هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها




Re: دوست داري جاي كدوم يكي از بازيگر هاي هري پاتر باشي؟
پیام زده شده در: ۱۲:۲۵ شنبه ۲۶ اردیبهشت ۱۳۸۸
#1
من دوست دارم جای هرمیون بودم!!!!!!!:)



Hi EveryBody


Re: رده بندی کتابهای تخیلی!!
پیام زده شده در: ۱۰:۵۵ شنبه ۳۱ شهریور ۱۳۸۶
#2
سلام عزیزان:

کتابهای هری پاتر رو خیلی دوست دارم چون به واقعیت نزدیک ترند. کتاب های دارن شان هم خیلی با حالن و هیجان انگیز.

بالاخره:

1- هری پاتر

2- دارن شان



Hi EveryBody


Re: گفتگو با مدیران ، انتقاد ، پیشنهاد و ...
پیام زده شده در: ۲۲:۴۳ چهارشنبه ۱۴ شهریور ۱۳۸۶
#3
سلام
می شه قبل از این که در کارگاه نمایشنامه نویسی تایید بشیم شخصیتی رو رزرو کنیم؟



Hi EveryBody


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۲۰:۲۱ چهارشنبه ۱۴ شهریور ۱۳۸۶
#4
روز بدی را شروع کرده بودند ولی باید برای تمرین به زمین کوییدیچ می رفتند زیرا اگر نمی رفتند آنجلینا دیگر آنها را نمی بخشید. وقتی هری و رون برای رفتن آماده می شدند هری نگاه تعجب باری به رون انداخت که انگار خیالی به آماده شدن نداشت گفت:
- رون، چیزی شده؟
رون که سعی می کرد ناراحت جلوه نکند گفت:
- نه، چیزی نشده بهتره دیگه بریم. چون اگه دیر برسیم ممکن آنجلینا نذاره تو بازی فردا شرکت کنیم.
هری در راه رسیدن به زمین در این فکر بود که چرا رون از او پنهان می کند که چه اتفاقی افتاده.شاید چیزی است که او دوست ندارد هیچکس حتی هری نیز از او با خبر شود. وقتی به زمین رسیدند انگار کمی دیر شده بود و اعضای تیم در حال تمرین بودند آنجلینا به طرف هری و رون آمد و گفت که باید زودتر آماده بشن و تمرین کنند مخصوصا رون چون بازی فردا خیلی مهم است. آنها آماده شدند. هیچکدامشان متوجه گذشت سری زمان نشده بودند. کم کم خستگی در تن همه ی آنها دیده می شد که آنجلینا گفت:
-خب... بچه ها خیلی خوب بود... فکر می کنم برای بازی فردا حسابی آماده ایم... امیدوارم نتیجه ی خوبی بگیریم. دیگه بهتره بریم.
با گفتن دیگه بهتره بریم همه به سمت رختکن هجوم بردن و لباسهای خود را که خیس شده بود را عوض کردند و به سمت قلعه به راه افتادند. در راه قلعه هری و رون با هم حرفی نزدند هری دوباره با آزاد شدن فکرش به رون فکر می کرد تا اینکه به قلعه رسیدند در سالن عمومی گریفندر هری دیگر طاقت نیاورد و دوباره از رون پرسید:
- رون، چیزی شده که نمی خوای به من بگی؟
رون خمیازه ای نسبتا طولانی کشید و گفت:
- خب، من از بازی فردا می ترسم!!!
هری با لحن محکمی گفت:
- به نظر من تو خیلی در دروازه بانی جای پیشرفت داری. تو خیلی تمرین کردی . اصلا نباید بترسی.
رون که کمی قوت قلب گرفته بود گفت:
- ممنون که دلداری می دی ولی من اولین بازیمه.
هری گفت:
- اصلا نگران نباش تو می تونی، رون!
هر دو بلند شدند و آماده شدند که بخوابند.

