هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

صفحه‌ی اصلی انجمن‌ها


صفحه اصلی انجمن ها » همه پیام ها (ایوان.روزیه)



پاسخ به: خانه اصیل و باستانی گانت ها
پیام زده شده در: ۱۵:۱۹ چهارشنبه ۱ دی ۱۴۰۰
#91
ایوان به سرعت رو به جمعیت روی دو زانو نشست و دست های استخوانیش را بالای سرش نگهداشت تا بلا ۱۴۰ صفحه برگه سخنرانی‌اش را روی آن بگذارد. پلاکس هم همچون پیشخدمت‌های رستوران‌های ۵ ستاره با لیوان آبی در دست کنار بلا ایستاد. مابقی مرگخوارهاهم که نمیدانستند چکار کنند پشت سر بلا دیوار دفاعی تشکیل دادند.

- ... عجب استند جالبی دارن. باید برای مراسم های خودمون هم یکی از اینا سفارش بدیم...
- هییییییییییش!

جمله اول را مدیر هنرستان خطاب به معاونش گفت که با تذکر خشمگینانه بلا دهان، زبان، زبان کوچک، حلق و حنجره‌اش را کیپ تا کیپ بست!

بلا بعد از اینکه مطمئن شد سکوت سالن به قدر کافی مرگبار هست سخنرانی‌اش را آغاز کرد:
- به نام نامی لرد سیاه. یگانه ابر قدرت گذشته، حال و آینده. همه از لردیم و به سوی لرد بازمیگردیم...

لینی که سعی میکرد موقع حرف زدن لب‌هایش زیاد تکان نخورد به هکتور گفت:
- بلا مطمئنه سخنرانی درست رو میخونه؟ بیشتر شبیه سخنرانی مراسم ختمه!

.... لرد سیاه کیست؟ آیا لرد سیاه فقط یک شخص است یا یک مکتب؟ آیا دید جهان شمول ارباب می‌تواند....بلهههه؟ چطور جرات میکنی وسط سخنرانی من دستتو بلند کنی؟

مدیر مدرسه با ترس و لرز ایستاد و گفت:
- معذرت میخوام...ولی فکر میکنم در مورد سخنرانیتون اشتباهی رخ داده!


ایوان روزیه...اسکلتی که وجود ندارد!


پاسخ به: دفتر دوئل(محل درخواست دوئل)
پیام زده شده در: ۱۸:۴۹ چهارشنبه ۲۴ آذر ۱۴۰۰
#92
نقل قول:
اگر مصونیت تازه واردان برداشته شده دعوت دوئل ده روزه از زاموژسلی
حالا لادیسلاو که تازه وارد نیست. ولی در مورد تازه واردا هم همچین مصونیتی وجود نداره. تازه واردا می تونن دوئل کنن؛ به شرطی که بدونن دوئل چیه و چطوری برگزار می شه. چون گاهی یکی میاد شخصی رو که دیروز عضو شده دعوت می کنه. طرف هم قبول می کنه. بعد تازه می گه خب... دوئل چیه؟ چطوری دوئل کنیم؟ شرایط دوئل هم ممکنه براش مناسب نباشه و بعدش بگه من نمی دونستم اینجوریه. اگه تازه واردی رو دعوت می کنین، فقط مطمئن بشین که می دونه شرایط و روش دوئل کردن چیه.


...................................

سوژه دوئل لادیسلاو زاموژسلی و نیکلاس فلامل: زمان!


توضیح:

به علت یه حادثه، مسول بخش زمان برگردان های وزارتخونه مصدوم شده. به صورت موقت برای یک شب از شما به عنوان نگهبان استفاده می کنن. شما هم وسوسه می شین که از زمان برگردان(برای حل مشکل شخصی یا هر کار دیگه ای) استفاده کنین. توضیح بدین که چطور پیش می ره.


برای ارسال پست در باشگاه دوئل، ده روز (تا 23:59 شنبه 4 دی) فرصت دارید.


