هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها




Re: انستیتو ژنتیکی دیاگون
پیام زده شده در: ۴:۲۸ جمعه ۱۸ فروردین ۱۳۸۵
#1
الكتو دستش رو طبق عادت هميشگي فرو كرد توي موهاش ....بعد به هوكي نگاه كرد : بقيه كجا بودند؟ تو نبايد اون موقع تنها میموندی ....
هوكي دست هاش رو مشت كرد و گفت : راستش... هيچ كدوم ....
الكتو دويد سمت چوبدستيش كه روي ميز بود و داد زد : چي ؟ كجاند ؟
هوكي با صدايي نامفهوم گفت : اونها...ما فكر كرديم امشب....
الكتو چوبشو گرفت بالا : كجا رفتند ؟
هوكي اروم در رو باز كرد : مي رم بيدارشون كنم ...
------------------------
قرص ماه ناقص بود ...چيزي كه در يك عمليات جستوجوي معمولي ميتونست خيلي تعيين كننده باشه اما در تاريكي غليظي كه جنگل رو فرا گرفته بود حتي خورشيد هم نميتونست تفاوتي ايجاد كنه ...
اليور اروم گفت : ناسلامتي اخه معاوني گفتند..انهدام گري گفتن...
هوكي نور چوبدستيش رو انداخت توي چشم اون : تو كه هنوز معاون نشدي ! تازه شده بوديم فرقي نمي كرد ... مگه نشنيدي الكتو گفت به علت كمبود نفرات يا چيزي در اين حدود...
اليور با بلندترين صدايي كه در هنگام عمليات مجاز بود گفت : پس به عنوان يه انهدام گر ازت مي خوام اون نورو بندازي پايين !
در همين وقت صدايي باعث شد هر دو بيحركت بشند ...هوكي بي صدا نور چوبدستي رو روي بوته هايي انداخت كه بر اثر عبور يك نفر به لررزه در اومده بودند .گروه اروم از بين بوته ها رد شد (البته نه چندان اروم ) و بعد با راهنمايي اليور نشانه هايي رو كه اون فرد از خودش بر جا گذاشته بود تعقيب كردند ...يك دفعه الكتو متوقف شد و پچ پچ كرد :داريم مي رسيم به يه فضاي باز ...
هوكي چوبدستيشو خاموش كرد و گفت : خب برسيم ...
چند دقيقه نگذشته بود كه به يك محوطه بي درخت رسيدند ...جايي كه در نور اندك ماه مي شد سبز پوشي رو ديد كه داشت يه شيشه معجون رو به سمت لب هاش مي برد و اطرافش رو مانتيكور ها گرفته بودند .... الكتو اروم برگشت و زمزمه كرد : بچه ها مي دونم سخته اما گاهي اوقات بايد بين تعهداتمون و ...
اليور زد زير گريه ( ) الكتو اروم گفت :‌مي دونم خيلي احساس بر انگيز بود اما...
ولي حرفش رو قطع كرد چون به يك باره (!)توسط يه دست پشمالو از زمين بلند شده بود !


