هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها




پاسخ به: خواندن ذهن و چفت شدگی
پیام زده شده در: ۱۶:۲۶ پنجشنبه ۱۹ تیر ۱۳۹۳
#1
تکلیف:

همونطور که مشاهده کردید لودو در حالی که ذهن خونی بلد نبود با تکیه بر ویژگی دیکتاتوری و زورگویی خودش و البته با چاشنی تهدید وانمود کرد که این کارو کرده!
ازتون میخوام که در یک رول (30 امتیاز) با توجه به ویژگی های شخصیت خودتون مشابه این کار رو انجام بدید. یعنی کاری کنید که همه تایید یا باور کنن که شما ذهن خونی کردید. توجه کنید که شما واقعا این کار رو بلد نیستید. مثلا یک پریزاد میتونه بعد از گفتن یکسری دروغ به عنوان ذهن خونی یک "مگه نه هانی؟ " بگه و عشوه خرکی هم ضمیمه کنه و طرف مقابل بی بروبرگرد حرفاشو تایید کنه! یا لرد ولدمورت هر ادعایی که بکنه قطعا مرگخوارها تایید میکنن!


خب خب خب. کوین. تو می تونی. تو می تونی. باید بتونی یعنی. وگرنه این استاد قرار نیست به هافلپاف کمکی کنه!

وقتی لودو داره با خستگی عرق هاش رو پاک می کنه و از کلاس می ره بیرون به طرفش می دوم. سعی می کنم تا یه جایی دنبالش کنم، اینطوری کسی از هم کلاسیام متوجه این حرکتم نمی شه.

- پروفسور؟‌

خمیازه می کشه و وایمیسه. بر میگرده طرفم. یه نگاه بی حوصله بهم میندازه.

+ هان؟‌ چیه؟‌

- منم. یکی از دانش آموزای سال اولی.

+ خب؟‌

خب به جمالت مرتیکه. یکم پروفسور گونه رفتار کن!

سکوت می کنم چند لحظه. بعد سعی می کنم نقشه ام رو به عمل برسونم.

- من تنها کسی نیستم که تا اینجا دنبالتون کرده. جناب فلچر هم انگار علاقه ی زیادی به شما دا رن.

اخم کرد. انگار بعید بود همچین حرفی بزنم. همینقدرم واسم کافیه!‌ متعجب کردن استاد " خواندن ذهن"‌ ... البته هر چی می گذره فکر می کنم علم کمتر و هوش بیشتری داره.

به آخر سالن نگاه می کنه. مدیر رو میبینه که مثلا داره با چند تا دانش آموز حرف می زنه. لودو می دونه که فلچر آمادس که یه خطا از اون ببینه.

+ چیز خاصی نیست. من و اون دوستای قدیمی هستیم.

- چه جالب.

انگار از جوابام حیرت زده می شه. دارم به بازی میگیرم. گارد هاش پایین میان.

+ چی جالبه؟

- این که اگه من دوست قدیمی یه نفر می بودم حداقل به خواسته هاش اهمیت می دادم. یا اینقدر نمی ترسوندمش.

عصبانی شد.

+‌ من نمی ترسم. داری زیاده روی می کنی. مواظب باش که برای گروهت دردسر نشی.

- هه. توئم دقیقا مثل اونی نه؟ یه سلسه مراتب از درجاتی که این مدرسه رو می گردونن. و هر کدومتون پایین دستتون رو می ترسونین.

+ ها؟!

- پروفسور. انتظار بیشتری از کسی که گرداننده ی چنین کلاسیه داشتم. نا امید کننده اید شما.

فکر کنم این که استاد تاثیر گذاری باشه یه مدت آرزوش بوده. چون توی خاطرات غرق می شه. می دونم اولین نفری نیستم که نا امیدش کرده.

- داری به خاطرات گذشته فکر می کنی نه؟‌ به کسای دیگه ای که نا امیدشون کردی؟‌

سرش رو تکون می ده. باورم نمی شه. تو چنگمه. فقط یکم باید بیشتر وارد ذهنش شم.

- فکر می کنی تا کی به این نا امید کردن ادامه می دی؟ چی برات می مونه از این همه سال درس دادن؟‌

+ هیچی...

او نه! واقعا؟!

- می دونم کیا رو نا امید کردی. خانوادتو. از خستگیت معلومه. انگار هیچی برای اثبات نداری. چون هیچکس نیست که براش اثبات کنی. دوستات رو همینطور. چون وقتی با فلچر حرف می زدی فهمیدم تنهایی.