در تلاش برای زنده ماندن کشته نشوید!


ایوان روزیه...اسکلتی که وجود ندارد!


پاسخ به: قصر خانواده مالفوی
پیام زده شده در: ۱۰:۴۱ یکشنبه ۳۰ آبان ۱۴۰۰
#93
هکتور چانه اش را خاراند و گفت:
- ای بابا چقدر دشمن هست اینجا. صد رحمت به خودمون معلومه دوست کیه،دشمن کیه! اینجا همه با هم پدر کشتگی دارن!

فرمانده ملاقه را بالای سر لرد تکان داد و فریاد زد:
- ساااااااکت! همه سریعا آرایش دفاعی بگیرین!

با تمام شدن جمله فرمانده همهمه‌ای به راه افتاد. سربازها با اسلحه‌های خود در اطراف پناه میگرفتند و مرگخواران هم به سرعت به طرف کوله پشتی هایشان شیرجه زده و مشغول زیر و رو کردن آن ها شدند:
- ای بابا خط چشم من رو کی برداشته؟
- بلا میتونی برام لاک بزنی؟
- پنکک من کجاست؟

ایوان که فرمژه‌ طلایی رنگی را در دست گرفته بود با تعجب به آن نگاه میکرد و از لینی پرسید:
- الان من با این چطوری آرایش دفاعی کنم؟ مژه ندارم که من! کاش اینو با رژ لبت عوض میکردی!

در همان حال فرمانده که نظاره‌گر تلاش مرگخواران بود از سر خشم و درماندگی فریاد زد:
- شما اسرای جنگی ابله دارین چهههههه غلطییییییی میکنییییییییین؟!؟!

بلا پشت چشمی برای فرمانده نازک کرد و گفت:
- مگه خودت نگفتی برای دفاع آرایش کنیم مرتیکه پلشت؟!


ایوان روزیه...اسکلتی که وجود ندارد!


پاسخ به: مرگ خواران دریایی!
پیام زده شده در: ۳:۱۱ یکشنبه ۳۰ آبان ۱۴۰۰
#94
- اهم...اهم...آقای کوسه، آقای موج؟ میشه یک لحظه وقتتون رو بگیرم؟

مرگخوارها با دیدن سطح توانایی مذاکره آلانیس به صورت هماهنگ با کف دست به پیشانی کوبیدند!
-...شترق...

کوسه و موج به شمت آلانیس چرخیدند و با کج خلقی نگاهی به اون انداختند:
- تو دیگه کی هستی؟ شبیه این دوتا به نظر میای. گونه گیاهی جدید جزیره ای؟

آلانیس که کمی به غرورش برخورده بود سینه اش را جلو داد و با غرور گفت:
- نخیر...ما مرگخوار هستیم!

موج با تعجب نگاهی به کوسه انداخت و گفت:
- میگه ما مرگ میخوریم؟ چه رژیم غذایی عجیبی! بعد نهنگ من رو مسخره میکنه!

از آنجایی که حباب‌های بیشتری از دهن نیمه جان بلاتریکس معلق در اب بیرون زد آلانیس سعی کرد مستقیم سر اصل مطلب برود:
- خب رژیم غذایی ما اصلا اهمیت نداره...درواقع من درخواست دارم که دوست هامون رو بهمون پس بدید...لطفا!

کوسه باله اش را روی بلا گذاشت و در حالی که کمی بیشتر او را داخل آب فشار میداد گفت:
- اگه پسشون ندیم مثلا چیکار میکنی؟

آلانیس میدانست فرصت زیادی برای رسیدن به هدفش ندارد برای همین سعی کرد راه حلی که به ذهنش رسیده بود را سریعا امتحان کند، چاپلوسی!
- ای کوسه بزرگ و دانا...ای تبلور عضله در هفت دریا...چه سری، چه دمی، عجب پا...باله ای...!

