هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: مهد کودک دیاگون
پیام زده شده در: ۲۱:۲۷ پنجشنبه ۱۸ شهریور ۱۴۰۰
#51
خلاصه: مرگخواران تصمیم گرفتن مشغول به تربیت بچه‌های مهد کودک دیاگون بشوند تا آنها را برای پیوستن به ارتش لرد سیاه آماده کنند. هر مرگخوار وظیفه تربیت یک بچه را به عهده گرفت.در طی مبارزه ای بین بچه ها سرپرست هاشون به دلیل سر و صدای زیاد بچه ها دیوار صوتی شکسته و باعث نابودی مرگخواران و لرد سیاه شد.
وزارت خانه بنا به خواسته دامبلدور سرپرستی بچه های مرگخواران را به محفلی ها میدهد ولی بعد از چند روز به دلیل آزار و اذیت زیاد بچه ها محفلیون آنها را در چله زمستان، وسط حیاط پرت می کنند. حالا بچه ها در حیاط با دسته سگ وحشی مواجه شدند که بنظرشان می توانند با آنها انتقام رفتار بد محفلیون را بگیرند.
———–— ✦ —————

- بچه ها بنظرتون این سگ میتونند انتقام بگیرند؟
- چرا خودمون رو نگران کنیم، تهش هم خودمون همراه اینا یارو ریش پشمکی و بقیه شون می میریم دیگه! نیازی نیست ما هم کاری کنیم.
- راست میگه! به جای این کار می تونیم بگیریم بخوابیم.

بچه سدریک که تا آن موقع سر روی بالشت سرپرستش نگذاشته بود، بالشتی را از زیر دست بچه گابریل کش رفت و زیر سرش گذاشت. طولی نکشید که هفت پاداش در خوابش حضور به هم رساندند.

- بگو "خاله" خاله ببینه!
- بنظرت میتونن بگن "چه ساحره با کمالاتی"؟
- قطعا در بلند مدت میشه!

بلاتریکس بچه که تا آن موقع به اندازه کافی خیمه شب بازی دیده بود، مانند سرپرستش کروشیو ای نثار رودلف بچه کرد. او همانطور که با دستش راستش ورد کروشیو را اجرا میکرد، با دست چپش مشغول پیچاندن گوش کتی بچه بود. او نیز مانند بلا همه فن حریف بود.

- میدونید من تا یه دسته از اون موهای هویجی گیرم نیاد آروم نمیگیگرم.
- منم تا نصف صفحه روزنانه سیصد و سی و سه رو پس نگیریم، سر جام بند نمیشم.
- سر جام بند نمیشه یعنی چه؟
- نمیدونم... دیزی می گفت بلد باشم ممکنه نیاز شه.
- ملت همه مون یه دلیل برای انتقام گرفتن داریم، باید یه نقشه اساسی بکشیم.

چندی بعد_ وسط حیاط

لینی بچه بار دیگر به نقشه ای که در دست داشت نگاه کرد. همه چیز بی نقص و کامل بود. آن طرف بلا بچه داشت گروه ها را برای حمله آماده می کرد.

- نقشه مون با تاکتیک چهار چهار سه جلو میره! نبینم تاکتیک سه چهار چهار برید. مفهومه؟

با اینکه نیمی از بچه مرگخواران و تمامی سگ های وحشی فرق بین چهار چهار سه و سه چهار چهار را نمی دانستند، سرشان به نشانه تاکیید تکان دادند. کم کم همه چیز داشت برای حمله آماده می شد.


تصویر کوچک شده

~ only Raven ~


پاسخ به: حمله!!!!!!
پیام زده شده در: ۱۹:۰۹ سه شنبه ۱۶ شهریور ۱۴۰۰
#52
- ارباب؟! اینم یه شوخی دیگه از طرف مرگخوارای تازه وارد. یکی دوتا نیستن که...

سو همانطور که زیر لب عیب و ایراد های مرگخواران تازه وارد را می گفت، متری برداشت و دور کله لرد سیاه را اندازه گرفت.

- یدونه همین اندازه ای این اطراف داشتم... بزار ببینم... آهان خودشه!

سو کلاهی را از درون جعبه ای در آورد و روی کله لرد سیاه گذاشت.

-چقد قشنگ شد... خیلی خوب شده!