نه نه نه نه نــــه... ! رد دادم.

یاد کلاس افتاد. چشماش برق می زنن یه لحظه. اه. باید هوشش رو در نظر میگرفتم.

+ هی! داری سعی می کنی تکلیف کلاس رو روی خودم انجام بدی؟!

لعنتی. لعنتی. یه غلطی بکن کوین.

- باید اعتراف کنی. چند دقیقه فکرت دست من بود. نه؟ داشتی گولمو می خوردی.


با نهایت بی میلی مجبور شد بگه : خوب بود. برای یه... هافلپافی. امیدوار شدم بهتون.

اما هنوز از خاطراتی که توی ذهنش بهش چشوندم اذیت می شه.

سرش رو با حالتی غمگین تکون می ده. برای تحسین کارم. و قبل از این که بفهمم رفته.



پاسخ به: كلاس ماگل شناسي
پیام زده شده در: ۱۵:۳۷ پنجشنبه ۱۹ تیر ۱۳۹۳
#2
به مدت بیست و چهار ساعت به زمان گذشته و جامعه مشنگی اون زمان فرستاده میشید. از اونجا که هنوز به این جادو مسلط نیستم، نمیتونم مشخص کنم هرکس کجا میفته! چیزی که مسلمه بعد از اتمام این بیست و چهار ساعت، اگه هنوز زنده باشید، توی خوابگاهتون ظاهر خواهید شد. برای جلسه بعد، سفرنامه تون رو به صورت رول همراهتون بیارید.


اولین لحظه م رو وقتی درک کردم که زمین سخت زیر بدنم داشت منو ذوب می کرد. چشمامو باز کردم. آفتاب به شکل بی رحمانه ای می تابید.

بلند شدم. به اطراف نگاه کردم. نزدیک یه جایی شبیه یک شهر بودم. به طرفش رفتم.

گرما بعد از چند دقیقه قابل تحمل شد... اما می دونستم هنوزم دارم تبخیر می شم. باید آب پیدا می کردم. وگرنه جون سالم ازینجا به در نمی بردم!

همینطور که به طرف شهر قدم بر می داشتم از خودم می پرسیدم که این استاد ما چطور نفهمید چه ریسکی می کنه با فرستادن ما اینجا؟

اثر پروانه ای استاد! اثر پروانه ای! الان من توی این چیزایی که اتفاق افتاده گند بزنم شاید تو اصلا به وجود نیای خب!‌

به شهر رسیدم. به شکل غریبی آشنا بود.

گرما به فکرم هم رخنه کرد. آخه مردم این شهر چطور می تونستن تو این شرایط زندگی کنن؟

شهر توی نقطه ی بالایی نسبت به مکانی که فرود اومدم قرار داشت. پس می تونستم از بین خونه های کاه گِلی ببینم که اونورتر یه دریاچه وجود داره. نمی تونم گرم تر از این رو تصور کنم اما مطمئنم اگه نسیم اون دریاچه نمی بود طبیعتا اینجا شبیه جهنم می شد.

مردم توی شهر قدیمی به نظر نمی رسیدن. توی چهره هاشون اون آدمای جاهل گذشته رو نمی دیدی. انگار توی بخشی از زمان افتادم که زمان بی معنیه...

یه دفعه صدای جیغ یه زن رو شنیدم. چیکار باید می کردم؟ اون زمان من نبود. من به اونجا تعلق نداشتم. آیا می تونستم تغییری ایجاد کنم؟ اگه اون تغییر خودم رو نابود کنه چی؟

زن دوباره جیغ کشید. مطمئنم تاریکی وجودم بعد از گندی که قراره بزنم با یه " نگفتم بت؟" میاد به طرفم. اما فعلا باید گند رو بزنم!

چوب دستیم رو در آوردم و به طرف زن صدای زن دویدم.

پیدا کردن یه صدا برام خیلی آسونه. وقتی فکر می کردم یه بچه ی نرمالم همیشه به دنبال موسیقی بودم.

صدای زن من رو به یه خونه ی کاه گِلی سفید رنگ که سرما رو توش حس می کردم رسوند. سرما؟ چطور ممکن بود. شاید من توی یه دهکده ی جادویی بودم.

صدای نفس نفس زدن زن رو می شنیدم که هی کمتر می شد. انگار هوشیاریش داشت تحلیل می رفت.

بی فکر یه لگد به درِ‌ کلبه زدم. و چوب دستیم رو به طرف هر کسی که داخل کلبه بود گرفتم.

