_ آلاهامورا!

چوبدستی به زل زدن ادامه داد.

_ میگوییم آلاهامورا!

باز هم چوبدستی همانطور بی حرکت ایستاد، و لرد سیاه بار ها به او گوشزد کرد که لرد ولدمورت است و اگر بخواهد میتواند پدرش را در بیاورد.
اما گوش چوبدستی بدهکار این حرف ها نبود، برای همین لرد سیاه که احساس میکرد حرمتش شکسته شده آرام بلند شد، از پشت تمام مرگخواران گذشت؛ از آنها سراغ سوروس را گرفت که هنوز نرسیده بود و فکر میکرد راه را گم کرده. همه آنها را از نظر گذرانید، سر انجام کنار لوسیوس بخت برگشته ایستاد:
_ چوبدستی!

لوسیوس به سختی آب دهانش را فرو فرستاد و نگاهی به لرد سیاه کرد.

_ چوبدستی تو بده من!

لوسیوس که اهل مقاومت نبود به آرامی چوبدستی اش را در دستان لرد سیاه قرار داد، لرد دسته آن را با یک حرکت ساده شکاند و ما بقی را به سمت درب نشانه رفت:
_ آلاهامورا!

چوبدستی لوسیوس هم حرکتی از خود نشان نداد.

_ پلاکس! تو بزن! شاید چوبدستی ها با ما قهر نمودن.

پلاکس هم حرکتی نکرد.

_ پلاکس؟! با تو بودیم!

توجه همه به صدایی که از برخورد انگشت پلاکس به شیشه ایجاد شده بود، جلب شد.
و همگی این صحنه را دیدند.تصویر کوچک شده
_ ارباب بدون من موندین اون تو؟! ارباب الان اینو میشکنم میام پیشتون.

بلاتریکس که از عصبانیت سرخ شده بود تصمیم گرفت یکبار برای همیشه پلاکس را به دست فراموشی بسپارد:
_ آوداکاداورا.

اما چوبدستی او هم حرکتی نکرد، پلاکس لپش را از شیشه جدا کرد و به تابلویی گوشه محوطه اشاره کرد:
_ با حوصله ترین ببر مازندرا... ببخشید لندن. توجه، هیچ چوبدستی ای در محیط باغ وحش کار نمیکند.

ببر که واقعا تا اینجا هم ببر مشتی ای بود و خیلی راه آمده بود بلاخره عصبانی شد، اما بر جماعت گل رو و مشکین دل مرگ‌خوار عصبانیت هم فایده ای نداشت.

_ میگم... حالا شما که اومدین! میخواین نیمرو دو زرده ای، املتی، چیزی فراهم کنم میل کنین؟
تا همتونو ریز ریز نکردم از قفس من برید بیرون! بیروووووون!


ویرایش شده توسط پلاکس بلک در تاریخ ۱۳۹۹/۱۰/۲ ۱:۰۵:۲۳


پاسخ به: كافه سه دسته جارو
پیام زده شده در: ۱۰:۲۴ جمعه ۲۱ آذر ۱۳۹۹
#54
_ چقدر تکون میخورید!

با صدای فریاد دختر مو فرفری اراتش (ارتش ها) سیاه و سفید از کارتن هایشان بیرون آمدند.

_چه خبره؟ بازم شام آوردین؟

پلاکس قلمویش را پشت گوشش گذاشت و چند قدم جلو رفت:
_ شما چی هستین؟ چند تا آدم، گرگ، شام، یک کپه ریش، و یه کج و کوله؟ هر چی هستین از بس تکون خوردین کلی طول کشید تا نقاشی ام تموم بشه.

سپس با عجله همان راهی که آمده بود را برگشت و با تابلوی بزرگی دوباره به سمت آنها آمد و نفس نفس زنان تابلو را به دست تام ریدل جوان داد:
_ ا... از.‌‌.. دیشب دارم میکشمش! خیلی سخت بود... آه... آی‌...

تام ریدل جوان از زوایای مختلف به تابلو نگاه کرد، کاملا عادی به نظر میرسید! یک گرگ وسط کپه ای ریش و یک رز زلز در بشقاب و در گوشه کادر کج و کوله ای ناواضح.
_پس ما کجاییم؟ ما رو نکشیدی؟

پلاکس دستی به چانه اش کشید و کمی فکر کرد:
_ چرا کشیدم، شما و اون آقا عینکیه که مثل پسرش خیلی زشت و... عه نباید میگفتم؟ به هر حال شما اون پشت دارین استراحت میکنین. خوابید؛ هیسسسسسس!