صبح روز بعد هر دو از خواب بیدار شدند و برای خوردن صبحانه به سالن عمومی رفتند و صبحانه را خوردند. هری که کمی بیشتر از رون خورده بود احساس دل درد می کرد اما فکر مسابقه ی آن روز در مقابل دل درد او هیچ بود. کم کم زمان شروع بازی نزدیک می شد. هری و رون آماده ی رفتن شدند و پس از چند دقیقه خود را در رختکن یافتند. همه ی اعضای تیم لباسهای خود را بر تن کرده بودن و از رختکن بیرون رفتند. تماشاچیان با صداهای بلندی تیم محبوبشان را تشویق می کردند و بعضی ها یک صدا آواز می خواندند. پس از گذشت چند لحظه بعد از سوت خانم هوچ همه به هوا رفتند و بازی آغاز شد.لی جردن برای اینکه بازی را هیجان انگیز تر کند با صدای بلند فریاد می زد:
- حالا آنجلینا پاس می ده به کتی، کتی بل پاس می ده به آلیشیا... اما حالا این ورینگتون که توپ را از دستهای آلیشیا در میاره و پروازکنان به سمت دروازه ی تیم گریفندر که رون مسئولیت آن را داره می ره ولی این رون که توپ و می گیره... آفرین...آفرین.
تما شا چیان تیم گریفندر یک صدا اسم رون را صدا می کردند. جرج و فرد، توپ های بازدارنده را چنان دور می کردند که از نظر ها ناپدید می شدند.
- مهاجمین تیم گریفندر خیلی خوب به هم پاس می دن... وای خدای من...چی کار می کنند این بازیکنان... حالا نزدیک دروازه... کتی بل گل می زنه...گل...گل حالا امتیاز ها 20 به 0 می شه.
هری هم چنان دنبال گوی زرین بود و سعی می کرد زودتر از آن چیزی که بقیه فکر می کردند آن را پیدا کند. ناگهان چشمش به گوی زرین افتاد که با شتاب دور حلقه ها دور می زد.
- هری را نگاه کنید. انگار گوی زرین را پیدا کرده آره...آره... پیدا کرده.
مالفوی نیز دنبال هری می رفت اما هری با سرعتی سرسام آور دنبال گوی بود و پس از چند لحظه جلوی گوی زرین ظاهر شد و او را در دستانش زندانی کرد. مالفوی با نامیدی پوزخندی به او زد. اعضای تیم خوشحال تر از همیشه به طرف هری می آمدند و شادی می کردند.
- هری پاتر گوی زرین و گرفته و به زمین بر می گرده و حالا بازی به اتمام می رسه. به تیم گریفندر تبریک می گم خیلی زود بازی رو به نفع خودش تموم می کنه و حالا این اسلیترینی ها هستن که خشمشون اوج گرفته
آن روز آنقدر برای رون دلچسب تمام شد که تمام ترسش به طور اعجاب انگیزی فروکش کرده و دیگر ترسی را به خود راه نداد بود.

**لطفا امضای منو بخونین**

كتي بل عزیز!
خب پستت خوب بود ولی کمی تصنعی بود! می رم سراغ اشکالات پستت!
اولین جمله پست! نگفته بودی چرا روز بدی برای اونها بود؟ چی شده بود؟
از این جور اشکالات زیاد داشتی! یعنی در مورد چیزهایی در پستت توضیح کامل و واضح نداده بودی.
ناراحت بودن رون رو خیلی بزرگ جلوه داده بودی. انگار یه اتفاق خیلی بدی افتاده...می تونستی اونو نگران و دست پاچه نشون بدی نه ناراحت!
بعد هم وقتی رون دلیل ناراحتیشو می گه خیلی آروم و بی دغدغه اونو مطرح می کنه که این نشون دهنده ناهماهنگی بین دوتا قسمت پستت هست!
نوشته بودی " کم کم خستگی در تن همه ی آنها دیده می شد " خب جمله زیبایی نیست.
اگه می نوشتی " کم کم آثار خستگی در چهره ی تک تک اعضای تیم پدیدار شد که... " باید از کلمات و جملات جالب و جذب کننده برای توصیفات استفاده کنی که متأسفانه کمبود این ها باعث شده پستت کیفیت خودشو از دست بده!
داشتی " لباس های خیس " خب ولی ننوشته بود که از عرق خیس شده یا از بارون؟ یا دلیل دیگه ای داشته!
قسمت توصیف زمین بازی خوب بود. فقط به مرحله گرفتن توپ توسط هری کم پرداخته بودی که موجب شده پستت از هیجان بیفته!
آخر پستت هم خوب بود.
در کل احساس میکنم داری پیشرفت می کنی فقط به نظرم باید کمی دیگه تلاش کنی تا به رول نویسی متعادل برسی و دستت بیاد که چی بنویسی!
پس یه بار دیگه سعی کن. موفق باشی.