سو آینه ای آورد و رو به روی سر لرد گرفت.
- الان ما خوب شده ایم سو؟!
- بله دیگه... قشنگ برازنده تونه! عه وا! این چرا خیس شد؟

سو کلاه را برداشت؛ علاوه بر خیس شدن تیکه های از کلاه هم توسط وایتکس و مواد شوینده خورده شده بود.
- کلاه قشنگم... آخی حیف شد ولی خب جای نگرانی نیست یکی مثل همین اون طرف دارم.

سو به اون طرف رفت تا آن یکی کلاه را بیاورد. کله لرد سیاه هم از فرصت استفاده کرد. تمام قوایش را جمع کرد و قل خورد. از اتاق سو بیرون رفت. رفت و رفت تا به تپه روزنامه ای رسید. روی یکی از روزنامه ها رفت و توانست کمی از اثرات وایتکس را کم کند.

- پلاکس باز تو روزنامه نیازمندی سیصد و سی و سه منو برداشتی؟

دیزی شاکی از اتاقش بیرون آمد و به سمت تپه روزنامه ها رفت.


ویرایش شده توسط دیزی کران در تاریخ ۱۴۰۰/۶/۱۶ ۱۹:۲۸:۰۵

تصویر کوچک شده

~ only Raven ~


پاسخ به: کلاس «ماگل شناسی»
پیام زده شده در: ۲۰:۰۲ چهارشنبه ۱۰ شهریور ۱۴۰۰
#53
سلام.
وقتتون بخیر.


در ابتدا با تعدادی انسان مجهول الحال مواجه شدم که هنوز فرق بین توریست و تروریست رو تشخیص نمی دادند. آن دسته همانطور که به من اشاره می کردند، فریاد " عه! اون تروریست رو نگا! بریم چندتا سلفی بگیریم. " سر دادند و رو سر من و چندی دیگر آوار شدند.
در آن بین افرادی هم بودند که قصد داشتند دست و پا شکسته به قول خودشون خارجکی حرف بزنند.


از اون مردم مجهول الحال که بگذریم میرسیم به ماشین ها و خیابان های مجهول الحال ترشون. فقط کافی بود سوار یه تاکسی پراید با صندلی های داغون بشید و از دود سیگار راننده خفه شید تا بفهمید اوضاع اونجا چه جوریاست.
از بوی سیگار راننده رو مخ تر چهار راه هاشونه که به نوع خودش نوعی کوییز کتبی و شفاهی صبر و استقامته. بعد از اینکه حدود دو دقیقه الی خیلی بیشتر پشت چراغ قرمز به قول رانند تاکسی سماق مکیدید، تازه با زبان شیرین فارسی آشنا می شیدـ اگه چراغ سبز بشه و شما حرکت نکنید، حرف هایی میشنوید که باعث شرمساری خودتون و هفت نسل قبل و بعدتون می شید.

وسیله های نقلیه عمومی شونم که حرف نداره. بینی بی نوام در یک آن با کلی بوی خوب و بد مواجه شد. اینقدر فضای وسیله هاشون زیاده که پنج شیش تا بچه قد و نیم اون وسط فروشگاه سیار راه اندازی کرده بودند.

بعد از اینکه دعوای کوتاهی با راننده سر نداشتن پول خرد داشتید، میتونید کوچه و کوی هایی رو مشاهده کنید که چراغ هاش یمی در میان کار می کنه و روی دیوار های خانه هایش هم پر از لعنت و نفرین برای فردی است که در آن مکان آشغال بریزد.

زندگی در ایران نه تنها سخت نیست بلکه باعث. میشه شما در برار همه چی مقاوم باشی. از زباله ها بگیرید تا قطع برق و... .

همین!
روونا نگهدارتون.


تصویر کوچک شده

~ only Raven ~


پاسخ به: کلاس «شفابخشی جادویی»
پیام زده شده در: ۱۹:۵۵ چهارشنبه ۱۰ شهریور ۱۴۰۰
#54
سلام استاد.
تکلیف این جلسه:
توی یک رول برام یک بیمار مبتلا به افسردگی رو پیدا کنید، خودتون یا اطرافیانتون فرقی نداره. توضیح بدید بابت چی افسرده س، چی میشه که می فهمید بیماره، چه علائمی داره.
و در آخر چه دارویی رو براش تجویز می کنید و داروتون چه تاثیری داره.
اگه معجونه مواد تشکیل دهنده ش رو توضیح بدید و بگید چرا ضدافسردگیه، اگه خوراکی نیست از چی تشکیل شده، چرا به ذهنتون رسیده، چه تاثیری داره.
اینا همه چیزاییه که میخوام توی داستانتون ببینم.
—✦—


- گشـــــــنمه!