تام ریدل جوان که انگار باور کرده بود گوشه تابلو خوابیده است برای حفظ احترام خودش آرام گفت:
_ خب، حالا میشه این تخته رو آتیش بزنیم و روی اون شاممون رو کباب کنیم
؟

پلاکس نگاهی به تام ریدل انداخت، چند ثانیه ای بی حرکت ماند، چند دقیقه گذشت و پلاکس بدون اینکه نفس بکشد به تام نگاه میکرد، کم کم خون همه به نقطه جوش میرسید که با جیغ و سر و صدای سرسام آوری به سمت تام حمله ور شد و تابلو را از دستش کشید.
سپس با سرعت آن را لابه لای موهایش جا داد.

باز هم سکوت بر صحنه حاکم شد و همه به یکدیگر زل زدند، بلاخره دامبلدور به حرف آمد:
_ میای تو جبهه سفید باباجان؟
_ نخیر، نمیام، من هیچ جا نمیام، از دیشب تا الان مشغول کشیدن قیافه های ماورایی تون بودم، حالا هم باید این تابلو تون رو بخرید.

همه به هم، و سپس به هم های دیگر نگاه کردند، ابتدا پوزخند زدند؛ سپس لبخند میهمان لب هایشان شد؛ و چند ثانیه بعد صدای قهقهه هایی قطع نشدنی تمام خیابان را در بر گرفت.

پلاکس که از حرص بنفش شده بود قلمویش را در آورد و وردی خواند و همه را میخکوب کرد:
_ اگه تابلومو نخرین بلایی به سرتون میارم که مرغ های آسمون به حالتون گریه کنن.

در همان حالت خشکیده چشم های سیاهان و سفیدان قهقهه سر دادند و همین برای فوران خشم پلاکس کافی بود:
_ خیلی خب؛ پس من شما رو با این قلموی خوش اخلاق تنها میذارم.

سپس قلموی زرشکی رنگی را از جیبش درآورد و جلوی پای آنها انداخت.
قلمو بی وقفه جیغ میکشید و به دور خودش می‌چرخید و در آن زمان قصد داشت رز را سفت چسبیده و هرگز جدا نشود‌.

پلاکس دوباره قلمویش را چرخاند و طلسم خشک شدگی را باطل کرد:
_ من تو ساختمون رو به رو زندگی میکنم، اگه پشیمون شدین فقط کافیه اسمم رو صدا کنید.

و دور شدن پلاکس همزمان شد با فریاد رز که بخاطر درد گاز گرفتگی پایش کشیده بود:
_ این قلمو دیوونه اســــــــــت!




پاسخ به: شهرداری هاگزمید (تعامل با ناظران)
پیام زده شده در: ۱۲:۳۵ سه شنبه ۱۱ آذر ۱۳۹۹
#55
سلام روز بخیر.

اجازه میخوام برای زدن سوژه جدید در اسکله تفریحی.

به این صورت که یک رستوران بزنیم برای تفریح و استراحت.
برای اولین کار و سوژه هم تیم بدون نام پس از باخت سنگین در شطرنج قصد استراحت در این اسکله را دارند.



پاسخ به: برد شطرنج جادویی
پیام زده شده در: ۲۱:۳۲ جمعه ۷ آذر ۱۳۹۹
#56
این متن توسط کتی بل نوشته شده و به دلیل مشکلات فنی توسط بنده ارسال میشود.

________________________

سلام! اسب خاص بدون نام بر فیل مارا میتازد‌. امیدی باقیست. امیدوار باشید!



پاسخ به: قصر خانواده مالفوی
پیام زده شده در: ۰:۵۰ جمعه ۷ آذر ۱۳۹۹
#57
آن طرف در عمارت مالفوی ها میز گردی تشکیل شده بود و افراد مرگخواری دور آن نشسته بودند.

_ یعنی اگه کچل نکنیم نمیشه؟ همینجوری با همین موهای زیبا!

ملانی پس از گفتن این جمله دستی به موهایش کشید و بغضش را فرو داد.
پلاکس لباس های چریکی زیادی را روی میز گذاشت و با ماشین ریش تراش به سمت ملانی رفت:
_ چیه؟ نکنه اربابو به موهات فروختی؟ نگفتم! نگفتم خائنی! چهار تا گشنیز آبی رو نگه میداری، اونوقت اونطرف ارباب گرسنه بمونن! هی رودولف نیمرو بزنه براشون! اشکال نداره، اشکال نداره، موهای تو مهم تره ملانی!