تأیید نشد!


ویرایش شده توسط سارا اوانز در تاریخ ۱۳۸۶/۶/۱۵ ۱۶:۳۸:۰۲


Hi EveryBody


Re: گفتگو با ناظرين فروم ((بیا تو جادوگر منتظریم))
پیام زده شده در: ۱۵:۳۱ دوشنبه ۱۲ شهریور ۱۳۸۶
#5
سلام
اگر بخوایم شخصیتی رو بر داریم و اسم کاربری مون هم بخوایم اون شخصیت باشه باید چی کار کنیم؟


شما عضو گروه ایفای نقش نیستید میتوانید شناسه ی کاربری خود را با شناسه ی نمایشی خود یکی کنید !!!(پادمور)


ویرایش شده توسط استرجس پادمور در تاریخ ۱۳۸۶/۶/۱۲ ۱۹:۳۳:۳۴


Hi EveryBody


Re: گفتگو با ناظرين فروم ((بیا تو جادوگر منتظریم))
پیام زده شده در: ۱۸:۲۶ جمعه ۹ شهریور ۱۳۸۶
#6
سلام
من می خوام شناسه و عوض کنم بکنم کتی بل
میشه راهنمایی کنین؟

شما عضو گروه کاربر عضو هستید به قسمت ویرایش ویژگی های فردیتان بروید و شناسه نمایشی را به هر چی خواستید تغییر دهید (پادمور)


ویرایش شده توسط استرجس پادمور در تاریخ ۱۳۸۶/۶/۹ ۱۹:۰۶:۴۰


Hi EveryBody


Re: گفتگو با ناظرين فروم ((بیا تو جادوگر منتظریم))
پیام زده شده در: ۱۹:۵۷ پنجشنبه ۸ شهریور ۱۳۸۶
#7
سلام
آیا لیست شخصیت ها کامل؟

دوست عزیز!
بله لیست شخصیت ها کامله!
ولی اگه شما شخصیتی مد نظرتون هست که توی کتاب هست ولی توی لیست نیست به ما معرفی کنید.


ویرایش شده توسط سارا اوانز در تاریخ ۱۳۸۶/۶/۸ ۲۰:۴۲:۰۸


Hi EveryBody


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۰:۱۴ پنجشنبه ۸ شهریور ۱۳۸۶
#8
فکر نمی کنم به خوبی قبلی باشه.