هیچ کس به او توجه نکرد.

-خســــــــتمه!

باز هم هیچ کس توجه نکرد.

- خیر سرم مدافع تیم تونم.

برای هیچ کس ذره ای اهمیت نداشت.

- وقتی من رفتم تازه می فهمید چه گوهری رو از دست دادید.
راهش را گرفت تا برود. مکث کرد ممکن بود کسی جلوی او را بگیرد.

-به سلامت!

دیزی برگشت و به هم گروهی هایش نگاه کرد. همه باهم به دیزی زل زده و جمله آخر همانند گروه سرود های مشنگی بر زبان آورده بودند. دیزی که از این رفتار جا خورده بود غر غر کنان به سمت تخت خوابش رفت. به اتاقش رسید و رو تخت ولو شد.
- اگه همینا بعدا نیومدن عذر خواهی... آخ!
- عه اینجا تخت تو بود؟

دیزی به قارقارو نگاه کرد.
-نه متاسفانه! اشتباه اومدید ...پ ن پ.. تخت کتیه!
-ببخشید!
- چرا اومدی اینجا؟
- اومدم باهات درد و دل کنم. بنظرت من تغییر نکردم؟ یه چیزی در درون من فرق نکرده؟

دیزی با بی حوصلگی قارقارو را بر انداز کرد.

-همه چیز عادیه!
- دقت کن.

دیزی با دقت نگاه کرد.
- عادیه!
-بیشتر دقت کن.

دیزی بیشتر دقت کرد.
- مثل همیشه! هیچی تغییر نکرده.
- مرلین به روونا رحم کنه که تو تو گروهشی... اینجا رو نگاه کن.

قاقارو با انگشت کوچک گربه ای اش به نقطه ای اشاره کرد. یکی از هزاران تار مویش کمی به سمت پائین مایل شده بود.

- خیلی تغییر کرده! مگه نه؟
- به این میگی تغییر؟
- آره دیگه.
- خب الان چرا این تار موت برات مهم شده؟
- فکر میکنم افسردم.
- جان!... افسرده... تو؟
-مگه پروفسور استانفورد نگفت افسردگیبه نشونه هایی دارد، اینم نشونست دیگه.

دیزی ضربه ای به سرش زد. قارقارو کاملا اشتباه برداشت کرده بود.

- باز کتی به تو مفهوم رو اشتباه رسونده! ببین منظور پروفسور از تغییر یه تغییر کلی بود نه مایل شدن یه تار مو. بعدشم این تغییر باید تحت تاثیر رفتار بقیه باشه تا آدم افسرده بشه و تغییر کنه.
- خب منم رفتار بقیه رو دیدم که افسرده شدم.
- پوف! تو افسرده نشدی که فقط یه تار از موهات تغییر حالت داده که با یه دست شونه کشیدن قابل حله؛ این حالت اسمش که افسردگی نیست.
- هیچ کس منو نمی فهمه! هق... هق...

قطرات کوچک اشک از چشمان قاقارو سقوط میکرد و روی رو تختی می ریخت. دیزی محو قطرات اشک شده بود. او نمی توانست دل این گربه کوچولو را بشکند. دستمالی برداشت و به قاقارو داد. کم کم داشت باور میکرد قاقارو افسرده شده است.

-آخی! من کمی می فهمم! بیا چندتا نفس بکش تا یکم حالت بهتر شه.

قاقارو طبق توصیه دیزی نفس عمیقی کشید.
- یکم بهتر شد. ولی خب...

دیزی به کلاس امروز فکر کرد و جرقه ای در ذهنش روشن شد.
- قاقارو کتی چجوری خوشحالت میکرد؟
- من رو میبرد شهربازی!
- متاسفانه الان نمیشه بریم. بعدی...
- کتاب برام می خوند.
- ایده بی زحمت تر تو دست و پنجولت نیست. اصلا حالش رو ندارم.
- آهان فهمیدم... باهم چیپس میخوردیم!
-امم...

