هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

صفحه‌ی اصلی انجمن‌ها


صفحه اصلی انجمن ها » همه پیام ها (الیزا ترپین)



Re: اعضــــاي محفل!........از جلو نظام!
پیام زده شده در: ۱۸:۴۷ سه شنبه ۱۰ مهر ۱۳۸۶
#1
در میدان گریمولد سکوت عجیبی حکمفرما بود.با وجود اینکه وسط فصل تابستان بود، درهوا سرمای غیر منتظره ای وجود داشت.ساکنین خانه های آن اطراف یا به درون خانه ی گرمشان پناه برده بودند و یا برای گذراندن تعطیلات به جاهای مختلف سفر کرده بودند.
در میدان تنها یک نفر دیده می شد.دخترک شنل پوشی که با بی قراری در آن اطراف قدم میزد.صدای«پاق»بلندی، هم باعث شکسته شدن سکوت شد و هم رشته ی افکار دخترک را از هم گسست.شخصی که پدیدار شده بود نیز مانند دخترک شنل به تن داشت اما ظاهرا او یک مرد بود.دختر جوان به آرامی سوی اورفت وگفت:
_ پرفسور لوپین؟
لوپین به آرامی برگشت و با دیدن دخترک آثار تعجب در چهره اش پدیدار شد:
_بله؟
_ احتمالا منو به خاطر نمی آرید ولی من در سال سوم تحصیلم دانش آموز شما بودم.من لیزا هستم،لیزا ترپین.
لوپین چهره اش را در هم کشید گویی میخواست چیزی را به خاطر بیاورد،و پس از مکثی طولانی پاسخ داد:
_آه ه ه ه ه.....البته.خوب من چیکار میتونم برات بکنم لیزا؟
به نظر میرسید لیزا هول شده است.به آرامی گفت:
_خب....راستش....من میدونم انجمنی توی این خیابون هست به نام محفل ققنوس که تحت رهبری دامبلدور ه و شما هم توش عضو هستید.راستش منم خیلی مشتاقم که با پیروان لرد...لرد...لرد ولد..مورت مبارزه کنم ومیخوام توی محفل ققنوس عضو بشم.میخواستم بدونم امکانش هست؟
_خب...تو مطمئنا تحصیلاتت تموم شده نه؟
_بله.
_یادم میاد تو گروه ریونکلا بودی پس بنابر این دختر باهوشی هستی ولی خب دست من نیست.باید با دامبلدور صحبت کنی.
_چه جوری میتونم این کارو بکنم پرفسور؟
لوپین تکه کاغذ ی را از جیبش در آوردوسه بار با چوبدستی به آن ضربه زد.در مقابل چشمان حیرت زده ی لیزا کاغذ آتش گرفت و پری چند رنگ به جا گذاشت که مشخص بود پر یک ققنوس است.سپس صدای «پاق»دیگری به گوش رسید و لیزا مدیر سابق مدرسه اش را دید که روبه لوپین میگفت:
_سلام ریموس.با من کاری داشتی؟
لوپین جواب داد:
_اوه آلبوس تازگیا خیلی حواس پرت شدی.این خانم جوان مایلند به عضویت محفل در بیاند.
دامبلدور به سمت لیزا برگشت و با دیدن او تعظیم کرد وگفت:
منو ببخشیدکه متو جهتون نشدم خانم.پس شما میخواید عضو محفل بشید....میتونم بپرسم محفل رو از کجا میشناسید؟
_راستش اگه بگم فکر نکنم بتونم عضو محفل بشم...اممم...برادر من تحت طلسم فرمان مرگخوار شده بود.من یک بار با ذهن جویی فهمیدم در یکی از جلساتشون راجع به محفل حرف میزدند.مرگخوار ها برادرم رو کشتند اما من از اون اطلاعات خوبی به دست اوردم که میتونه کمکتون کنه.
_مطمئنا با این اطلا عاتی که میگی می تونی عضو بشی.ولی قوانین سختگیرانه تر
شده.تو تحت تاثیر محلول راستی باید به هرگونه ارتباط بامرگخوار ها اعتراف کنی و پیمان ناگسستنی ببندی که به محفل وفا دار میمونی.این شرایط رو قبول داری؟
لیزا سرتکان داد.آلبوس کاغذی از جیبش در آورد و گفت:
_پس باید به قرارگاه بریم.این کاغذ رو بخون وحفظ کن.
خانه شماره 12 آرام پدیدار شدو هر سه نفر را به سمت خود فرا خواند.