هرسه در جنگل ممنوعه پرسه می زدند نمی دانستند که کجای جنگل گم شده اند.هری که خیلی خسته شده بود گفت:
- فکر نکنم امشب بتونیم از اینجا بیرون بریم.
رون که در فکر بود و به حرف هری اعتنایی نکرد اما هرمیون که نگران شده بود گفت:
- مگه میشه ما هر طور شده باید از این جا بیرون بریم اگه صبح به برج برسیم همه ما رو می بینن اون موقع ست که مجازات سختی در انتظارمون.
رون که با شنیدن کلمه ی مجازات به خودش اومده بود گفت:
- خدی من مجازات...نه...من نمی خوام مجازات بشم...حالا چی کار کنیم؟
هری که فکری به ذهنش رسیده بود گفت:
- من می گم هر کدوم از یه طرفی بریم...
هرمیون میون حرف هری پریدو گفت:
- نه ، نمیشه ما باید باهم باشیم اگه از هم جدا بشیم که بدتره .
رون که کنار هری ایستاده بود و به حرفهای هرمیون گوش می داد ناگهان فریاد کشید:
- سانتو....سانتور...
رون آن چنان فریاد کشیده بود که هری هرمیون از پریدند و به جایی که رون چشم دوخته بود نگاه کردند.رون راست می گفت یک سانتور تقریبا ده قدم ان طرف تر ایستاده بود.هری جلو رفت و به سانتور چشم دوخت چند لحظه بعد رون و هرمیون نیز کنار هری ایستادند سپس هری از سانتور پرسید:
- تو می تونی به ما کمک کنی که به قلعه ی هاگوارتز برسیم؟
سانتور همچنان به آنها نگاه می کرد حدود چند دقیقه گذشت ولی سانتور حرفی نزد که رون دوباره سوال پرسید:
- تو می تونی به ما کمک کنی
سانتور که انگار تازه فهمیده بود آنها چه می خواهند با صدایی آهسته و آرام گفت:
- آره ، حالا کجا می خواین برین؟
هری از حرف سانتور تعجب کرده بود چون اول گفته بود کجا می خوان برن.ولی با این حال دوباره گفت:
- ما می خوایم به قلعه هاگوارتز بریم.
سانتور چند لحظه فکر کرد بعد گفت:
- دنبال من بیاین...
پس از گذشته 1 ساعت آنها بالاخره به قلعه ریسیدند.خواب واقعا چشم هر سه یشان را گرفته بود.آنها زودتر از سانتور تشکر کردند و آرام به قلعه رفتند و آنقدر آرام رفته بودند که چندین دقیقه طول کشید تا به رختخوابهاشان رسیدند و تا صبح به خواب عمیقی فرو رفتند.صبح هری و رون کمی دیر بلند شدند زمانی که برای صبحانه به سرسرا رسیدند هرمیون دوان دوان به سمت آنها آمدو نگران گفت:
- سلام. دیشب... یکی ما رو دیده...
هری و رون نیز وحشت زده گفتند:
- یعنی کی می تونه مارو دیده باشه؟
یک آن هری گفت:
- فهمیدم، مالفوی ...
هرمیون و رون از حرف هری تعجب کرده بودند و هری نیز از حرف خودش.و به فکر فرو رفتند که چه طور مالفوی آنها را در اون وقت شب دیده درسته که از مالفوی هیچ چیز بعید نبود ولی آنها باید خود را برای مجازات آماده می کردند.


Roya potter عزیز!
همون طور که خودت هم گفته بودی پستت به خوبی پست قبل نبود.
سوژه این پستت خوب بود ولی نتونسته بودی زیاد جو داستان رو ایجاد کنی.
جاهایی برای توصیف از فعل محاوره ای استفاده کرده بودی که به روند داستان لطمه می زد.
نوشته بودی " رون که در فکر بود و به حرف هری اعتنایی نکرد" . خب یه ذره اشکال نگارشی داره. اول اینکه اگه " که " رو نوشتی نباید " و " می دادی و برعکس!
غلط املایی داشتی==> " خدای من " ، " هری و هرمیون " ، " از جا" و غیره.
دلیل اینکه سانتور ابتدا در مقابل حرف هری ، چیزی نگفت رو ننوشته بودی. بهتر بود سانتورو معرفی کنی چون معمولا سانتورا آدم ها رو رانده شده می دونن.
بهتر بود تا اونجایی که اونها به خوابگاه بر می گردند پست رو تموم کنی . چون آخر پستت به نظر عجله ای نوشته شده و همچنین پست رو به جای مناسبی برای اتمام نرسونده.
در کل فکر میکنم اون طور که باید روی پست هات وقت نمی زاری . وگرنه سوژه های خوبی رو انتخاب می کنی.
کمی با عجله می نویسی. یه دفعه دیگه سعی کن.
هر وقت از پستت خودت راضی شدی و به قول یکی از بچه ها آخر قدرت رول نویسیت بود اینجا بزنش و مطمئن باش من هم تأییدت می کنم.
موفق باشی.

تأیید نشد.