تمام شرایط برای اجرای این ایده محیا بود. دیزی به قفسه بالای تختش نگاه کرد. بسته ی چیپسی که همین امروز صبح از هاگزمید گرفته بود، بیشتر از همه چیز در چشم بود.
-من...یه... بسته... چیپس...

قاقارو به سرعت و پا برهنه وسط حرف دیزی پرید.
- تو چقدر مهربونی! میشه بدیش به من؟
دیزی که جا خورده بود، من من کنان ادامه داد.
-ام... شایـ...
-خیلی خیلی ممنون!
قاقارو به سرعت قفسه رفت و چیپس را در یک چشم به هم زدن به چیپس را برداشت.

-ممنون بابت کمکت! کاری نداری؟ من باید برم.
- صبر کن! کجا؟ باهم نخوریم؟
- نه دیگه... طعم چیپس باید با خرش خرش خوردن کتی همراه باشه تا من خوشحال بشم.
- خب باشه ... توی راه مراقب باش!
- چشم!

قاقارو چشمک ریزی زد و به سرعت غیب شد. شاید این رفتار قاقارو اول برای دیزی عجیب بود ولی الان کاملا حس و حال او را درک کرده بود. لبخندی که بر لب داشت بر همه چیز گواه بود.

چند دقیقه بعد_ خوابگاه گریفندور

-خرچ... خرچ... به به چقدر خوبه!
- واقعا که! منو بگو سر زی رو برای تو شیره مالیدم.

قاقارو به کتی نگاه کرد. کتی بسته چیپس که قبلا متعلق به دیزی بود را در دست داشت و دو لپی چیپس میخورد.
- همه چیز... خرچ... طبیعی به...خرچ...نظر رسیده دیگه؟
- با اشکایی که من ریختم دل تخت خوابشم برام آب شد.
- خوبه!... خرچ... آفرین!

قاقارو خودش هم باورش نمیشد، توانسته بود با گریه و زاری روی دیزی تاثیر بگذارد.

تامام



تصویر کوچک شده

~ only Raven ~


پاسخ به: کلاس «پیشگویی»
پیام زده شده در: ۱۹:۲۸ چهارشنبه ۱۰ شهریور ۱۴۰۰
#55
سلام پروفسور.
وقتتون بخیر!
—✦—


- شما به مقصد رسیدید. با تشکر از شما. مدریت اپلیکشن چسب نپ.

سرش را بلند کرد.
چشمانش جز معبد برزگ شانقولیان هیچ چیز دیگر را نمی دید. کاسه صبرش داشت لبریز میشد. هر چه زودتر باید آن تحفه را به دست می آورد.

-بزن بریم!

به سرعت باد از روی پله های معبد شانقولیان بالا رفت. خیلی زود به در معبد رسید. برای چند ثانیه به کنده کاری هایی که روی در بود نگاه انداخت. خیلی زیبا بود. دستش را روی نقوش حکاکی شده کشید.

-نمی خوای در رو باز کنی، زودتر بریم سراغ زندگی مون!
- توصیف لازمه! بفهم!
- حله! ادامه بده.

دیزی که توانسته بود جواب صدای فرد پشت اسکرین را بدهد، برای در آوردن لج او هم که شده چند بار دیگه روی کنده کاری ها دست کشید. وقتی که کاملا لج فرد پشت اسکرین را در آورد، پوزخند زنان به طرف در رفت و در را باز کرد.

راهروی باریکی پشت در نمایان شد. در انتهای راهرو در دیگری به چشم میخورد. برای اینکه وقت تلف شده اش را جبران کند، با سرعت دوید. هنوز دو سه متر پیش نرفته بود که چشمش به گالیونی که روی زمین افتاد بود.

-صبر کن ببینم! نگو میخوای...
- دقیقا میخوام! خلاقیت لازمه. بفهم.
- حله!

برای بار دوم دهان فرد پشت اسکرین بسته شد.
دیزی از قصد با مخ روی زمین افتاد. نشانه دوم خوابش خیلی خوب اجرا کرده به پایان رسیده بود.