سپس با دهن کجی یک دست لباس را با تمام توان بر سر ملانی کوبید.

_ بسته دیگه پلاکس! نه؟ فکر میکنم کافیه. حالا همه به نوبت بیاین موهاتونو بزنم؛ اول هم خودت پلاکس!

پلاکس لباس ها را روی زمین رها کرد و با حالت پوکر فیس به بلاتریکس خیره شد.
_ قرار بود اول حساب ملانی رو برسیم!

پلاکس مثلا خیلی باحال بود و میتوانست حرفش را به کرسی بنشاند! اما خب گفتیم مثلا!
برای همین دقایقی بعد بلاتریکس ماشین ریش تراش را در بین موهایش فرو برد...
مگان که از همان گوش هایش را گرفته بود تا هیچ حرفی در مورد کچل شدن نشنود با دیدن آن صحنه به رحمت مرلین رفت و برگشت‌.

دقایقی گذشت تا وقتی که پلاکس کچل شده، لباس چریکی مردانه پوشیده، کلاه کپ ارتشی گذاشته، و پاچه ها شلوارش را دو تا تا زده تا مرد بشود شده از یکی از اتاق های عمارت بیرون آمد:
_ بریم ارباب مونو نجات بدیم!

بلاتریکس کش و قوسی به خودش داد و با نفرت تمام نگاهی پر از رضایت به نتیجه کارش انداخت:
_ نوبت توئه الکساندرا ایوانا!





پاسخ به: برد شطرنج جادویی
پیام زده شده در: ۲۲:۲۴ چهارشنبه ۲۸ آبان ۱۳۹۹
#58
رخ خاص بدون نام ها


vs


وزیر مارا





پله ها را یکی پس از دیگری رد میکرد، استرس داشت... استرس نداشت! تازه به خانه خودش آمده بود، خانه خودشان! ترس در آنجا چون فندقی پوچ و تو خالی می نمود.
میز طویلی وسط اتاق بود و ساحران و جادوگران و موجودات مختلف دور تا دورش نشسته بودند؛ و البته لرد، که هیچکدام از اینها نبود، فقط لرد بود و بس!

قدم های لرزانش را یکی پس از دیگری جلو می‌گذاشت، کم کم چهره اش برای همه نمایان شد.
پچ پچ ها بالا گرفت:
_ عه این پلاکسه!
_ این همون دختره است که پشت در جولون میداد.
_ من اینو میشناسم، یه بار میخواست منو و پیشی رو بکشه!
_این همون خل و چله نیست؟

گردنش صد و خورده ای درجه به سمت گوینده جمله آخر چرخید:
_کی خل و چله؟

ناگهان به یاد آورد؛ به یاد آورد که تازه واردی بیش نیست، و تازه وارد ها برای با تجربه ها خط و نشان نمیکشند.

_ من خل و چلم!

این را گفت و باز هم جلو رفت، دو صندلی خالی کنار لرد هوس برانگیز بود، یعنی میتوانست؟ در اولین شام اش در خانه ریدل... روی یکی از آنها بنشیند.

انگشتان باریک و کشیده اش را دور تکیه گاه صندلی پیچاند، اما به همین راحتی ها هم نبود، اگر بود رودولف روی آخرین صندلیِ دور از لرد کز نمیکرد!
مرگ‌خواران مغرور بودند، با عزت بودند، بزرگ منش و خود بزرگ بین بودند! ولی بیشتر از همه اینها مرگخوار بودند! و سالها تشنه نشستن روی یکی از آنها!
برای همین با دیدن پلاکس دست از چشیدن طعم سوپ خوشمزه شان برداشتند و با پا، سر، بال، قمه، کمالات، خشم و سایر... به سمت صندلی کنار اربابشان هجوم بردند.

پلاکس هم سرسخت و جسور تر از این حرف ها بود، صندلی در کشمکش عجیب و البته سختی بود. نزاع بین مرگ‌خواران بالا گرفت و بالا و بالا تر رفت.
ناگهان همه کشمکش ها متوقف شد، به نوبت همه از پلاکس و صندلی فاصله گرفتند و با چهره های نادم و پشیمان سر جاهایشان نشستند.
سکوتی که بر فضا حکم فرما شده بود، حس آرامشی را در وجود پلاکس به غلیان انداخت. صندلی را صاف کرد. جلوی آن قرار گرفت و خواست بنشیند، به لرد سیاه چشم دوخت تا اجازه نهایی را کسب کند.
اما لرد سیاه، در طعم سوپ گشنیز اش غوطه ور شده بود.
برای پلاکس فرصت خوبی به شمار میرفت، آماده نشستن شد و...