بهم نگاه می کردن. انگار براشون مهم نبودم. چطور می تونستن از دیدن من شوکه نشن؟‌ مشکل مردم این شهر چیه؟!‌

مردم مثه یه مشت گونی متحرک می مونن. مسخرس. همه ی هم کلاسیام رفتن به یه جست و جوی محشر. من اینجام. توی این گرما. مسخرس.

بهشون نگاه کردم... انگار داشتن یه عمل جراحی روی زن انجام می دادن. اما توی اون دوره چطوری جراحی مغز رو که حتی تو زمان حال جزو چیز های خیلی سخته انجام می دادن؟ حتما ازون آدمای خرافاتی بودن. احتمالا این زن رو هم قربانی خدایان مسخرشون می کردن.

چوب دستیم رو محکم تر دستم گرفتم. سه نفر جز زن توی کلبه ی کاه گِلی بودن، چیز زیادی توی اتاق نبود. جز میزی که زن روش خوابیده بود. می تونستم کاری کنم که توی تاریخ دیگه هیچ زنی اینجوری فدای خدایان الکی نشه. البته اگه این شهر لعنتی بخشی از تاریخ می بود.

و لحظه ای که می خواستم یه ورد رو بگم همه چیز محو می شه. زمان مثل یه چرخ بزرگ توی ذهنم پدیدار می شه... و ناگهان با سرعتی سرسام آور آینده ی این شهر رو می دیدم... شهر سوخته. جایی توی کشور ایران که مردمش هوشی فراتر از هر جایی داشتن... اون زن واقعا داشته جراحی می شده، جالب اینجاس که جراحیش هم موفقیت آمیز بوده!... زمان جلوتر می ره... گرما آخر کار دست مردم می ده. شهر نابود می شه. همینطور مردمش.

و توی خوابگاه به هوش میام.

آیا اون مردم هنوز زنده ان؟‌ یه بخشی از دنیا؟ کسایی که اون موقع می تونستن جراحی مغر موفق انجام بدن الان چیکار می کنن؟‌

حس بدی بهم دست داد. فکر می کردم ماگل ها هیچی برای نشون دادن نداشتن. اشتباه می کردم. اونا گاهی خیلی از دنیای ماها فراتر می رن.


رولکچه: مشنگی رو به تصویر بکشید که پی میبره جادو وجود داره. یا تو وجود خودش یا با دیدن جادوی شما یا... . 10 نمره


نیم ساعت پیش داشتم مثل همیشه تو خیابونای نیویورک قدم می زدم. شرایط دقیقا مثل همیشه بود. تا این که باز این وجدان انسانیم کار دستم داد. مجبور شدم برای نجات یه پسر بچه از جادو استفاده کنم.

روبروم واساده. پاهاش می لرزن. گیجه. نمی دونه باید به چه فکر کنه.

یه مرد سعی داشت اونو بدزده. نگذاشتم. اه از وجدانم متنفرم. احتمالا وزارت جادو چوب تو آستینم می کنه با این حرکت. آفرین کوین. بازم گل کاشتی!

- بهم گوش بده. من... یه قهرمانم. مثل اونایی که تو فیلما دیدی.

چه سعی مسخره ای. فکر می کنی این بچه حرفتو قبول کنه؟ آخه تو چی می دونی از بچه ها؟‌

- لطفا... من باید مخفی بمونم. نباید به کسی در مورد من بگی. باشه؟‌

عرق ها از سر و صورتش جارین. دستاش هم خیسن. چشماش اما یه داستان دیگه دارن. انگار یه مرد قوی پشت اون چشماس.

دستشو می گیرم. هیچ ایده ای ندارم چه غلطی دارم می کنم.

- بهم نگاه کن. حالت خوبه. هیچی نمی تونه اذیتت کنه دیگه. بهم نگاه کن.

+ تو... یه قهرمانی؟

اولین کلماتش. صداش به شکل عجیبی منو یاد خودم میندازه.

سعی می کنم جوابی بدم که از شوک در بیاد.

- آره بابا. سوپرمن و اسپایدرمن هم رفیقامن.

یه شوق بچگونه تو چشماش پیدا شد.

+ اون چوب چیه؟

- این؟ هیچی. یه چیزیه که باهاش قدرتمو کنترل کنم. هیچ جادویی توش نیس.

چوب دستیمو پرت می کنم کنار. که بتونم دروغ بهتری بگم. ازین موقعیت متنفرم.