ویرایش شده توسط سارا اوانز در تاریخ ۱۳۸۶/۶/۸ ۱۶:۵۵:۳۵


Hi EveryBody


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۲۳:۰۸ سه شنبه ۶ شهریور ۱۳۸۶
#9
کلاس گرابلی پلنگ به پایان رسیده بود و همه ی دانش آموزان به طرف سالن عمومی در حرکت بودند. طبق معمول مالفوی و دوستانش در حال نیش خند زدن به هری بودند. هری دیگر تحمل این همه مسخره شدن را نداشت همین که برگشت تا چیزی به مالفوی بگوید هرمیون را دید.هرمیون از این که توانسته بود 30 امتیاز برای گروه گریفندر به دست آورد خیلی خوشحال بود و اهمیتی به حرفهای مالفوی نمی داد در حال خندیدن بود که هری گفت:
- هرمیون من دیگه تحمل حرفهای مالفوی را ندارم.
هرمیون که از حرف هری کمی تعجب کرده بود گفت:
- خب راستش هیچکس از رفتار او با دانش آموزان دیگر راضی نیست.
هری بار دیگر به مالفوی نگاهی انداخت و گفت:
- ولی تو ارشدی و باید او نو مجازات کنی.
هرمیون از حرف هری زیاد هم ناراحت نشده بود و گفت:
- خب اونم ارشده و من ...
مالفوی حرف هرمیون را قطع کرد و گفت:
- آهی دوستان عزیز من فکر می کنم داشتین در مورد من صحبت می کردین. درسته؟
هری با چهره ای پر از خشم گفت:
- آره ، حداقل این یکی رو درست حدس زدی.
هرمیون ادامه داد:
- مالفوی تو باید از این کارات دست برداری تو خودتم ارشدی و نباید بچه های دیگرو مورد آزار و اذین قرار بدی.
مالفوی از طرز حرف زدن هرمیون جا خورده بود و گفت:
- خب یک شرط داره که من دیگه این کارایی که شما می گین رو نکنم.
هری و هرمیون منتظر پایان حرف او بودن.
- خب امشب همه میریم به جنگل ممنوعه هر کس تونست سانتوری که توی جنگل هست که یال قهوه ای و سیاه دار رو پیدا کنه من قول می دم که دست از کارام بر دارم.
او در بین حرفهایش نگاهی به دوستانش می اداخت و پوزخندی می زد.
هری و هرمیون با تعجب گفتند:
- تو قول میدی که دست از کارات برداری؟
مالفوی که هنوز دو دل بود قبول کرد.

***

ساعت حدود 12 شب بود هری و هرمیون آماده بودند که به طرف جنگل ممنوعه حرکت کنند.انگار هری نگران تر از هرمیون بود.
هری با صدایی آهسته گفت:
- تو مطمئنی که ما می تونیم اون سانتور رو پیدا کنیم؟
هرمیون گفت:
- نمی دونم مالفوی راست می گفت یا ...
هری حرف او را قطع کرد و گفت:
ممکنه سر کارمون گذاشته باشه. من می گم نریم بهتره.
اما هرمیون خیلی علاقه داشت که برود و گفت:
- هری ما باید بریم اگه راست گفته باشه ما حتما برنده می شیم.
هری شنل نامرئی شو برداشت و آنها حرکت کردند.
وقتی به جنگل رسیدند از دور مالفوی و دو دوست با وفایش را دیدند و به آنها رسیدند هری آهسته گفت:
- خب مالفوی آماده ای؟
مالفوی که کمی از حرف هری ترسیده بود گفت:
- مطمئن باش که من اون سانتور رو پیدا می کنم.
هرمیون گفت:
- حالا می بینیم.
همه باهم حرکت کردند. به طرف جنگل که خطر های زیادی در کمین آنها بود.