خب، رول بدی نبود. میتونستی سوژه بهتری از شرح چگونگی درخواستت بنویسی و بهتر بود به رول میپرداختی تا عضویت در محفل. همینطور رولت مقداری بد تمام شده بود و دیالوگهای آن مقداری غیرقابل تصور بودن.برای مثال صحبت ریموس با آلبوس. همینطور خواندن ذهن یک مرگخوار که 100% چفت شدگی را بلد است نمیتواند انجام گرفته باشد. فضاسازی خوبی داری ولی باید بیشتر روی دیالوگها و سوژت کار کنی.
تأیید نشد!
پیشنهاد میکنم یه بار دیگه سعی کنی.


ویرایش شده توسط ریموس لوپین در تاریخ ۱۳۸۶/۷/۱۸ ۱۴:۵۰:۳۰

تصویر کوچک شده


Re: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۲۰:۲۳ دوشنبه ۲۸ خرداد ۱۳۸۶
#2
به شخصیت من تو کتاب اول اشاره شده، فصل کلاه قاضی، موقع گروه بندی قبل از بلیز زابینی!
بازی با کلمات _ پست 357

کارگاه نمایشنامه نویسی _ پست 403
******
نام: لیزا ترپین (Lisa Turpin)
سن: 17
گروه: ریونکلاو
چوبدستی: بیست سانتی متری، از جنس چوب درخت ماهون و ریسه ی قلب اژدها،انعطاف پذیر
شغل: محصل هاگوارتز!
گرایش: محفلی!!!
یه دختر آروم، سر به زیر و خیلی باهوش. با قد بلند و هیکل لاغر، موی قهوای کوتاه دارم و چهره ام ساده است، اما مطمئنا نمی تونین زیباییشو انگار کنین()...می تونین؟؟؟
مثل بقیه ی بچه های خانواده های جادوگر، یازده سالگی نامه ی هاگوارتز به دستم رسید و موقع گروه بندی هم برای گروه ریونکلاو انتخاب شدم. خب گفتم که باهوشم!!! از سال سوم هم تو تیم کوییدیچ ریونکلاو به عنوان مهاجم انتخاب شدم. اوضاع یه کم سخته اما خب...نیمکت نشینی هم خودش خیلی کلاس داره!
تو مدرسه خیلی خوش می گذشت و منم خیلی خوشم می اومد، تا اینکه بهار امسال یه فاجعه رخ داد. مرگخوارا به هاگوارتز حمله کردن و اسنیپ...اون دامبلدور رو کشت. بنابراین چیزی که خیلی نگرانم میکنه، اینه که سال دیگه هاگوارتز برای تحصیل بازه یا نه...
من از بین همه ی درسا، از وردهای جادویی و دفاع در برابر جادوی سیاه خوشم میاد. نجومم هم بد نیست...به طور کلی از چیزی که خیلی بدم میاد سیاهی و لرد سیاه و اون مرگخوارای چیزشه. وقتی به سن قانونی رسیدم اولین کاری که میکنم اینه که وارد محفل ققنوس بشم. (خیلی خوشم میاد پوز مرگخوارا رو بزنم...)
**********
چیز دیگه ای به ذهنم نمیرسه...طبق مواردی که ذکر کرده بودین...فکر می کنم کافی باشه، نه؟