صدای شترق ناشی از کوبیدن دست به پیشانی مرگخواران دوباره در فضا پیچیده شد!
اما به نظر می آمد راه حل آلانیس آنقدرها هم بدرد نخور نبود چون کوسه باله اش را با لبخند از روی بدن بلا برداشت و گفت:
- هوووووم....خب میگفتی!خواسته ات چی بود؟


ایوان روزیه...اسکلتی که وجود ندارد!


پاسخ به: کلوپ ورزش های جادویی لندن
پیام زده شده در: ۱۸:۵۱ جمعه ۲۱ آبان ۱۴۰۰
#95
لینی که همچون طرح کاغذ دیواری به دیوار چسبیده بود گفت:
- ارباب شما باید قدر این فرصت رو بدونین! اگه مرگخوارها آرزو کنن و آرزوشون توسط شما براورده بشه احتمالا خودتون هم میتونین آرزوی خودتون رو برآورده کنین!

نظر لرد سیاه به موضوع جلب شد. در حالی که با انگشتان آبی رنگش چانه سه گوش و نوک تیزش را میخاراند گفت:
- خب اگه اینطوریه چرا باید برای براورده کردن آرزو شما موجودات ناچیز وقت تلف کنم؟ مستقیما آرزوی خودم رو براورده میکنم!

هکتور که میدانست انجام این کار به معنی خداحافظی مرگخواران با آرزوهایشان است خودش را وسط بحث انداخت و گفت:
- نهههههه ارباب!

- هکتور؟یواش تر! نکنه خودت از اون معجون‌های مزخرفت خوردی که اینطوری عربده میزنی؟

هکتور به سمت مرگخواران برمیگردد و همان طور که سعی میکند با چشم و ابرو مرگخوران را از نقشه‌اش آگاه کند میگوید:
- متوجه نیستین دیگه! اگه ارباب خودش آرزو کنه و این غولی که بهش تبدیل شده مثل بقیه غول‌های چراغ جادو نباشه چی؟ اگه آرزو رو برعکس کنه چی؟ اگه حافظه فرد آرزو کننده رو پاک کنه چی؟ ماها مرگخوار نیستیم؟ ماها پیشمرگ ارباب نمیشیم؟ چطور اجازه میدین ارباب خودشون اولین آرزو رو بکنن؟!

لرد سری از روی رضایت تکان داد و گفت:
- آفرین هکتور...حق با اونه. اولین نفر برای آرزو کردن داوطلب بشه بیاد جلو تا ببینیم چه بلایی سرش میاد!


ویرایش شده توسط ایوان روزیه در تاریخ ۱۴۰۰/۸/۲۱ ۱۸:۵۹:۲۶

ایوان روزیه...اسکلتی که وجود ندارد!


پاسخ به: مغازه ی ویزلی ها!
پیام زده شده در: ۳:۲۶ جمعه ۲۱ آبان ۱۴۰۰
#96
پرده سوم:

- چطور ممکنه؟ تو باید انعکاس من باشی، یعنی انعکاس آرزوها، علایق یا حسرت هام! یعنی هر کوفتی که باشی به هر حال یه انعکاسی و جات داخل آینه است، نه بیرونش!

ایوان قدیمی با نوک عصایش خطوطی فرضی کف اتاق کشید و با بی اهمیتی گفت:
- ظاهرا قراره در آینده خرفت بشم! بهت که گفتم، این آینه متفاوته. با چیزی که قبلا دیدی فرق میکنه. به طور ساده اگه بخوام بگم، وظیفه این آینه اینه که خواسته‌های هر فردی که جلوش قرار میگیره رو زنده کنه.

ایوان که پیش خودش آرزو میکرد ای کاش همان دم در نگهبانی داده بود و هیچ وقت پارچه روی آینه را کنار نزده بود گفت:
- یعنی چی؟ یعنی دوتا از من همزمان در حال حاضر وجود داره؟ مگه میشه؟ هم من قبل از مرگ و هم من بعد از مرگ؟...نه همچین چیزی امکان نداره...فهمیدم! پناه بر لرد سیاه! من مستم! دارم توهم میبینم!

