توالت دخترانه ی خراب واقع در طبقه اول، مکان دلگیر و وا افتاده ای بود که دانش آموزان با نام دستشویی میرتل گریان می شناختند. در یک روز عادی این مکان خالی بود و صدای ناله های میرتل گریان و چک چک شیر خراب درش منعکس می شد.آن روز یک روز عادی نبود.
نور بی رمق آفتاب از میان پنجره مشبک کثیف و کبره بسته می گذشت و نمای سنگ مرمر و گرانیت ترک خورده و فرسوده را روشن می کرد.آینه ترک خورده و کثیفی که جیوه پشت آن این جا و آن جا ریخته بود پیکر دو پسر را در حال بگو مگو منعکس می کرد:
- ما نمی تونیم تا ابد صبر کنیم مالفوی.اگه نقشه های احمقانت به نتیجه نمیرسه ما رو مجبور نکن دائم از اون معجون مرکب مسخره بخوریم.اگه بتونیم یه رمزتاز درست کنیم....
صدای نعره دراکو حرفش را نا تمام گذاشت : نه احمق ، تا وقتی درکش اینقدر برات ثقیله لیاقت انجام کاری بهتر از پوشیدن لباس دخترا رو نداری . تو کله پوکت فرو نمیره که به محض ایجاد رمز تاز وزارت خونه و دامبلدور میفهمن و به ثانیه نمیکشه که کل وزارت خونه و محفل میریزن اینجا ؟ حالا گورتو گم کن تا وقتی میتونم قیافه کریهت رو تحمل کنم!
گویل غرولندی کرد و برگشت تا برود.در با صدای بلندی بهم کوبیده شد و دراکو به خود لرزید.روز های متوالی بی خوابی و فشار افکار و احساسات او را در هم کوبیده بود : صورتش لاغر و بی رنگ تر از هر زمان دیگری بود؛ چشمانش بی نور و غمدیده بودند و بدنش تحلیل رفته و ناتوان شده بود.
آنها منتظر بودند؛ منتظر نا کامی او تا پدر و مادرش را مجازات کنند و تمام دارایی شان را به تاراج ببرند.
لرد سیاه میدانست که او توانایی انجام آن کار را ندارد؛مثل طلسم شکنجه گری که آرام آرام او و خانواده اش را در خود فرو ببرد و درد شان را مزمزه کند.
دراکو رو به انعکاس تصویر خود در آینه ترک خورده فریاد زد:
آخه چرا؟مگه من چی کار کردم که لیاقت اینو داشته باشم؟اشک های داغ روی گونه های سردش روان شدند.دراکو بر روی دستشویی افتاد و صدای هق هق خشکش در توالت طنین انداز شد.
پیکر شفافی از دیوار بیرون آمد و با تعجب به دراکو خیره شد.
-کی...چی تو رو اینجوری کرده؟من تو رو قبلا دیدم.تو..اینجوری نبودی...
دراکو سرش را بلند کرد.درمانده تر از آن بود که بخواهد سر میرتل داد و فریاد کند.نیازش به یک هم صحبت،کسی که او را درک کند و حرف هایش را بشنود بر همه افکارش غلبه کرد:اونا..میخوان تحقیرم کنن،میخوان آزارم بدن، میخوان درد کشیدنمو مز مزه کنن،میخوان...تو که نمیفهمی..
میرتل در هوا شناور شد و کنار پنجره نشست : من میفهمم.خیلی خوب میدونم چه مزه ای داره که تحقیرت کنن ، که تماشات کنن وقتی داری از هم میپاشی.ولی...تو نباید اجازه بدی لذت ببرن.میفهمی چی میگم؟تو باید کاری کنی که اونا تحقیر بشن و زجر بکشن.من این کارو کردم و میدونم چه لذتی داره.
دراکو سرش را بلند کرد و به تصویرش در اینه نگاه کرد.البته که انها سزاوار تحقیر بودند.سزاوار نقشه های پلیدی که برای او و خانواده اش میکشیدند.و چه لذت بخش بود اگر انها را میدید که دوای خود را میچشیدند.چه خواستنی بود...
کمی با اینتر مهربان باشین!
متن خوبی بود.تایید شد.
گروهبندی و معرفی شخصیت.
ترجیح میدهم که با کفش هایم راه بروم و به خدا فکر کنم تا انکه در مسجد باشم و به کفش هایم فکر کنم.
دکتر علی شریعتی