نگاهش آروم تر می شه. کم کم می تونه بدون لرزیدن وایسه.

+ اسمت چیه؟

- با یه شرط بهت می گم.

+ چی؟

- که بعد از اون برگردی به خونتون و دیگه هیچوقت با غریبه ها همراه نشی.

خاطرات اون مرد توی ذهنش فرو میریزه یه دفعه. دوباره تا مرز گریه کردن می ره.

با بغض می گه :‌ باشه.

از جرات این پسر کوچولو متعجبم. اگه من یه ماگل می بودم توی چنین موقعیتی حتما تا مدت ها شوک ذهنمو فرا می گرفت. اما اون... خیلی آرومه.

- چند سالته؟

+ ده

- پس هنوز یه سال وقت داری.

+ واسه چی؟!

- اسمِ من کوینه. وقتی هم سن تو بودم دقیقا شبیهت رفتار می کردم. تا این که وقتی یازده سالم شد یه قهرمان سفید پوش من رو برد به یه جای خاص. و بهم یاد داد چطوری یه قهرمان باشم. شاید تو نفر بعدی باشی.

خندیدم و موهاشو بهم ریختم. حس نزدیکی به چیزی که توی وجودشه دارم. امیدوارم دامبلدور دعوتش کنه...

- باید بری.

+ دوست ندارم.

- اما شرط گذاشتیم. بازم به دیدنت میاما. واسه همیشه که نمی رم. هر وقت مشکلی داشتی پیشتم.

دستمو تو جیبم کردم. یه شماره تلفن. حداقل تا وقتی به تلفن دسترسی داشته باشم می تونم بهش کمک کنم. برگه رو بهش دادم.

- مواظب خودت باش.



پاسخ به: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۱۴:۴۵ یکشنبه ۱۵ تیر ۱۳۹۳
#3
اسم: کوین ویتبای

گروه: هافلپاف

جنسیت: مرد

سن : 16

خون : دورگه

پاترونس : پلنگ

نوع چوب جادو: پر عقاب طلایی ، چوب گردو ، 17 سانتی متر

نوع چوب جارو : نیمبوس 2000

ویژگی های اخلاقی و ظاهری:

قد حدودا 175، سفید پوست، موهای سیاه. چشم های قهوه ای. لباس های سیاه. ردا های چروک :دی. اصن آدم شلخه ای هستم.

آدم محطاطیم. اعتماد نمی کنم تا حدی که بشه. تنها کارامو انجام می دم. همیشه تو شبا راحت ترم پس بیشتر وقتا منو در حالی می بینین که قایمکی میام بیرون و تو تاریکی شب نقشه هامو عملی می کنم. دشمن کسی نیستم اما دشمنی رو خوب بلدم. گاهی به آدما بدون اینکه بفهمن کمک می کنم.

داستان زندگی:

تا یازده سالگی که یه پسر ساده بودم. یه دفعه این جغده اومد رو کله م. فهیمدم بابام جادوگر بوده بعد از همه! منم می شم پسر جادوگرش. خوشم اومد ازین حقیقت. پدر و مادرم عادی بودن. اما توی سن کم اتفاقات زیادی افتاد که بی اعتماد و شکاک باشم. همیشه یه شخصیت خوبم تو وجودم هست، اما نمی گذارم زیاد گند به بار بیاره. می دونین که، خوبی آدمو ضعیف می کنه!‌

بگذریم. اومدم هاگوارتز فکر کردم همه شبیه منن. دیدم یه ملتی توی گریفندور با اسلیت ها در حال جنگن. جنگ به این مسخرگی که به من نمی خورد. پس این دوتا شبیه من نیستن. ریون ها و هافلپافا بهترن. حداقل اینطور حس می کنم که به دنبال اثبات چیزی نیستن.

از گروهم راضیم. همین دیه :دی . چی بگم!

تأیید شد.
خوش اومدی.


ویرایش شده توسط ماندانگاس فلچر در تاریخ ۱۳۹۳/۴/۱۵ ۱۵:۱۳:۰۶


پاسخ به: سال اولی ها از این طرف: کلاه گروهبندی
پیام زده شده در: ۱:۰۱ یکشنبه ۱۵ تیر ۱۳۹۳
#4
من تاریکی رو دوست دارم کلاه. حس راحتی می کنم توش. از تنهایی واقعا خوشم میاد. دوست دارم کار هارو خودم انجام بدم. گاهی اگه از یه نفر خوشم بیاد بهش کمک می کنم، اما همش همین. من خودمم و یه مسافر تاریک روی دوشم.