بلند شد؛ گرد و خاکی که روی لباس ماجراجویی اش نشسته بود را تکاند و دوباره دوید. به در رسید ولی دسته ای برای باز کردن در ندید. به شانس بدش لعنت فرستاد و محکم پایش را به زمین کوبید. در کمال نابوری تکه سنگی که زیر پایش بود جابه جا و در خیلی راحت باز شد. پس از عذر خواهی از شانسش به مسیر جدید پشت در چشم دوخت. آن چیزی را که میخواست در انتهای مسیر دید. از دور هم میشد اسرار آمیز بودن جعبه را حس کرد.

ضربان قلب دیزی یک مرتبه بالا رفت. هیجان و آدرنالین گوش تا گوش بدنش را پر کرد. کاسه صبرش بر اثر فشار نزدیک بود خرد شود. دیزی نفس عمیقی کشید و دویدن را از سر گرفت.

جـــــــــیـــــــــنــــــــــــــــــگ!
تبر بزرگی از بیخ گوش دیزی رد شد.

- یا روونـــــــــا... سکته رو زدم.
- هـــــــــــه! فکر کردی به این سادگیاست. خلاقیت منو فراموش کردی؟
- روونا منو از دستت نجات بده!

فرد پشت اسکرین چشمکی زد.
- تازه داره شروع میشه.

با تمام شدن جمله فرد پشت اسکرین تله های مسیر به کار افتادند. با دیدن این همه تله دیزی مانند ژله از ترس بر خود لرزید ولی نیرویی در درونش بعد از چند ثانیه این ترس را سرکوب کرد.

فلش بک_ دو هفته قبل

- این ماموریتتونه!

بلا برگه ای را جلوی چشمان دیزی، کتی و پلاکس گذاشت. قارقارو از لای جیب کتی در آمد و با عینکش کاغذ را برانداز کرد.

یاران نسبتاً جدیدمان! در معبد شانقولیان در جنگل حیونیان جعبه اسرار آمیزی جای گرفته است، آن را برای ما بیاورید.

دیزی، کتی و پلاکس همانطور که آب دهانشان را قورت می دادند به بلا خیره شدند.

- چرا ما؟
- چون ارباب گفتند.
- این جنگله آدم خوار داره!
- مار آبیاشو چی میگی.
- لازم به ذکر بگم آبشار چی چی گارا رو هم داره، میتونیم بریم ببینیمش.
کتی چشم غره ای به قارقارو رفت و او را در ته جیبش مخفی کرد.

- رک و راست بهت بگیم، میشه نریم؟
-
- آهان! پس حتما باید بریم. ما بریم دیگه.

پلاکس کتی و دیزی را با خود کشید و برد. کتی در راه اتاق هایشان به دیزی خیره شده بود.
- زی تو چرا ساکتی؟

- مغزم درگیر این بود که چجوری دو نفر رو از سر راهم کنار بزنه. برای همین سکوت اختیار کردم!

کتی و پلاکس هاج و واج به دیزی نگاه کردند.

پایان فلش بک


دیزی به چند ساعت پیش فکر کرد. او با بی رحمی تمام پلاکس را در آبشار چی چی گارا غرق کرد بود و کتی را به عنوان ناهار تقدیم گله آدم خواران کرد بود. او به حدی رسیده بود که برای به دست آوردن آن جعبه حاضر بود هر کاری بکند.

- تو نمی تونی جلوی منو بگیری!
- میبینم.

در بهت و ناباوری موتور درون دیزی روشن شد. دنده اش را عوض کرد و به راه افتاد. موتور کاری کرد که دیزی با مهارت تمام توانست از زیر تبر رد شود. کائنات که این حرکت خفن را دیدند در پلی لیست تیک تاک گوشی همراهشان خفن ترین آهنگ ممکن را پیدا و پخش کردند. همه چیز شبیه فیلم های سینمایی شده بود. دیزی به عنوان نقش اول در تمام سکانس ها خیلی خوب بازی کرد. بیشتر موانع را پشت سر گذاشت تا به چند قدمی جعبه ی اسرار آمیز معلق در هوا رسید.

- اینم از آخریش! به من میگن زی نه برگ چغندر...

بــــــــــوم!
چکش بزرگی از پشت سر محکم به دیزی خورد و مانند کتلت او به کف ماهیتابه دیوار چسباند.

- هــــــــــــی هـــــــــا! دیدی گفتم. مرلینا تهش خیلی خوب خراب شد.
- هی تو! اینجا رو نگاه کن.