_ آخ... آیی... چیکار میـ...

بعد از پرواز نه چندان بلند پلاکس با شدت به زمین کوفته شد؛ از زمین برخواست و لباسش را تکاند:
_ هوی مگه... عه سلام، خـ... خووبین بلاتریکس؟ چه... خبر؟

بلاتریکس با خونسردی صندلی مخصوص را سر جایش برگرداند و از بالا به پایین به پلاکس خیره شد.
خیره شدن بلاتریکس و ندامت پلاکس چند دقیقه ای طول کشید، اما زمانی که نگاه های بلاتریکس شعله ور شدند، پلاکس هم مجبور شد به حرف بیاید:
_ این... صندلی هه... خـ... خیلی... خوشگل بود... مـ... من... خواستم... که...

و نگاه هایی که شعله ور تر شدند و آتش گرفتند و دود هایشان به هوا رفت هنوز به پلاکس خیره بودند.

_ ا... اصلا... میخوای... این... این صنـ... صندلی خوشگله... وا... واسه شما باشه... مـ... من برم روی اونیکی... اونی... کـ... که اونجاست بشینم. فاصلشم با ارباب... نیم سانت بیشتر از اینه... ه... ها؟ نـ... نظرت چیه؟

بلاتریکس انسان پر تحملی نبود، اصلا نبود، برای همین دستش را خیلی مهربانانه روی شانه پلاکس گذاشت:
_ چاق شدی! غذا هم امشب کمه! خیلی آروم برو تو تخت خوابت!

پلاکس چشم های پر از التماسش را به سمت لرد سیاه چرخاند، اما لرد که از طعم سوپ راضی به نظر میرسید مشغول کشیدن کباب غاز در بشقابش شد.
ولی هیچکدام از این ها باعث نمیشد لرد از اتفاقات اطرافش بی خبر باشد:
_ اونجوری نگاه نکن پلاکس! بلا دست راستمونه!

شاید هم لازم بود بیخیال صندلی و غذا و لرد بشود! اشک جمع شده در چشمانش را پاک کرد و بغضش را فرو برد:
_ شب بخیر.

از کنار بلاتریکس گذشت، از کنار لیسا، فنریر و حتی رودولف گذشت تا بتواند از پله های اتاق خواب ها بالا برود.

_ خب یعنی چی آخه؟ بلا، بلا، بلاتریکس، بانو لسترنج، بانو بلک سابق، بلا، بازم بلاتریکس! خب من چی؟ من کجام؟ منی که با این همه عشق سیاه به ارباب اومدم داخل چی؟

اشک هایش را پاک کرد و لحاف کلفتی را روی سرش کشید.
×××××××××××××××××

با حس سرمای شدیدی که تا جانش رسوخ کرده بود چشمانش را باز کرد.
هنوز خاب آلود بود و دنبال لحافش میگشت تا دوباره به خواب برود.
در سر تا سر اتاق هیچ اثری از لحافی نبود، و فقط این نبود! اتاق کنونی دو، سه، و شاید چندین برابر اتاق بود که دیشب در آن به خواب رفته بود:
_ چی شده؟ جریان چیه؟ آهان... یعنی وقتی خواب بودم بخاطر معذرت خواهی اتاقمو عوض کردن؟ دستشون درد نکنه چه موجودات خوبین.

و حالا که خواب از سرش پریده بود بلند شد تا کارهایش را انجام دهد، طبق معمول در راه رسیدن به آینه شانه را از روی میز برداشت و به سمت موهایش برد.
شانه دیگر باز نگشت، همان بالا معلق ماند و به عبارتی گیر کرد!
پلاکس که دیگر به آینه رسیده بود ایستاد تا شانه را از بند رهایی دهد.
_ :تعجب:
:تعجب:
و باز هم تعجب.

پلاکس خشک شده بود و شانه در حال تقلا کردن برای رهایی بود:
_ هوی! هوی خانم زشته! هی! با تو ام ها! منو بیار پایین برم به کار و زندگیم برسم.

اما فایده ای نداشت، پلاکس همچنان به آینه زل زده بود، بدون هیچ حرفی، بدون هیچ حسی، حتی بدون بغض!