...تق تق تق
ایوان قدیمی نوک عصایش را به دنده های استخوان ورژن جدیدتر خودش کوبید و گفت:
- واقعا باور کردی که میتونی مست بشی نه؟ یعنی درک میکنم که برای تسکین درد اتفاقی که برات افتاده به عادت‌های قدیمیت بچسبی ولی...جدی جدی فراموش کردی هر چیزی که میخوری فقط از لا به لای استخوان هات میریزه کف زمین؟ آه...دلم برات میسوزه...تبدیل به چه موجود رقت انگیزی شدی ایوان.

ایوان که از حرف های ورژن قدیمی‌اش خسته شده بود چوب دستی‌اش را بیرون کشید و در حالی که سعی میکرد خشمش را کنترل کند گفت:
- مسخره بازی بسه...حتی اگه واقعی هم باشی باز یه مشکلی هست. من و تو همزمان نمیتونیم توی یه مکان باشیم. بودن گذشته و حال کنار هم...پناه بر لرد...میتونه یه فاجعه به بار بیاره!

- کاملا با حرفت موافقم. دقیقا به همین خاطره که میخوام به این مشکل رسیدگی کنم. تو باید به جای من بری داخل آینه اسکلت بدرد نخور!


ایوان روزیه...اسکلتی که وجود ندارد!


پاسخ به: کلوپ ورزش های جادویی لندن
پیام زده شده در: ۲:۵۵ جمعه ۲۱ آبان ۱۴۰۰
#97
هکتور با خشم به گابریل چشم غره رفت و گفت:
- کی با تو صحبت کرد قاتل سالاد؟ کاهوتو گاز بزن!

گابریل که تا الان سی بشقاب سالاد فصل، سزار، یونانی، شیرازی، کلم و ... را خورده بود شانه هایش را بالا انداخت، ظرف سالاد اندونزی را جلو کشید و گفت:
- راست میگی، به من چه اصلا. فقط امیدوارم توی بساطتون سالاد الویه هم داشته باشین...بعد از سبزیجات مزه میده!

هکتور چند ثانیه بدون پلک زدن به افق‌های دور خیره شد، درک گنجایش معده گابریل سخت بود و حتی فکرش هم حال او را بد میکرد. اما الان مسائل مهمتری از اشتهای سیری ناپذیر گابریل به سالاد وجود داشت که نیازمند توجه هکتور بود!

برای همین با چوب پنبه را از نوک نارلک جدا کرد و گفت:
- بیا بلا مشکل حل شد! باورت میشه؟ این بار حتی لازم نبود از یکی از اون معجون‌های خارق العاده ام کمک بگیرم!

بلا که با شنیدن نام معجون‌های هکتور لرزه بر اندامش افتاده بود گردن نارک را گرفت و گفت:
- یا زودتر یه کاری میکنی یا مجبورت میکنم کل محتویات دیگ معجون هکتور رو سر بکشی!

هکتور که انگار با این حرف چیزی به ذهنش رسیده بود بشکنی زد و با فریادی ارشمیدس وار گفت:
-یافتم! یافتم! مشکل لرد رو با چند قطره از معجون جدیدم حل میکنم! مثل آب خوردن!

- همچین...اتفاقی...نمیفتههه!

صدای لرد که با هر کلمه خشمگین‌تر میشد نظر همه را به خود جلب کرد!


ویرایش شده توسط ایوان روزیه در تاریخ ۱۴۰۰/۸/۲۱ ۳:۰۹:۳۰

ایوان روزیه...اسکلتی که وجود ندارد!


پاسخ به: مغازه ی ویزلی ها!
پیام زده شده در: ۱۹:۰۸ پنجشنبه ۲۰ آبان ۱۴۰۰
#98
پرده دوم:

ایوان همان طور که جلوی در اتاق قدم میزد با خودش فکر کرد که از هیچ کاری بیشتر از نگهبانی خسته نمیشود. یعنی داخل اتاق فقط یک آینه بود! با اینکه این آینه یک اینه نفاق انگیز بود اما به هر حال متعلق به ارباب بود و مطمئنا هیچ کدام از مرگخوارها جرات نمیکردند در وسایل شخصی ارباب فضولی کنند. برای همین نگهبانی از آینه به نظرش کار بیهوده ای بود.