فرد پشت اسکرین به دیزی نگاه کرد. دیزی توانسته بود جعبه را در حین پرتاب شدن به سمت دیوار بگیرد.

او حالا میتوانست با خیال راحت همراه با جعبه اسرار آمیز به سمت خانه ریدل ها برگردد.


چند روز بعد _ خانه ریدل ها

دیزی مشتاقانه پشت در اتاق لرد سیاه منتظر بود تا در باز شود و جعبه را تحویل اربابش دهد. در ذهنش نقش های مختلف را بررسی میکرد و هر جه جلوتر می رفت بیشتر لبخند میزد.
- ممکنه ارباب بخواد با این جان پیچ نهمش رو درست کنه. شاید... اگه اینو به ارباب بدم. ممکنه بتونم جای بلا...
- ادامه بده!
دیزی به بالای سرش نگاهی انداخت.
- عه بلا تویی! موضوع مهمی نبود. الان میتونم برم ارباب رو ببینم؟
- نه! خودم جعبه رو میبرم.

بلا بدون معطلی جعبه را از دیزی گرفت.

-حداقل بزار ببینم چی داخل جعبه است.
-این چیزا برات زود بچه! برو بشین سر درس مشقت!
- خب اینم درس و مشقم بود دیگه...

بلا بی اعتنا به دیزی وارد اتاق لرد سیاه شد و محکم در را بست. دیزی پوکر فیسانه به سمت اتاقش برگشت. دیزی هیچ وقت به راز درونی جعبه پی نبرد. این ماجرا تنها چیزی که نصیب او کرده بود فضای آرام بدون سر و صدای پلاکس و کتی بود.

تامام


تصویر کوچک شده

~ only Raven ~


پاسخ به: بررسی پست های انجمن ارتش تاریکی
پیام زده شده در: ۱۲:۱۸ سه شنبه ۹ شهریور ۱۴۰۰
#56
سلام ارباب
خوبید؟ نجینی خوبه؟
لطف می کنید این رو نقد کنید.
بنظرتون خلاصه و توصیف ها خوب شده؟
پیشاپیش خیلی ممنان.


تصویر کوچک شده

~ only Raven ~


پاسخ به: دره‌ي سكــــــوت
پیام زده شده در: ۰:۰۷ سه شنبه ۹ شهریور ۱۴۰۰
#57
خلاصه: «سوژه جدی»

ریموس لوپین طلسمی کشف کرده که به وسیله اون، با لمس هر شخصی می تونه شبیه اون بشه.
تصمیم می گیره از این طلسم برای نفوذ به ارتش سیاه استفاده کنه.
ریموس با لمس چند مرگخوار چندین بار تغییر شکل می ده، در حال حاضر به شکل فنریر در اومده و از طرف بلاتریکس وظیفه داشت که با کشتن زندانی ها، زندان رو خلوت کنه.

—————✦—————


سرمای هوا بر روی پوست سختش تازیانه می زد. جسد چند فرد بی گناه دیگر را هم به دست خاک سپرد و آرام دور شد. حس بدی داشت، فشار عجیبی روی قفسه ی سینه اش سنگینی می کرد. به دستان زخمت فنریر نگاه کرد.

- نه این من نیستم! من نمیتونم اینقدر بد ذات باشم...

بد ذات!
این کمترین مجازاتی بود که میتوانست برای گناهی که انجام داده بود از زبان خودش بشنود.

- هی تو! میبینم که زندان بدون هیچ اثری خلوت شده! تا بهتون مزه درد رو نفهمونم که آدم نمیشید.

سرش را بلند کرد. بلاتریکس دست به سینه جلوی او ایستاده بود. در نظر لوپین جلسه بلاتریکس و اربابش خیلی زود تمام شده بود. او فکر نمیکرد به این زودی دوباره بتواند بلاتریکس لسترنج را ببیند.

- اومدم بهت بگم نیمه شب جلسه داریم! جالبه ولی ارباب گفتند تو هم باید تو اون جلسه باشی.

لوپین در یک آن جا خورد. بدون هیج دردسری میتوانست در جلسه مرگخواران بزرگ حضور یابد. در نظرش نزدیک شدن به لرد سیاه آنقدر کار سختی هم نبوده است.

