وزیر که خیلی ترسیده بود و مثل بید میلرزید گفت :
خب چیکار کنیم بلا؟
بلا که دست به کمرش زده بود و با لبخندی مرموز گفت:خب اینکه کاری نداره،میگیرمش تو بغلمون و می بریمش.ناسلامتی تو هم مردی؟زود باش بغلش کن بیارش با خودت.
-زرشک!!خانومو نیگا.ما خودمون ذغال فروشیم.اگه راس میگی خودت بغلش کن.به من چه،تو عاشق لرد هستی.
-ولی تو زدی کرم نجینی رو کشتی.
-به هرحال من زیر بار نمیرم.اصن بیا بیهوشش کنیم.
بلا که از عصبانیت صورتش قرمز شده بود گفت:چی؟!؟!؟بیهوش کنیم؟؟؟میدونی اگه ارباب بفهمه چیکارمون می کنه؟؟؟
وزیر که کمی دو دل شده بود گفت : خو بهتر از اینه که بمیریم،ها؟؟
بلا که سرش رو به زمین دوخته بود و موزاییک های صاف و صیغلی مانند اینه را میدید.که ناگهان یاد کله ی لرد افتاد و با خودش گفت: آه،مای لرد ببخشید که این کا رو میکنم.من رو ببخش عزیزم.
-زود باش دیگه بلا.نجینی کجاست راستی؟
ایناهاش؛وای نیستش که؟
-پس کجاست؟:worry:
-نمیدونم