ویرایش شده توسط بلیز زابینی در تاریخ ۱۳۸۵/۱/۱۸ ۱۲:۳۰:۵۲


Re: خوابگاه مختلط هافلپاف!
پیام زده شده در: ۵:۱۶ یکشنبه ۱۳ فروردین ۱۳۸۵
#2
هپزيبا از اون لبخند هاي شيش اندر هشتي مي زنه : زاخي ..مي دونستي اگه به من نگي شب خوابم نمي بره ؟
زاخي پچ پچ مي كنه : اخه اگه بگم كه بدتر خوابت نمي بره !
سرژ اروم تر از زاخي پچ پچ مي كنه : تو كه مي دوني مرگ پوشه هم شب روي من بيفته از خواب بيدار نمي شم بگو ...
زاخي سرشو تكون مي ده :......
اريكا با صدايي كه به زحمت شنيده مي شه مي گه : چي گفتي ؟
دندون هاي زاخي به هم مي خورند :....
پيتر در گوش زاخي مي گه :ببين ...اگه بگي قول مي دم پول اون شربترو ازت نگيرم ...
سوزان در گوش اريكا مي گه : انگار صحبت از ....
اريكا : چي ؟
سرژ اروم مي گه : بابا يه جوري بگيد منم بشنوم ....
زاخي داد مي زنه : مردم از سرما اه ... بهتون گفتم فردا صبح مي گم يعني فردا صبح مي گم ديگه
بعد جلوتر از همه راه مي افته از پله هاي خوابگاه بره بالا ... يكي پنجره ها رو باز گذاشته و باد مشعل هاي ديوار ها رو خاموش كرده ...دندونهاي زاخي همچنان به هم مي خورند و از يه جايي داره اب مي چكه ... پيتر محكم اريكارو بغل مي كنه .
اريكا جيغ مي زنه و همه شيش متر مي پرند هوا
پيتر : من يه چيزي بغل كردم....
اريكا :ااا. اتفاقا يه چيزي هم منو بغل كرده ...
بعد از يك ثانيه سكوت پيتر گفت : اريكا ...باور كن ...اين حركت از احساس ترس من سرچشمه مي گرفت ...
اريكا كه قيافش توي تاريكي معلوم نيست : حالا بذار برسيم خوابگاه ....
زاخي زودتر از همه در خوابگاه رو باز مي كنه و تقريبا فورا با جيغ مي پره تو بغل سرژ ...
زاخي : سرژ ... من ...
سرژ : مي دونم خيلي دوستم داري زاخي ....
زاخي از توي بغل سرژ : ببين ... اروم برو تو ...خب ...
سرژ زاخيو محكم مي زنه به در : كسي هست ؟
يه صدا از يه طرف : من ....
بعد يه موجود شاخدار از وسط تاريكي پيدا مي شه
اريكا محكم پيترو بغل مي كنه : ببين پيتر تصور نكن اين از چيزي جز احساس ترسم سرچشمه مي گيره !
سوزان : صداهه كيستي ؟
صداهه نزديكتر مي شه : تريسي !
هپزيبا خوابگاهو روشن مي كنه . بعد مي گه : تو از كجا اومدي ؟نكنه از طرف...
تريسي : از پنجره ...
بعد جاروشو تو هوا تكون مي ده
زاخي در حالي كه لباسشو مي تكونه از تو بغل سرژ مي ياد بيرون .بعد مي گه:ديد ي من چطور براي هافل فداكاري كردم ؟ خب ديگه حالا تا به زور نفرستادمتون مثل بچه هاي خوب بريد بخوابيد ...
از اونجا كه خوابگاه كاملا اسلاميه همه با همون پوشش ها مسقيم رفتن توي تخت هاشون و تريسي هم كه تخت نداشت روي زمين خوابيد ....
------------------------------
نصفه شبانگاهان ....
تاريكي غليظي خوابگاه رو پوشونده و هيچ صدايي نيست به جز صداي ارامش بخش: خر ...پف ... خر ...پف... ديش دنگ ....بي حركت....
و بعد خوابگاه روشن مي شه ...
پيتر بالششو روي صورتش مي گيره : برو فردا بيا شايد دوباره ...
سوازن بلند مي شه تا از يكي خواهش كنه (!)چراغارو خاموش كنه كه فكش تا جايي نزديك زانوش باز مي شه...بعد جيغ مي زنه :اقاي زاخارياس اسميت !
زاخي و سرژ با هم بيدار مي شند و هر دو با مشاهده صورت هپزيبا جايي نزديك صورت زاخي مي گند : عجب توهمي !
اريكا زودتر از همه خودشو مي رسونه بالاي سر زاخي و ميگه : ببينم ....
هپزيبا بنفش مي شه : باور كنيد اين فقط از حس كنجكاوي من سرچشمه مي گيره ...
صورت زاخي از خوشحالي ارغواني مي شه : ا... تو هم اومدي اريكا جون ؟
اريكا يقه هپزيبا رو محكم مي چسبه : حالا ديگه در گوش پسر مردم پچ پچ مي كني ؟
هپزيبا شروع مي كنه گريه كردن : باور كن من ازش مي پرسيدم كه چي مي خواسته بگه ....
اريكا چوبدستيشو از توي جيبش در مي ياره و مي گه : من دور تخت زاخي كشيك مي دم كسي شب از اين احساسات به سرش نزنه ...صداي خروپف زاخي كه بلند مي شه سرژ دوباره مي گه : عجب توهمي !
هپزيبا بر مي گرده سر جاش و اروم به سوزان مي گه :اگه من نفهمم قضيه چي بوده ...
سوزان غلت مي زنه : بابا اين زاخي كه مثل هر شب خوابيده ! حتما چيز مهمي نبوده... بخواب ....
وبدين ترتيب سكوت محض دوباره بر خوابگاه حاكم مي شود ...بعد از حدود نيم ساعت ....
همه با جيغ اريكا از خواب بيدار مي شند ...
اريكا :نيست ...نيست ...
پيتر پرده دور تختشو مي كشه :فردا بهت يه گاليون ديگه مي دم نترس !
اريكا پرده دور تخت پيترو اونقدر محكم مي كشه كه پاره ميشه :‌زاخي رو بردن ... حتما چيز مهمي بوده كه بردنش... بگردين پيداش كنين !
سرژ مي پره و دوباره مي خوابه : عجب توهمي....
هپزيبا كه عين بچه ها اين ور اون ور مي دوه مي گه : تريسي هم نيست....
سوزان چراغ خوابگاهو روشن مي كنه : پنجره هم نيست !
..............
ساعت پنج صبحه و من هر چي به فكرم رسيد نوشتم ديگه ....