***

حدودا 1 ساعت بود و خبری از سانتور یال قهوه ای و سیاه رنگ نبود آنها دیگه نا امید بودند و از طرفی فکر می کردند که مالفوی او را پیدا کرده باشد هری و هرمیون زیر شنل نامرئی مخفی بودند و از این بابت خیالشان راحت بود که کسی آنها را نمی بیند در حال حرف زدن باهم بودند که ناگهان یک سانتر را از دور دیدند میان اون همه درخت سر به فلک کشیده تشخیص برایشان کمی سخت بود ولی هر چه نزدیک تر می شدند سانتور بیشتر خودنمایی می کرد تا زمانی که کاملا کنار او قرار گرفته بودند هری گفت:
- هرمیون خودشه یه سانتور یال قهوه ای و سیاه ما برنده شدیم.
هری از این بابت خیلی خوشحال بود.و هرمیون از خوشحالی نمی دونست چی باید بگه.
هری با چوبدستی اش جرقه ای به هوا پرتاب کرد و نیم ساعت زمان برد تا مالفوی دست از پا دراز تر پیش آنها آمد.مالفوی از شدت خشم نمی دونست چی باید بگه اما بالاخره حرف زد:
- خب پاتری و گرنجری شما برنده شدین و ...
هری با خوشحالی رو به مالفوی کرد و گفت:
خب مالفوی یادته چه شرطی گذاشته بودی؟
مالفوی گفت:
- آره ء ولی نمی خوام در موردش چیزی بگم.
هرمیون که فهمیده بود مالفوی پشیمان است. واقعا خوشحال بود.
مالفوی و دوستانش به طرف برج حرکت کردند. هری و هرمیون نیز به برج برگشتند بسیار شادمان از اتفاق آن شب!!!!

Roya potter عزیز!
پست خوبی نوشته بودی ولی کمی قوانین هری پاتری رو نقض کرده بودی.
با این حال که ممکنه هر کسی در شرایط قرار بگیره که خودش نخواد.
در مورد پستت : خب هری معمولا ارزشی برای مالفوی قائل نمی شه که این دفعه از دستش عصبانی بشه.
بعد یه مشکل دیگه ای هم که داشتی این توصیفات برای مالفوی کمی غیر عادی بود.
مثلا اینکه مالفوی بگه " دوستای عزیز من " اون هم خطاب به هری و هرمیون زیاد جالب نیست. یا اینکه از گفته هرمیون جا بخوره یا از حرف هری بترسه، اصلا به کتاب های هری پاتر شبیه نیست.
بعد هم اگه کمی مالفوی هری و هرمیون رو سر رفتن به جنگل ممنوعه اذیت می کرد و سر کار می گذاشت من بیشتر احساس می کردم که این خود مالفویه!
مالفوی هر کاریش هم بکنی باز قدرت طلبی و خودنمایی تو ذاتشه و نمی تونه به اونا قول بده که دست از کاراش بر می داره.
غلط املایی هم داشتی ==> "سانتور".

خب فکر می کنم اگه یه بار دیگه بنویسی خیلی بهتر باشه. چون می دونم که می تونی زیباتر بنویسی.
موفق باشی.

تأیید نشد.


ویرایش شده توسط سارا اوانز در تاریخ ۱۳۸۶/۶/۷ ۱۵:۵۸:۳۴


Hi EveryBody


Re: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۱۹:۲۹ یکشنبه ۴ شهریور ۱۳۸۶
#10
هرمیون که کتاب (تاریخچه ی) (آگوانتی) را در دست داشت و آن را مطالعه می کرد. ناگهان بر اثر (لغزنده) بودن زمین لیز خورد و افتاد. مالفوی که کمی دورتر بود و او را زیر نظر داشت (پوزخندی) به او زد و رفت.هری که به طرف هرمیون می آمد با (محنت) و (مستقیم) به چشمهای او نگاه می کرد.هری پرسید: (قضیه) چیه؟ چرا اینجا افتادی؟ هرمیون برایش تعریف کرد که چه شده. سپس هرمیون با کمک هری از زمین بلند شد و کتاب (عظیم) جثه تاریخچه ی آگوامنتی و (نوشدارو) را برداشت و هری در راه رسیدن به سالن هرمیون را برای صدمه رسیدن به دو کتاب (محکوم) می کرد.

تایید شد !!!(پادمور)


ویرایش شده توسط استرجس پادمور در تاریخ ۱۳۸۶/۶/۵ ۹:۳۳:۲۵


Hi EveryBody






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.