ممنون از معرفی خوبت . تائید شد


ویرایش شده توسط کریچر در تاریخ ۱۳۸۶/۳/۲۹ ۰:۰۵:۰۰
ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۶/۴/۳ ۱:۰۰:۱۲
ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۶/۴/۳ ۱:۰۷:۳۵

تصویر کوچک شده


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۱:۴۳ شنبه ۲۶ خرداد ۱۳۸۶
#3

__
فضای خفه کلاس معجون سازی در این روز این حس رو تداعی می کرد که بابا این اسنیپ بلده چه جوری کلاسو ساکت نگهداره...همه ی دانش آموزان کلاس به پیشونیشون چین انداخته بودن و با زحمت از بین ابرهای نارنجی و غبارای بدبو(که به طرز متنابهی فقط از پاتیل نویل بلند می شد) به تخته نگاه می کردن و با آخرین توان تلاش می کردند معجون خفقان آور درست کنند. هرمیون با عصبانیت روی پاتیلش خم شده بود و همش غر میزد، اما هری و رون به حالت خیلی ریلکسیشن، داشتند در مورد بازی های اخیر هارپی هالی هد و چادلی کنونز بحث می کردند...
رون: اما وقتی امتیاز کنونز بیشتره، نشون میده که بازیشون بهتر بوده...
هری نگاه عاقل اندر سفیهی(سفیه اندر همنوع!) به رون انداخت و گفت:
_ یادت نره که اون مهاجم هارپی که مصدوم شده بود...
_ کارتون با معجون تمام شده آقای پاتر؟
هری با ترس و لرز سرشو بالا اورد و اسنیپ رو دید که مثل اجل معلق بالای سرش ایستاده بود و با ملاقه(!) محتویات پاتیلش رو هم می زد. اسنیپ چند بار ملاقه رو از معجون پر و خالی کرد، بعد به سمت پاتیل رون رفت. نگاهی به اون انداخت و پوزخند زنان، گفت:
_ظاهرا مهارت شما در نقد بازیهای کوییدیچ بهتر از معجون سازیه، گر چه هیچ انتظاری نداشتم هیچ کدوم از شما دو نفر بتونین برای من چیزی بهتر از آب رو جوش بیارین، اما حالا که انقدر به کوییدیچ علاقه دارین...شاید بهتر باشه زحمت معجون ساختن از دوشتون بردارشته بشه. هر دوی شما از درس من صفر خالص می گیرین، به علاوه این که بابت هر کدومتون پنجاه امتیاز از گریفیندور کم میشه. حالا...می تونین به بحث شیرین و جذابتون ادامه بدین...
هری از خشم قرمز شده بود و می لرزید. دستاشو مشت کرده بود تا از خشمش جلوگیری کنه. ظاهرا آرزوی کارآگاه شدنو باید به گور می برد. خلاصه وضعیتش خفن آتیش شده بود...
_ ولی شما نمی تونین ما رو مردود کنین، اونم به خاطر...
اسنیپ حرف انو قطع کرد و ادامه داد:
_اونم به خاطر این که کلاس مقدس(!) معجون سازی رو با کلاس کوییدیچ اشتباه گرفتین...می دونی چیه پاتر... من فکر می کنم که تو هم مثل اون پدر از خود راضی و عوضیت، چیزی جز ژانگولر بازی سوار جاروی پرنده تو مخت نمیره، بنابراین نباید ازت انتظار کارای بزرگی مثل معجون سازی رو داشت...
هرمیون و رون فهمیدن که اوضاع واقعا خطری شده. سریع دست هری رو از پشت گرفتن که به سمت چوبدستی نره و بلایی سر خودش نیاره. هری با صدایی که کل کلاس رو به لرزه دراورد فریاد زد:
_ به پدر من توهین نکن روغن کله...
اسنیپ نیشش رو به حالت عصبی() باز کرد و گفت:
_ به هیچ وجه حق نداشتی سر کلاس با من اینجوری حرف بزنی پاتر...مجازات می شی، اونم به سختی. صد امتیاز دیگه از گریفیندور کم میشه، در مورد وضعیتت به طرز جدی با مدیر و معاون مدرسه صحبت می کنم، و امیدوارم به نمره ی پایان ترمت زیاد امیدوار نباشی...آقای ویزلی، تو فردا ساعت هفت برای مجازات به دفتر من میای. باید عنکبوتایی رو که تو معجون سازی به کار میرن بکشی و قلبشونو دربیاری...
صدای زنگ پایان کلاس به گوش رسید. اسنیپ رو به کلاس کرد و گفت:
_ همه وسایلتونو جمع کنین و سریعتر برین بیرون. من و آقای پاتر باید یه کم اختلاط کنیم. برای جلسه بعد یه مقاله نه متری درباره ی انضباط سر کلاس من بنویسین....و آها، تا یادم نرفته...صد و پنجاه امتیاز به اسلیترین اضافه میشه...
بعد اسنیپ به هری اشاره کرد تا به سمت میزش بره. هری به رون و هرمیون که داشتند با ناامیدی از در خارج می شدند نگاهی انداخت، آب دهنشو قورت داد و برای بدترینا آماده شد...