- حواست باشه مثل دفعه قبل دست گل به آب ندی. راستی اسم رمز رو که یادته؟
-اسم رمز؟
-میدونستم نمیشه بهت اعتماد کرد! هیبت یه گرگ رو داری ولی مغزت اندازه یه ماهی هم کار نمی کنه. یکم فکر کن شاید یادت بیاد چی بوده.

بلاتریکس پوزخند زنان رفت و لوپین را با اسم رمزی که در حافظه فنریر اصلی جا مانده بود، تنها گذاشت.


تصویر کوچک شده

~ only Raven ~


پاسخ به: خانه اصیل و باستانی گانت ها
پیام زده شده در: ۱۷:۰۸ جمعه ۵ شهریور ۱۴۰۰
#58
- سلام! خیلی خیلی خوش اومدید. سالن اجتماعات طبقه دومه، جلسه اولیا مربیان اونجا تشکیل میشه.
- اولیا مربیان؟
- داداچ خواهرم داری اشتباه میزنی! ما...
- دختر جون باز تو دیر کردی!

خانم مدیر به دیزی زل زد. ظاهر خانم مدیر دیزی را با کس دیگری اشتباه گرفته بود. او دیزی را از وسط جمعیت مرگخوار هاج و واج مانده بیرون کشید.

- سری قبل هم بهت گفتم سری بعد دیر کردی باید با اولیات بیای!
- خانم محترم من بار اولمه پامو...
- حرف نباشه! وقتی پروندتو گذاشتم زیر بغلت آدم میشی. لباس فرمم که نپوشیدی! جسارت به مدیر رو چی میگی؟


خانم مدیر همانطور که با تاسف به دیزی نگاه میکرد، کشان کشان او را با خود برد.


- یکی مون کم شد!
-چه بهتر!
- گناه داشت بیچاره!
- الان کجا بریم؟
- سالن اجتماعات!
- چی شد که به اینجا رسیدی؟
-اجتماع از جمع میاد و جمع یعنی خیلی!
- و همانا جمع بودن بهتر از تک بودن است!
مرلین کتابش را بست و به سمت طبقه دوم راه افتاد.مرگخواران دیگر هم که به لطف دیزی دیگر مانع خانم مدیر را نداشتند، پشت سر مرلین به سمت سالن اجتماعات راه افتادند.


تصویر کوچک شده

~ only Raven ~


پاسخ به: شركت حمل و نقل جادویی
پیام زده شده در: ۱۸:۱۴ جمعه ۲۹ مرداد ۱۴۰۰
#59
جادوآموزان و اتوبوس ژیمناستیک کار همزمان به ایوا زل زدند.

- الان میدم خدمتتون.

ایوا همانطور که در قسمت بار اتوبوس سکنان گزیده بود، به سختی دستش را داخل جیب پیراهنش برد ولی هیچ اثری از بلیط ها نبود. او در همان موقع یاد ناهاری که خورده بود افتاد.

فلش بک_ موقع ناهار
وزیر در دفترش زیر کولر نشسته بود و به همبرگری که روی میزش قرار داشت زل زده بود.

- تام داری میای اون سس خردلم بیار.
- باشه! این یارو نگفت اتوبوس کی میاد؟
- میرسه نگران نباش... ام... به به... گوشتش نمکش کمه.

ایوا دستش را در جیب پیراهنش برد و نمک پاش و تمام محتوایات داخل جیبش از جمله بلیط های موزه را درون همبرگر ریخت و طی یک ثانیه همه را بلعید.

پایان فلش بک

ایوا با قیافه ای در مانده به مسئول گرفتن بلیط نگاه کرد.
- قراره بلیط ها رو برامون بیارند.
- خوب پس تا بلیط هاتون میاد شما همین دم در منتظر باشید.

مسئول به داخل اتاقش رفت و درب اتاق را محکم بست. ایوا باید یک جوری بلیط جور میکرد.


تصویر کوچک شده

~ only Raven ~


پاسخ به: کلاس «ماگل شناسی»
پیام زده شده در: ۱۵:۳۰ سه شنبه ۲۶ مرداد ۱۴۰۰
#60
1- چندتا از سبک‌های موسیقی رو نام ببرین و در موردشون توضیح بدین. (5)

باسلام

آهنگ های سلامی: در این نوع آهنگ فرد خواننده شاد شنگول به دوستش،یار قدیمی، یار جدیدش، اوزرا خانم(اوضرا خانم،اوظرا خانم هرکدوم درسته شما همون رو قبول کنید)،گذشته و آینده سلام می کنه!

