منم ورد اکسپکتو پاترونومو دوست دارم ولی فقط که همین یه ورد نیست.
از اون طلسم پیچیده ای که ولدمورت توی کتاب 6 روی داییشو هوکی اجراکرد خیلی خوشم میاد چون بعضی وقتا خیلی دوست دارم مردم یه چیزایی رو یه جور دیگه به خاطر بیارن!
افسون پاک کردن حافظه(آبلیوی ایت) رو هم خیلی دوست دارم چون خیلی وقتا به درد می خوره!
خب معلومه موجودی که همه جا بهش اشاره شده یعنی ققنوس چون هر چند بار که خاکستر بشه بازم از نو به وجود میاد.
سلام
ببخشید من چند ماه پیش هم توی تایپک بازی با کلمات شرکت کردمو تایید شدم هم توی کارگاه نمایشنامه نویسی و با یه شخصیت دیگه توی ایفای نقش عضو شدم.به خاطر مدرسه ها یه چند ماهی فعالیت نداشتم تا اینکه الآن اومدمو می بینم که دیگه نمی تونم تو ایفای نقش شرکت کنم و رول بنویسم. می خواستم از شما بپرسم چرا این طوری شده و من الآن باید چی کار کنم؟ممنون
ویرایش شده توسط پروفسور هوريس اسلاگهورن در تاریخ ۱۳۸۷/۳/۸ ۱۸:۱۵:۱۶
چی؟ !!یعنی منظور اونا این بوده که یه جادوگر کارگردان فیلمای بعد باشه؟!!!!چه جالب! بعد احیانا نگفتن که این جادوگرو از کجا می شه پیدا کرد؟!
به نظر من هری چون خود دامبلدورم آخر کتاب گفت که فهمیده که هری انسان متعالی تریه.
نویل چون شهامت و جسارتی رو که اون داره کمتر کسی تاحالا داشته.
دامبلدور و ولدمورتو اسنیپم که مردن و آلان زنده نیستن که بتونیم حسابشون کنیم.البته به نظر من بزرگی به داشتن نیروی جادویی بیشتر نیست چون اون یه چیزه خدادادیه بزرگی به داشتن اراده ی قوی و محکمه و این که سعی کنی از خطرات نترسی و با آغوش باز به استقبالشون بری یعنی همون کاری که هری کرد.
اگر اسنیپ هم زنده بود بعد از هری اونو میذاشتم چون به خاطرکسی که دوستش داشت سعی کرد همه کاری بکنه(که نکرد!)
ویرایش شده توسط پروفسور هوريس اسلاگهورن در تاریخ ۱۳۸۷/۳/۵ ۱۶:۴۶:۴۷
به نظر من فقط فیلمای 1 و 2 با کتابشون هماهنگی دارن و گر نه در صد هماهنگی بقیه ی فیلما با کتاباشون در حد صفره!اصلا خیلی جاها داستانو عوض کردن. مثلا توی کتاب 3 سیریوس توی کریسمس آذرخشو برای هری میفرسته اما توی فیلم آذرخش آخر فیلم به دست هری می رسه! این یه نمونه ی خیلی کوچیک بود و گرنه اگر بخوایم مثال بزنیم از این بدتراش زیادن!توی فیلم 5 که به معنای واقعی کلمه فیلم از نظر هماهنگی با کتاب افتضاح بود!
به نظر من جواب این سوال یه چیزه کاملا واضحه!همه ی اون چیزایی که شما دوستان گفتین به نظر من درسته این که به انتخاب خود ولدمورت بستگی داشت و غیره و به نظر من دلیل انتخابشم اینه که اون از بچگی از همه ی دور و وری هاش متنفر بوده از این که مجبور بوده مثل یه بچه یتیم توی یه پرورشگاه معمولی بزرگ بشه متنفر بوده و به نظر من همین باعث شده که اون دوست داشته باشه که یه آدم استثنایی باشه و در اون موقع راه استثنایی شدن رو در داشتن قدرت و زور گفتن به دیگران پیدا کرده و از این کار لذت می برده و چون هیچ کسی رو هم دوست نداشته روز به روز از احساساتش دور تر می افتاده و سنگدل تر می شده و عاقبت کارش به همون جایی می کشه که هممون دیدیم.
به نظر من اون اگر از همون بچگی سعی می کرد که با بقیه دوست بشه و دوستشون داشته باشه چنین انتخابی نمی کرد و اصلا به چنین راهی کشیده نمی شد هر چند ظاهرا اون خودش از اول نمی خواسته اصلا با کسی دوست بشه و این در نهایت خیلی براش گرون تموم شد.
ضمنا اون همیشه میل به قدرتو در وجودش داشته (البته این چیزیه که همه ی ما داریم ولی مثل این که مال اون شدتش خیلی زیاد بوده!)و این میل این قدر زیاد بوده که تبدیل به هدف زندگیش شده و همین باعث شده که برای رسیدن به هدفش دست به چنین کارایی بزنه و بخواد جاودانه بشه چون همه ی ما به امید و آرزو ها مون زنده ایم و به خاطر کسایی که دوستشون داریم و وقتی امید و آرزو مونو از دست میدیم دیگه میلی به زنده بودن در خودمون احساس نمی کنیم.
ویرایش شده توسط پروفسور هوريس اسلاگهورن در تاریخ ۱۳۸۷/۳/۱ ۲۰:۰۳:۰۸
سلام هوگو جان
ببین داستانی که شروع کردی خیلی خوبه ولی ظاهرا یه چیزه مهمو فراموش کردی اونم اینه که ولدمورت دیگه برای همیشه مرده.پس به خاطر همین داستان دیگه باید بدون ولدمورت باشه که در این صورت خیلی بی مزه می شه و بهتره اصلا نوشته نشه. با این که از این موضوع خیلی ناراحتم ولی به نظرم جی. کی کار درستی کرده که دیگه داستانای هری پاترو ادامه نداده.
ااااااااااااام اول از همه این که اگر جادوگر بودم خیلی حال میکردم!
دوم این که دیگه لازم نبود خودم خیلی از کارامو انجام بدم با جادو خود به خود انجام می شد!
در باره ی این سوالایی که پرسیدی ام این که آره وقتی به مشنگا بر می خوردم بهشون احترام میزاشتم اما یکم احساس تحقیر!!!!و دلسوزی هم نسبت بهشون داشتم.
با شناختی که از خودم دارم فکر نکنم به راه مرگخوارا میرفتم. ترجیح میدادم سرم به کار خودم باشه البته اینم بگم که بدم نمی یومد قانون راز داری برداشته میشداااااااااااااا!!!!!
دیگه این که فکر نکنم خلق و خوم چندان تقییری می کرد چون بالاخره همین آدم بودم ولی با توانایی های جدید ومتفاوت! حالا بیشتر بهش فکر می کنم!
به نظر من اون صحنه ی پرواز هری و خرد کردن چوب ولدمورت صحنه ی دیدنییه همین طور وقتی که نجینی دنبال هری و هرمیون میکنه و پیدا شدن شمشیر گریفیندور و دیدن اون گوزن ماده ومرگ فرد وتوی بانک گرینگوتز وقتی که هرمیون شکل بلاتریکس شده و صحنه ی جنگ پایانی هری و ولدمورت.همچنین وقتی هری 7 تا شده هم باید جالب باشه دیگه همین.