تایید شد.شما میتونید یه شخصیت انتخاب کرده و آن را در تاپیک معرفی شخصیت، معرفی کنید تا بعد از تایید مدیران وارد ایفای نقش بشید.موفق باشی


ویرایش شده توسط پرفسور کويیرل در تاریخ ۱۳۸۶/۳/۲۶ ۱۸:۲۹:۰۷

تصویر کوچک شده


Re: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۱۳:۲۸ دوشنبه ۱۴ خرداد ۱۳۸۶
#4
انعطاف - مشغله - جرقه - بوقلمون - عدالت - دیاگون - تاسف - حاشیه - مهره – ویترین

در حاشیه کوچه دیاگون پیش میرفت و تاسف میخورد که چرا چوبدستی زیبایش را شکسته است،زیرا آن چوبدستی ساخت الیوندر بود وهیچ چوبدستی سازی مانند اودر کارش ماهر نبود.روزی که آن چوبدستی را خرید به وضوح به خاطر داشت.صدای الیوندر در گوشش پیچید:«فکر میکنم این مناسب باشه...از چوب در خت ماهون و ریسه قلب اژدها درست شده و انعطاف پذیره.امتحانش کن»
از جلوی مغازه ی شوخی های ویزلی گذشت.مانند همیشه پر جنب وجوش بود و جرقه های رنگی در ویترین آن از این سو به آن سو میرفتند. خیلی دلش می خواست سری به این مغازه ی شگفت انگیز بزند و برای مدتی مشغله های فکریش را فراموش کند. از تصمیم خودش خوشحال شد، با اینکه کارهای زیادی برای انجام دادن داشت و باید به آنها می رسید، اما وسوسه ی خریدن چند وسیله ی شوخی برای آزار دادن دوستانش او را رها نمی کرد. بنابراین با سرعت به سمت مغازه پیش رفت، اما در میانه ی راه ناگهان متوقف شد. پروفسور تریلانی، با شالهای بلند و مهره های آویخته از آنها، به سویش می آمد. احتمالا می خواست دوباره همان بحثهای قدیمی در مورد بدبختی بیش از حد و بوقلمونی که در ته فنجان قهوه اش نقش بسته بود، برایش صحبت کند. از صمیم قلب از تریلانی و شیادیهایش بیزار بود و هنوز به خاطر اینکه از سر کنجکاوی برای گرفتن فال پیش او رفته بود، اظهار پشیمانی می کرد. خب، با این وجود رفتن به مغازه ی شوخی فعلا منتفی بود. زیر لب فحشی به تریلانی داد، رویش را برگداند و با آپارات خودش را از او دور کرد و تریلانی را با آن چشمان وغ زده تنها گذاشت.

تایید شد! خوب بود!


ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۶/۳/۱۴ ۲۳:۴۰:۱۸






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.