آهنگ های خداحافظی: این دسته از آهنگ ها ادامه آهنگ های سلامیه! شخص شخیص خواننده بعد از دعوا با دوستش،یار قدیمی، یار جدیدش، اوزرا خانم(اوضرا خانم،اوظرا خانم هرکدوم درسته شما همون رو قبول کنید)،گذشته و آینده خداحافظی میکنه؛ خوبیه ی این دسته اینکه شما در طی فاصله ای که بین پخش دو ترک هست، میتونی به این فکر کنی که خواننده چطور قرار خداحافظی کنه.

آهنگ های مناسبتی: از اسمشون معلومه دیگه!


آهنگ های رقابتی: خوانندگان این دسته اصلا همیشه با هم رقابت دو حنجره دارن. در این نوع مسابقات کسی برندست که در یک دقیقه الی بیشتر بتونه کلمات بیشتری رو بگه! از امتیازات تشویقی این دسته اینکه خواننده خودش رو وارد دنیای حواشی کنه و سر تیتر خبر ها بشه.

آهنگ های پدری: به قول پدر گرامی این دسته پر از معناست و از هر چی تو گوش میدی بهتره! خوانندگان این دسته یا نمیرن مدرسه تا روز آخر یا سر زنگ هندسه میگن این حرفا بسه! کلا تو کار شاخ بودن بودنند، بندگان روونا. جالبیه این دسته اینکه اگه شما هم مثل خواننده به پدر بگی" منم نمیخوام برم مدرسه تا روز آخر"، نتیجه چیزی جز هفت شبانه روز ظرف شستن نیست!

آهنگ های خواهر برادری: این دسته مربوط به پلی لیست خواهران یا برادران گرامی میشه؛ طبق فرموده های آنها گوش دادن به این آهنگ ها هنوز برای من زود و من باید برم اردک تک تک، تک تک اردک گوش بدم.


2- موزیک‌های سابلیمینال چه خواصی دارن که مشنگا زیاد بهشون گوش میدن؟ (3)

خواص قرص خواب آور و صرفه جویی:
مشنگان گرامی وقتی دیدن قرص های خواب آور عوارض داره ، به سابلیمینال روی آوردند. این مورد مثل قبلی عوارض نداشت و ختی شما حس می کردید آدم خاصی هستید. از طرفی در هزینه ها هم صرف جویی میشد چرا که هزینه بابت خرید قرص و.... نمی دادند.

سر نرفتن حوصله مشنگ ها:
چندی از مشنگا که حوصلشون سر رفته بود با تکیه بر دانش تخیل و با ادعا بر اینکه من با فلان سابلیمینال تونستم روحم بفرستم جایی که دوست دارم؛ مکتب " هشتگ شیفتینگ" رو در فضای مجازی راه انداختند. از قضا مشنگ های زود باور طبق توصیه های بقیه ستاره وار روی زمین خوابیدن و سعی کردن روحشون رو ببرن اونجایی جایی که دوست دارند.در ادامه مکتب های" هشتگ زیبایی پوست، هشتگ لغو کلاس آنلاین و...." هم اختراع شد و دیگه خیلی کم حوصله ملت سر می رفت.

3- چرا تعداد خواننده‌های مشنگ عینهو باکتری در حال تکثیره؟ (2)

پارتیشون !
همه چیز زیر سر پارتیشونه.
هر مشنگی دوست داره مشهور و معروف بشه. مشنگا هم که سو استفاده گر، از هر فرصتی استفاده میکنند تا مشهور بشن، حتی زیر دوش آب!
از اونجایی که زیر دوش از جاهایی که آدم تنهاست و چیزی به اسم خجالت وجود نداره. ملت میزنن زیر آواز و فضای کوچک حموم رو کنسرت صد هزار نفره حساب می کنند. محبوب هزار نفر بودنم که چیز کمی نیست:)
ملت که به اینجا می رسند، دوان دوان میرن سمت پارتیشون و پارتی با دستگاه صدا رو صاف میکنه و ترک خواننده رو همراه "هشتگ صدای نسل جوان" راهی بازار میکنه.


تصویر کوچک شده

~ only Raven ~






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.