300)this.width=300\" /> .................................
صدای کودک سکوت کوچه را در خود میشکست.
با اینکه پدر نبود ولی در دل خود شور وهیجانی پدرانه را احساس میکرد.کودک ریش پیرمرد را چسبیده بود و با چشمانی مشکی که از شور کودکانه برق میزد به او زل زده بود و گویی التماس میکرد مرا با خود ببر.دل پیرمرد لرزید.وبا خود گفت:"نکنه خطری او را تهدید کنه.نکنه این کار اشتباه باشد....
ولی خود را دلداری داد:"اینجوری این جادوی باستانی بهتر عمل میکنه....اینجوری از دنیای پر تنش اطراف خود دور میشه....اینجوری....
پیرزنی که کنارش ایستاده بود با پشت دست عینک خود را روی بینی جابه جاکرد.میخواست گریه کند وکودک را در آغوش بکشد چرا که نمیخواست او را از دست بده ولی به یاد آورد که این جدایی ابدی نیست و یازده سال بعد بالاخره میتواند او را در کنار خود داشته باشد.
دیگه داشت دیر میشد.داشتن وقتو از دست میدادن.ممکن بود ماگلی از پنجره آنها را ببیند و حس کنجکاوی اش او را به بیرون از خانه بکشد و اصلا در این وضعیت درست نبود که کسی آنها را با کودک ببیند.
دامبلدور دست لرزانش رابه زنگ در نزدیک کرد.قلب او بهش میگفت که تا دیر نشده بچه را در آغوش بکش و برای هیمشه از اینجا دور شو....ولی عقل او بر قلبش غلبه کردو قبل از اینکه تصمیم دیگری بگیرد دستش را روی زنگ در گذاشت...دینگ...
وصدای کودک برای آخرین بار سکوت کوچه را شکست!
خوب بود...فقط یه مشکلی داشت اونم این بود که جملات گفتاری و نوشتاری با هم قاطی شده بودن...مثلا اینجا:
دیگه داشت دیر میشد.داشتن وقتو از دست میدادن.ممکن بود ماگلی از پنجره آنها را ببیند و حس کنجکاوی اش او را به بیرون از خانه بکشد
که دو جمله اول گفتاریه و بقیش نوشتاری! میشه اینجوری بشه:
دیگر داشت دیر میشد.داشتند وقت را از دست می دادند.ممکن بود ماگلی از پنجره آنها را ببیند و حس کنجکاوی اش او را به بیرون از خانه بکشد
یکی هم اینکه دیالوگهاتو سعی کن فقط گفتاری بنویسی...
نکنه خطری او را تهدید کنه.نکنه این کار اشتباه باشد....
که اینجوری میشه:
نکنه خطری اونو تهدید کنه.نکنه این کار اشتباه باشه....
در کل قشنگ بود...مرسی!
تایید شد!
[size=medium][color=0066FF]کبÙتر اخÙ
Ú©Ø