شانه که اصلا از اوضاع پیش آمده راضی نبود دسته اش را تابی داد و محکم به پیشانی پلاکس کوبید.

_ ها چی شد کی بود کجا رفت؟
_ خوابی تو؟ بیار منو پایین!

پلاکس دوباره نگاهی به آینه انداخت ، شانه را پس از تلاش زیادی رها و به روی میز برگرداند. سپس باز هم به سمت آینه رفت:
_ حا... حالا چه خاکی تو سرم بریزم؟ اگه بلاتریکس منو... نه... یعنی خودشو... منو... خود... من خودشم! خودش منه! یعنی منو بلاتریکس یکی هستیم!

لباس های خوابِ نیاز به تعریف نداردِ بلاتریکس را در آورد و همان لباس مشکی همیشگی اش را پوشید.
موهایش را... نه مرتب نکرد؛ چوبدستی اش رابرداشت و با لگدی در را باز کرد.
ابتدا دود و سپس بلاتریکس از اتاق خارج شدند.
_ حالا بلاتریکس اول چیکار میکنه؟
خب معلومه! میره تا یه صبح بخیر حسابی به اربابش بگه!

و اینگونه بود که قبل از روشن شدن هوا پلاکسِ بلاتریکس شده در اتاق اربابش را باز کرد و پرید داخل:
_ صبحتون بخیر ارباب!

لرد سیاه از جا پرید، کله مبارکش با سقف تخت برخورد شدیدی کرد و صدای گوش خراشی داد. نجینی فس فس کنان دور لرد پیچید و نگاه خشم آلودی به بلاتریکس کرد.

_ بلا؟ این چه طرز وارد شدن به اتاق ماست؟ شام سنگین خوردی؟

اتاق بلاتریکس پنجره نداشت، اما اتاق لرد داشت و پلاکس با چشمان خودش آسمان سیاه را دید.
پلاکسِ شجاعی بود:
_ اربابا! شما هم دیشب ماشالمرلین بزنم به تخته خوب غذا خوردین، گفتم بریم پیاده روی کنیم!

لرد دست از مالیدن سر ضرب دیده اش برداشت:
_ پیاده روی؟ هوم! خوبه! خودت برو بجای ما پیاده روی کن. برای دستگاه گوارش مون خوبه.
_ ارباب! صبحانه میل دارین؟

نجینی محکم تر پیچید و بلند تر فس فس کرد.

_ بگو برای پرنسسمون صبحانه بیارن، خودمون هم یهویی ضعف کردیم.

پلاکس تعظیم بلند و بالایی کرد و از اتاق خارج شد.

_ حالا بریم آشپزخونه صبحونه درست کنیم!

چند ساعت بعد لرد به صبحانه و صبحانه به لرد خیره شده بودند.

_ ارباب، نه که خونه ریدل یکم تاریک و دلگیره برای همین شما خورشید رو خوب نمی‌بینید؛ گفتم شما که دلتنگ نمیشین، خورشید دلش براتون تنگ نشه.

لرد همچنان برای آشنایی بیشتر به صبحانه نگاه میکرد:
_ دلتنگ شده؟ بلا؟ امروز زود از خواب بلند نشدی؟ این صبحانه ماست؟

پلاکس یک لیوان شکلات داغ که روی آن تصویر لرد را نقاشی کرده بود به میز صبحانه اضافه کرد:
_ میدونم ارباب! خیلی خوشگل شده.

لرد پس از آشنایی کامل با صبحانه سرش را بلند کرد و به بلاتریکس چشم دوخت:
_ خب! ما و صبحانه رو تنها بگذار!

پلاکس از اتاق لرد خارج شد و کمی دور تر از آنجا روی مبلی نشست.
_ واااااااااای! من امروز رفتم پیش لرددددد! از نزدیییییک! من برای لرد صبحانه بردمممممممم! واااااااای!

کم کم خورشید بالا آمد و رفت و آمد در خانه ریدل آغاز شد، آغاز این رفت و آمد ها، بیدار شدن مرگخواران، و صبح شدن در خانه ریدل اصلا نشانه خوبی برای پلاکس نبود.
هرکس که از جلوی بلاتریکس رد میشد سلام میداد و تعظیم میکرد، پلاکس هم لبخند گشادی میزد و صبح به خیر میگفت.

سرانجام بلاتریکس واقعی که در اتاق پلاکس راحت خوابیده بود هم بیدار شد.