Re: خوابگاه مختلط هافلپاف!
پیام زده شده در: ۱۹:۰۴ چهارشنبه ۹ فروردین ۱۳۸۵
#3
هپزيبا : وي... چرا هر چي مي شه غش مي كنيد ؟
بعد يكي محكم مي زنه تو صورت سوزان : اوهوم ! كسي مي دونه چرا اين غش كرد ؟
پيتر : به احتمال زياد عيديش افتاده توي توالت ...
اريكا : اوي ( ببخشيد !) اهاي سوازان ...پاشو ببينم !
زاخي :يه ... دارك مارك توي دستشوييه ؟
اريكا : هين !
چشمهاي سرژ از اون برقاي براق مي زنه : به احتمال زياد چند دقيقه قبل توي دستشويي ...كي قبل سوزان رفته بود دستشويي ؟
نگاه همه مظلوم مي شه ....
سرژ : خجالت نكشيد ... باور كنيد چيز بدي نيست كه ...
هپزيبا : من نبودم !
سوزان به هوش مي ياد : اونجا ...
انيتا محكم مي زنه توي سرش : تازه داره مي رسه به جاهاي حساس ! شيش
زاخي : منم نبودم اخه ....
هپزيبا : به احتمال زياد اصلا از بچه هاي هافل نبوده !
سرژ : پس چطور اومده تو ؟ كي راش داده هان ؟
نگاه ها مظلوم تر مي شه ...
اريكا : از اون جادوهاي قديمي نيست ؟ منظورم اينه كه حتما اوني كه اومده تو به اسرار هاگوارتز دست پيدا كرده و تونسته ...
هپزيبا : راست مي گم ده دقيقه ديگه اين رو دست هام بمونه همين طوري مي خشكم ...
سوزان دوباره به هوش مي ياد : اونجا يه دونه ....
زاخي : ااا. خب ولش كن ...
هپزيبا دستهاش رو باز مي كنه و سوزان مي افته زمين و نصف هافل مي لرزه ...
سرژ :‌تازه به احتمال زياد اونقدر جادوگر قوي بوده كه تونسته سوزان رو طلسم كنه .... نه پيتر ؟
همه نگاه مي كنند : پيتر ؟
اريكا : سوزانو بلند كنيد ببينيد زير اون نيست ؟
هلن : نه ... اينجام نيست ...
سرژ مي ره زير ميز و مي ياد بيرون : نيست !
زاخي : يادتونه اخرين بار كي حرف زد ؟
هپزيبا : واي حتما دنبال گاليون سوزان رفته توي ...
نگاه ها مي ره سمت در دستشويي كه بخارات سبز داره ازش خارج مي شه .....