گروهی که من دوست دارم توش باشم گروه خلوت و کم دردسریه. که بتونم کارهایی که خودم دوست دارم رو انجام بدم و کسی، حتی خودت(!) مزاحمم نشه :دی



پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۰:۰۱ یکشنبه ۱۵ تیر ۱۳۹۳
#5
- امشب ماه کامله. می تونیم بالاخره ببینیمش.

جیمز با لبخندی که شوق درونی اش را نشان می داد به بقیه در مورد گرگینه ای می گفت که به تازگی در جنگل های ممنوعه حیوانات را تکه تکه می کند.

ترس در چهره ی ریموس پیدا بود. حس دردی که در بدنش وجود داشت شرابط را چندین برابر بدتر می کرد. این رفتار برای دوستانش عادی بود. چند ماهی می شود که لوپین از بیماری جدیدی رنج می برد.

سیریوس بلک با لبخندی مغرورانه رو به پیتر کرد و آرام گفت : فکر می کنی بتونیم باهاش یه مبارزه ی تن ب تن داشته باشیم؟

جیمز با اخم روبروی سیریوس ایستاد: هیچکس قرار نیست چنین کاری بکنه. ما فقط می خوایم ببینیمش. بعدم ما که نمی دونیم اون گرگینه کیه. اگه یه نفر باشه که می شناسیم چی؟‌ نمی تونیم هیچ ریسکی برای ضربه زدن، یا خوردن ازش رو بپذیریم. فقط دنبالش می کنیم. محض رضای خدا. شاید یکی از رفیقای خودمون باشه.

ریموس لرزید.

سیریوس با کلافگی غرولند کرد:‌ کی تو رو رییس کرده پاتر؟!

ریموس که درد ستون فقراتش هر لحظه بدتر می شد با نگاهی وحشت زده به خاطره ای فکر می کرد. شاید هم چیزی که هنوز اتفاق نیافتاده. هیچ کس نمی توانست بفهمد چه چیزی در ذهنش است که او را اینقدر می ترساند.

جیمز که بدون ترس و اماده برای یک بحث مفصل با سیریوس بود وقتی نگاهش به لوپین افتاد از روی قطار غرور افتاد و دلسوزانه دست او را گرفت.

- بازم همون دردا؟... لعنتی. چرا مادام پامفری یه داروی درست حسابی بهت نمی ده؟ این هفته که خواستی پیشش بری منم باهات میام.

+‌ نه.. لازم نیست.

ـ چرا! میام. و به توئم هیچ ربطی نداره. فهمیدی؟

ریموس نمی توانست پاتر را وقتی چیزی می خواست منصرف کند، از این خوب خبردار بود. تسلیمانه سرش را تکان داد.

جمعشان همیشه شاد نیست. همیشه هم در صلحی آرامش بخش نیست. محض رضای خدا‍! چهار نوجووان بی سر و پا و کله شق چگونه می توانند یکدیگر را جز وقتی که نزدیک هم نیستند تحمل کنند؟

اما یک دوستی. یک پیوند خالص در میان آنها وجود داشت. همیشه همین طور بود. یک سوگند نا گفتنی. که حتی سیریوس مغرور... یا پاتر قانون گریز نیز از آن پیروی می کردند. این رمز برادری ای بود که به دوش می کشیدند. البته... فقط برای مدتی کوتاه. زمان همه چیز را تغییر خواهد داد. اما در آن دوره... حتی اگر بدترین چیز ها را در حق دوستشان انجام می دادند بخشیده می شدند، گرچه همیشه مجازاتی در میان بود.

پیتر در سکوت تنها تماشا می کرد. او تنها کسی بود که حرف های زیادی برای گفتن داشت. تنها کسی که می دانست واقعا چه اتفاقی در حال وقوع است.

سعی می کرد لبخند بزند. به ریموس. هر ثانیه که به او نگاه می کرد یاد یک رویای قدیمی می افتاد که در جنگل های ممنوعه می دوید. و گرگی خونخوار به دنبالش بود. البته برای مدت ها متقاعد شده بود آن یک رویا بوده...

حالا صورت پیتر به رویایی در آینده جذب می شد. رویایی که هیچ نمی دانست خوب است یا نه. تنها امیدوار بود که رمز برادری آنها برای تحمل چنین حقیقتی آماده باشد. حقیقتی که تنها او از آن باخبر است.


خیلی خوب بود.
تایید شد!


ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۳/۴/۱۵ ۰:۲۶:۲۴






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.