پلاکس کم کم احساس کرد مدت زیادی است لرد را تنها گذاشته و باید میان وعده ای تهیه کرده و به دیدار لرد برود.
دوباره به آشپزخانه رفت و در میان راه به رودولف کمک کرد با ساحره با کمالاتی ارتباط برقرار کند.
در آشپزخانه بانو مروپ مشغول تهیه سالاد میوه بودند:
_ بلاتریکس مامان! امروز عجیب به نظر میرسی!

پلاکس دستی به پیشانی اش کشید و نفسش را با صدا بیرون داد:
_ اوه، نه بانو! سالاد میوه زیبایی تهیه کردین! من میتونم برای ارباب ببرمش تا بخورن و تقویت بشن؟

چشمان مروپ برق زد و در کسری از ثانیه ظرف تزئین شده سالاد میوه را در دستان پلاکس قرار داد:
_ وای بلای مامان! فندق مامان حتما حتما خیلی خوشحال میشه! منم خیلی خوشحال شدم، مرسی کدو حلوایی مامان.

پلاکس باز هم لبخند زد و سوت زنان به سمت اتاق لرد به راه افتاد.
اصلا به اطراف توجهی نداشت و در جایی که حس میکرد باید اتاق لرد باشد توقف کرد؛ چشمانش را کاملا باز کرد و به پلاکس رو به رویش نگاهی انداخت.

_ بلاتریکس حالشون چطوره؟

پلاکس که شدیدا به نقشش عادت کرده بود با دست بلاتریکس را به کناری هدایت کرد:
_ دارم برای ارباب میان وعده میبرم.مزاحم نشو!

بلاتریکس پلاکس بود، اما فقط جسم پلاکس را داشت و بلاتریکس درونش بیداد میکرد.
چشم هایش بازهم پذیرای خشمی بی نهایت شدند؛ پلاکس هم بلاتریکس بود اما پلاکس بود!
برای همین تمام تنش به لرزه افتاد:
_ خب میخوای مزاحم... نه مراحمی، میگم باور کن من، من کاری نکردم.

بلاتریکس از حالت دست به سینه در آمد:
_ رفتی اتاق اربااااب؟ تو خجالت نمیکشی؟ تو خجالت نمیکشی؟ صبحونه بردی برای اربابم؟
_ تصحیح میکنم! اربابمون.

و همین کافی بود برای انفجار بلاتریکس و کروشیو های متعددی که به سمت پلاکس روانه شد؛ ظرف میوه و همراهش روی زمین پخش شدند...


پلاکس به سختی بلند شد، کسی در آن اتاقش نبود، آینه کوچکی که همیشه روی میز کنار تختش میگذاشت را برداشت.
با دیدن پلاکس نفس راحتی کشید و لبخندی زد:
_ واسه اربابم صبحونه بردم! ای جونم!


ویرایش شده توسط پلاکس بلک در تاریخ ۱۳۹۹/۸/۲۸ ۲۲:۲۷:۵۳
ویرایش شده توسط پلاکس بلک در تاریخ ۱۳۹۹/۸/۲۸ ۲۲:۲۹:۲۳


پاسخ به: یاران لرد سياه به او مي پيوندند(در خواست مرگخوار شدن).
پیام زده شده در: ۱۶:۵۴ شنبه ۲۴ آبان ۱۳۹۹
#59
میخواستم تا زمان زیادی که قوی بشم درخواست ندم.

اما نمیشه!

بلاتریکس؟( با درماندگی و بغض و آه بخوانید)

بیام داخل؟


قوی بشی؟ قوی بشی که چی بشه؟
بیای خانه ریدل و اغتشاش کنی؟
آشوب و کودتا؟
ادعای تاج و تخت؟

از روز اولی که اومدی تو این تاپیک و درخواست عضویت دادی، خیلی پیشرفت کردی.

مشکلی برای ورودت نیست.

تایید شد.


ویرایش شده توسط بلاتریکس لسترنج در تاریخ ۱۳۹۹/۸/۲۴ ۲۱:۵۶:۰۵


پاسخ به: دروازه ی هاگوارتز (ارتباط با ناظرین)
پیام زده شده در: ۱:۰۳ جمعه ۲۳ آبان ۱۳۹۹
#60
نام : «بدون نام»

اسب: کتی بل.
سرباز: دیزی کران.
فیل: جرمی استرتون.
رخ: پلاکس بلک.


ویرایش شده توسط پلاکس بلک در تاریخ ۱۳۹۹/۸/۲۳ ۱:۰۷:۰۵






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.