خلاصه اگه خيلي مسخره بود بدونيد كه نمايشنامه دومه !

نه...خیلی مسخره نیست! با توجه به اینکه تازه شروع کردی میشه با نگاه منصفانه تری وضعت رو بررسی کرد...خیلی تکیه داشتی روی دیالوگا...توصیه می کنم به تاپیک آموزش پست زنی بیشتر توجه کنی...زیادم توی متن کارت نمیرم بخاطر اینکه تا سطح نقد هنوز فاصله داری...موفق باشی


ویرایش شده توسط ریموس لوپین در تاریخ ۱۳۸۵/۱/۱۰ ۱۷:۱۰:۳۰


Re: داستان های سه کلمه ای!
پیام زده شده در: ۲۰:۰۶ چهارشنبه ۱۶ آذر ۱۳۸۴
#4
دوباره آرامش بر آنجا حاکم شد صدای دامبلدور آمد که با قدم های آرامش به آن جا نزدیک می شد. دامبلدور هميشه همه چيز رو به هم مي ريخت. والدمورت هم به همین دلیل از او می ترسید.همين آرامش دامبلدور هم حتي وحشت آور بود. دامبلدور هم چنان نزدیک می شد از چهره خونسردش مشخص بود که نقشه ای برای نابودی آن جادوگر شیطانی دارد. نقشه رادر ذهنش سبک و سنگین می کرد و همین ولدمورت را عصبانی می کرد. اما والدمورت کجا بود؟ او در تاریکی ناپدید شده بود، او فرار کرده بود. صدای ققنوس او را هراسان میکرد به همین خاطر آن جا را ترک کرد و تا ققنوس آنجا بود جاي ولدمورت آنجا نبود. و دامبلدور زرنگ تر از آنی بود که ولدمورت فکر می کرد. او هر جا بود ققنوس هم بود. ماموریت آن شب او به درستی انجام نشده بود چون ولدمورت فرار کرده بود اما او باید کاری می کرد، باید راهی می یافت. بايد به وعده اي كه داده بود وفا مي كرد. همه منتظر بودند. او مجبور بود به عهدی که بین خود و هری بسته وفادار باشد. و البته در تمام این سالها لحظه ای شک نکرد و با تمام توان ادامه داده ... زمان پایان این بازی همین شب بود دامبلدور به اطرافش نگاهی انداخت به امید این که اثری از ولدمورت ببیند اما وقتی او را نیافت با تمام قدرت فرياد كشيد..فريادي كه تن رو به لرزه در ميآورد. اما امیدی هم وجود داشت چون در همان لحظه صداي ديگري به غير از دامبلدور آن فضاي سنگين را شكست. و او کسی نبود جز همانی که دامبولدور منتظرش بود.
صدا با ضعف گفت: ببخشید پروفسور. تنونستم بکشمش. این صدای هری بود. او به آرامی به دامبلدور نزدیک شد در چهره اش خستگی موج می زد گفت:آه، هري چه به موقع اومدي!
-فرار كرد قربان..فرار كرد
-هري..هري آرم باش مي دونم..هري..آروم پسرم.. هری سرش را تکان داد و گفت: چطور می توانم آرام باشم در صورتی که... دامبلدور حرف او را قطع کرد و گفت: هنوز دیر نشده چند قدمی جلو رفت و گفت: دنبالم بیا.هري گفت:قربان شما فكري دارين؟!.دامبلدور در کمال آرامش چشمکی به او زد و گفت: البته. این تازه پرده اول نمایش بود. هری گیج شده بود نمی دانست چه بگوید. در دلش به همت والای دامبولدور آفرین می گفت. با شادی خاصی گفت: پیش به سوی نابودی والدمورت. و با امید فراوان به راه افتادند. امید در دل هری موج میزد ...پرسيد:قربان مي شه....مي شه يه خورده ار اينفري ها برام بگين؟! دامبلدورگفت : اینفری ها ... ؟!! هری سرش را به علامت مثبت تکان داد
دامبلدور كه تعجب كرده بود گفت:خب..اينفري ها.. اما هری گفتن آن ها... نه... من مجبورم اینو ازت بپرسم ... اسم آن ها را از کجا شنیده ای؟
هری: خب راستش پروفسور توی پیام امروز نوشته بود.اون ها دیروز 4 تا شونو پیدا کردند اما چجوری می شه اونا رو تشخیص داد؟..
دامبلدور گفت:خب حركات دست و پاي اونها اصلاً شبیه زاخاریاس اسمیته.
هری: جدی می گین پروفسور یا شوخی می کنین ؟
دامبولدور: معلومه که جدی میگم. هری گیج شده بود و از این حرف او تعجب کرده بود. اما دیگه بحثو ادامه نداد چون وقت تنگ بود
دامبلدور گفت: به جای این که بایسیتی دنبال من بیا تا دیر نشده برسیم؟ هری به سرعت به طرف دامبلدور رفت و پشت سر او به راه افتاد در همان لحظه سر و صدایی از اطراف به گوش رسید هري به اطرافش نگاه كرد ولي چيزي نديد.... این نشانه خطرناکی برای آن ها در چنین شرایطی بود...در همين وقت چيز محكمي ...