ایوان با خودش فکر کرد شاید بهتر باشد نگاهی به داخل اتاق بیندازد تا از سلامت آینه مطمئن شود. قطعا این کار هیجان بیشتری به نگهبانی اش میداد و از قدم زدن جلوی در اتاق جذاب تر بود.
ایوان نگاهی به اطراف انداخت و بعد دستگیره در فشار داد و وارد اتاق شد. اتاق کاملا خالی بود و فقط در میان اتاق آینه قدی بزرگی قرار داشت که پارچه سفیدی روی آن کشیده شده بود.

ایوان به آرامی پارچه سفید را کنار زد و چند قدم عقب رفت تا تمام آینه را ببیند. کنده کاری‌های قاب چوبی دور آینه با آن چیزی که قبلا در هاگوارتز دیده بود متفاوت بود. این آینه به نظر قدیمی تر و ترسناک‌تر بود. ایوان به ارامی انگشت استخوانی‌اش را روی لبه قاب کشید و با خودش گفت:
- چیزای کهنه همیشه بهترن...مگه نه؟

-...بستگی داره در مورد چی صحبت کنیم...

ایوان از جا پرید و به دنبال منبع صدا گشت:
- کی جرات کرده وارد این اتاق بشه؟....یعنی غیر از من! این اینه متعلق به اربابه. خودتو نشون بده.

انعکاس تصویر ایوان در آینه نظرش را جلب کرد. مردی درست پشت سرش در تاریکی ایستاده بود.
- کی هستی؟ خودتو نشون بده، الان!

مرد کمی جلو آمد تا نور ماه که از پنجره اتاق به داحل میتابید صورتش را روشن کند. باور کردنی نبود!خودش بود! ایوان روزیه...اما نه به صورت اسکلتی اش. همان ایوان روزیه قدیمی بود. با پوست و گوشت. موهای بلندی که روی شانه هایش افتاده بود، عصای مشکی با سر طلایی عقاب و کت و شوار بلند با رنگ سبز زمردی.

ایوان چند قدم عقب رفت و با تعجب گفت:
- امکان نداره! تصویری که آینه نفاق انگیز نشون میده فقط داخل آینه است. تو...تو دقیقا رو به روی من وایسادی!

ایوان قدیمی لبخندی شیطانی زد و گفت:
- خب...راستش این آینه یکم با آینه‌های دیگه متفاوته...


ایوان روزیه...اسکلتی که وجود ندارد!


پاسخ به: کلوپ ورزش های جادویی لندن
پیام زده شده در: ۹:۳۹ پنجشنبه ۲۰ آبان ۱۴۰۰
#99
لرد آهی کشید و سعی کرد در کمال کنترل خشم و احساسات شمرده شمرده بگوید:
- من...نامرئی...نشدم...ابله‌ها!...اگه شما بزرگ نشدین من ریز شدم!

بلا سرش را به آرامی مانند وقتی که متوجه نکته ظریفی می‌صد تکان داد و زمزمه کنان گفت:
- هوووووم، منطقیه. واسه همین ارباب رو پیدا نمیکردیم دیگه.ارباب کوچیک شدن. به همین راحتی.

...ارباب...کوچک...شدن...

کلمات آخر بلا مانند صحنه آهسته در ذهن تک تک مرگخواران نقش بست.
همه در سکوت مطلق بهم نگاه کردند تا بفهمند که آیا به درستی متوجه اوضاع شدند یا خیر.

بلا تکرار کرد:
-ارباب...کوچک شدن؟!؟!
یکی از مرگخواران با ناراحتی گفت:
- این توهینه!ارباب بزرگ هستن، در شان ارباب نیست که کوچک بشن!این فاجعه است!

