در حیاط نزدیکای جغددونی
هرماینی : هری معلومه که تو کجایی؟
هری : من تو جغددونی بودم خب! چی شده؟
هرماینی:هیچی نگو!فقط بدو بیا!
هرماینی دست هری رو میگیره و دنبال خودش با عجله میکشونتش!
هرماینی:هری!رون کار خودشو کرد!
هری:باز چی کار کرده؟
هرماینی:یادته یه بار به پروفسور دامبلدور گفت که چوبدستیشو بر میداره تا بتونه مالفوی رو از روی نیمبوسش پرت کنه پایین؟
هری : خب؟
هرماینی:هیچی دیگه!الان برداشته و چوبدستی خودشو برا ی پروفسور دامبلدور گذاشته!
هری:خب اینکه ایرادی نداره.وقتی خودش بفهمه که چوبدستی پروفسور فقط تو دست خودش همه رو شگفت زده میکنه از کارش...
هرماینی یکدفعه سر جای خودش می ایسته و میگه:هری گوش کن!من همه اینا رو میدونم!چرا تو فکر میکنی که فقط خودتی که همه چیو میفهمی؟
هری:اتفاقا تویی که اینطوری فکر میکنی.
هرماینی:نه خیرم!اصلا هم اینطوری نیست.میدونی چیه؟ من نباید با تو حرف میزدم.فکر نکن الانم که اومدم سراغت اون شوخی بیمزت یادم رفته.من فقط بخاطر این اومدم که جون پروفسورو نجات بدم!
هری:جون پروفسور؟وای بدو!
هرماینی:ای وای اره!
هری:جون دامبلدور در خطره و داری با من بحث میکنی؟
هرماینی:این تویی که اذیتم میکنی؟
هری :تا کی میخوای انقدر لجباز باشی؟
هرماینی:تا موقعی که تو انقدر از خود راضی نباشی!
هری:حالا کجا باید بریم؟
هرماینی:رون با ماشین پرنده ش دم دره!
هری:وای دوباره نه!
هرماینی:تا وزارت راه زیاده!نیمبوس هامونم که گرفتن ازمون!
تو ماشین پرنده متعلق به پدر رون که فعلا تا زمان پس گرفتن نیمبوس ها به رون داده شده!
هری:بگو ببینم.چه بلایی سر پروفسور اومده؟
رون:هری!ولدمورت برگشته و قصد گرفتن جون دامبلدور رو داره.
هرماینی: و احیانا بعدیشم تویی!همه اینا رو دابی بهم گفت!
هری:حالا باید چی کار کنیم؟
رون:خب معلومه.باید بریم کمکش!
هری:پس زودتر
در سفارتخانه سحر و جادو
رون:من که باید برم برای امتحانا اماده بشم!
و در همان زمان رون بیهوش شده و روی زمین میافتد!
هرماینی:من مواظبشم.تو برو.
هری:باشه.
دوِئل پروفسور دامبلدور و ولدمورت
هری (با صدای آروم):استاد!چوبدستیتونو اوردم!
دامبلدور:نه هری جون نمیخواد.اتفاقا دارم با این چوبدستیه حال میکنم
ولدمورت دیگه مثله سوسکه جلوم!
هری:ولی استاد؟!
دامبلدور:تو برو خونه!من حسابشو میرسم!
پس از گذشت دو ساعت دامبلدور در حال سوت زدن وارد تالار میشود.
هری:استاد؟حالتون خوبه؟
دامبلدور:اره هری!نگران نباش!
هری:چی شد؟
دامبلدور:موشش کردم دادمش به هاگرید تاکبابش کنه برای سگش!
هرماینی:واقعا؟
دامبلدور:اره!حالا همه برین بخوابین!همه جز هری!
هری:بله پروفسور؟
دامیلدور:موشش کردم و دادمش به هاگرید!اما اون چوبدستیمو دزدید و فرار کرد!
هری:چوبدستیتون که اینجاس!؟
دامبدور:منظورم چوبدستی رونالده.حالا اون قدرت بیشتری پیدا کرده!
هری:با چوبدستی شکسته رون؟
دامبلدور:دوست ندارم اینو بگم!ولی اره!از این به بعد باید بیشتر مواظب خودت باشی!
هری:
دامیلدور:
رون: :ball:
هرماینی:
بقیه بچه هایی که گوش ایستادن:
ولدمورت:
خب این پست شما جا موند.در نقد پستتون باید بگم زیاد شبیه اون چیزی که از نویسنده انتظار میره نیست.پست شما بیشتر یه سلسله دیالوگه که تقریبا بدون هیچ فضاسازی یا توصیف صحنه ای به کار رفته.و نکته مهم دیگه اینکه شخصیت هاتون البته به جز هری و رون وهرمیون چندان با چیزی که ازشون میشناسیم مطابقت ندارن.دامبلدورتون و حتی لردتون زیاد اون چیزی نیستن که باید باشن!
با اینهمه من تصور میکنم شما اگر بتونید با فعالیت تو ایفای نقش این مشکلات رو حل کنید با توجه به قوه طنزی که دارید بتونید یکی از طنز نویس های خوب سایت ما باشید.پس...
تایید شد.
گروهبندی و معرفی شخصیت.