Re: تريسي ويليامز
پیام زده شده در: ۱۹:۲۴ سه شنبه ۸ آذر ۱۳۸۴
#5


.نام کامل: تريسي ويليامز

گروه: هافلپاف
معرفی کوتاه : تريسي خيلي به حال هافلپاف مفيد بوده اونقدر كه اسمشو تو هيچ كتابي ننوشتند . رفيق فابريك سدريك بوده ( گفتم رفيق زبونتو گاز بگير !‌) اونقدر كه سدريك وقتي مي خواست از چو دعوت كنه اولين كسي كه فهميد تريسي بود و در اين ضمينه راهنمايي هاي موثري هم به اون داشت و تقريبا تمام جنبش هاي پنهان هافل زير سر اين بشره (‌خوشم مي ياد تو كتاب يه هافله و يه سري جنبش پنهان !‌)



ویرایش شده توسط کریچر در تاریخ ۱۳۸۴/۹/۱۰ ۱۴:۲۵:۰۵


Re: ایا در سالهای اینده وقتی به سن مثلا 40 سال به بالا برسیم بازم هری پاترو دوست داریم؟
پیام زده شده در: ۰:۱۴ جمعه ۲۷ آبان ۱۳۸۴
#6
شايد در اون موقع يادم بياد كه روزگاري منم هري پاتريست بودم ولي حتما اين موضوع به اندازه دوران كودكيم از من دور خواهد بود ...



Re: معرفی شخصیت
پیام زده شده در: ۱۴:۴۲ چهارشنبه ۱۸ آبان ۱۳۸۴
#7
نام کامل: وانسا كويين
گروه:هافلپاف
معرفی کوتاه: يكي از دانش اموزان معمولي هاگوارتز ... مادرش از يك خانواده اصيل بوده كه به خاطر ازدواج با يه مشنگ از خانواده طرد شد ه.

تائید شد


ویرایش شده توسط کریچر در تاریخ ۱۳۸۴/۸/۱۹ ۹:۰۰:۲۰






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.