مرگخوار متوجه نگاه سنگین بلا شد، برای همین به آرامی گفت:
- نکته اش همین بود دیگه؟درست متوجه شدم؟ ارباب بزرگ نباید کوچک بشن و اینا؟

خشم بلا ناگهان از جایی در میانه روحش فوران کرد و همچون آتشفشان خشمگین پمپی به بیرون پرتاب شد. بلا عصبانی فریاد زد:
- نهههه احمق‌ها!نکته‌اش این نیست!هیچ کس حق نداره تکون بخوره! همه همونجایی که هستین وایسین! فهمیدین؟!

رودولف نگاهی به زمین انداخت و گفت:
-اوه! ارباب کوچیک شدن، یه وقت ممکنه پامون رو بذاریم روشون....

صدای لرد رودولف را مخاطب قرار داد و گفت:
-اگه جرات داری این کارو بکن!


ویرایش شده توسط ایوان روزیه در تاریخ ۱۴۰۰/۸/۲۰ ۹:۵۱:۲۳

ایوان روزیه...اسکلتی که وجود ندارد!


پاسخ به: مغازه ی ویزلی ها!
پیام زده شده در: ۲۰:۳۵ چهارشنبه ۱۹ آبان ۱۴۰۰
پرده اول:

باد سردی از پنجره اتاق به داخل میوزید و پرده توری کهنه را تکان میداد. ایوان همان طور که بطری نوشیدنی اش را سر میکشید از ورای پرده کهنه و نیم سوخته به آسمان شب نگاه میکرد. اتاق ایوان بیشتر شبیه یک انباری متروک و فراموش شده بود. البته این موضوع تقصیر خودش نبود. ظاهرا ذات ایوان باعث میشد هر وسیله نو و جدیدی در محل اقامتش کهنه به نظر برسد.

قطرات نوشیدنی به روی دنده های قفسه سینه اش میریخت و از آنجا راهی کپوش چوبی اتاق میشد. خودش هم نمیدانست چرا وقتی یک اسکلت متحرک و سخنگو است باز هم برای خوردن و آشامیدن تلاش میکند.

پیش خودش فکر میکرد احتمالا چسبیدن به عادت‌های قدیمی باعث می‌شد بتواند خودش را مثل قدیم تصور کند. زمانی که هنوز کاملا زنده بود و بدنش در یک چهارچوب اسکلتی تعریف نمیشد.

... تق تق تق

بلا در اتاق ایوان را باز کرد و در حالی که سرش را از لای در داخل اورده بود گفت:
- استراحت کافیه ایوان. نوبت نگهبانی توئه. من دیگه میخوام برم بخوابم.

ایوان بطری را روی میز گذاشت و از جایش بلند شد.
- باشه بلا حواسم هست. فقط نمیدونم ارباب چرا اینقدر نگران اون آینه است!

بلاتریکس در را هل داد تا بتواند کاملا داخل اتاق شود و مستقیم در حفره خالی چشمان ایوان نگاه کند:
- داری دستور مستقیم ارباب رو زیر سوال میبری اسکلت؟

ایوان میدانست سر به سر گذاشتن با بلاتریکس خسته عاقبت خوصی ندارد. برای همین چوب دستی اش را برداشت و گفت:
- معذرت میخوام. منظوری نداشتم. گمونم زیادی نوشیدنی خوردم. گرچه اصولا نباید روی من تاثیری داشته باشه، میدونی برای نداشتن ارگان‌های داخلی بدنم دیگه...دارم چرت و پرت میگم!ولش کن. برو بخواب. من تا دو ساعت آینده حواسم به آینه است و نمیذارم کسی داخل اتاق بشه.

بلا چشم غره دیگری تحویل ایوان داد و از اتاق خارج شد. ایوان هم بعد از رفتن بلا بطری نوشیدنی را زیر ردایش مخفی کرد و راهی محل نگهبانی اش شد.


ایوان روزیه...اسکلتی که وجود ندارد!






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.