هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: سال اولی ها از این طرف: کلاه گروهبندی
پیام زده شده در: ۱۸:۱۳ پنجشنبه ۹ مرداد ۱۳۹۳
#1
سلام . من لونا هستم ! البته هنوز نقش انتخاب نکردم ولی به شما اطمینان میدم که تا قبل از این که توی مدرسه علوم و فنون جادوگری شیدنری ریونکلاو که به صورت وبسایت هست سه ترم درس خوندم و پیشنهاد هایی که واسه تدریس از طرف مدارس دیگه بود رو قبول نکردم ، لونا صدام میکردن ! سردبیر بخش مجله طفره زن هم بودم . حالا اول اومدم گروهبندی تا بعدش برم نقش انتخاب کنم . درسته دیگه ؟ اول گروهبندیه بعد ایفای نقش ؟!
کلاه عزیز باید بگم که من یک متولد ماه می (اردیبهشت) شجاع هستم و همیشه عشق و محبت رو سررشته ی کارم قرار میدم ! پشتکار هافلپافی ها رو ندارم و هوش ریونکلاوی ها رو همین طور و دیگه اینکه ازت خواهش میکنم اسلیتیریــــن نباشه فقط ! [ صدات الان تو گوشمه که به هری میگفتی توی اسلیتیرین میتونه رشد کنه !!! ] اسلیتیرین نباشه . اسلیتیرین نباشه ...
پاینده باشی



پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۵:۳۵ سه شنبه ۷ مرداد ۱۳۹۳
#2
" خواب عجیب "
آسمون صاف و آفتابی بود . لی لی در حالی که هدویگ روی دستش نشسته بود توی چمنزار قدم میزد ... نسیم خنکی میوزید . لی لی فرد رو دید که دست در دست آلبوس از دور میومد . لبخندی زد و سرعتش رو بیشتر کرد . فرد گفت : هی ، خانم پاتر ببینید کی اینجاست ... !
آلبوس خودش رو به فرد نزدیک تر کرد . اون زن رو نمیشناخت . ولی وقتی بیشتر دقت کرد ، دید که اون زن رو توی عکس ها دیده . به نظرش اومد که مادر بزرگشه ... نفهمید چطور شد که به طرفش دوید و خودش رو در آغوشش انداخت ! هدویگ پرواز کرد و تو آسمون کوچیک و کوچیک تر شد . آلبوس با خوشحالی گفت : مامان بزرگ ! اما لی لی فقط لبخند میزد و نوازشش میکرد . آلبوس گفت : دایی فرد ؟ چرا مادر بزرگ باهام حرف نمیزنه ؟ فرد گفت : واقعی نیست آلبوس . چند نفر دیگه هم هستن که به گمونم از دیدنشون خوشحال میشی . دنبالم بیا ... آلبوس با ناراحتی از لی لی جدا شد و گفت : مامان بزرگ خیلی دوستت دارم ... و با دایی فردش به راهش ادامه داد . بعد از مدتی چشم آلبوس به کلبه ی چوبی ای افتاد که چند نفر جلوی کلبه دور آتیش نشسته بودند . آلبوس گفت : دایی اونا کی هستن ؟! و فرد در جوابش گفت : عجله نکن ... میبینیشون . نزدیک تر که شدند آلبوس مردی با مو و ریش بلند نقره فام رو شناخت . زیرلب گفت : دامبلدور ... در مورد این مرد هم از پدرش زیاد شنیده بود . بیشتر نگاه کرد . به جز دامبلدور ، پدربزرگش ، جیمز پاتر رو هم میدید . درست کنار جیمز ، سیوروس اسنیپ نشسته بود . همشونو میشناخت ، حتی الستور مودی . فرد گفت : هی دوستان ، دلتون میخواد با آلبوس آشنا بشید ؟! همه از جاشون بلند شدند و یکی یکی در آغوشش گرفتند . مودی در گوشش گفت : پدرت چطوره ؟ هنوزم کله شق و بی احتیاطه ؟؟ آلبوس خندید . بعد از احوالپرسیای گرم با اونا ، فرد گفت : خب دیگه فکر کنم آلبوس گرسنه باشه . بیا بریم توی کلبه ، ببینیم دابی برامون چی داره آلبوس ! آلبوس با ناباوری گفت : دابی ؟! همون جن خونگی که بغل خونه دایی بیل خاک شده ؟؟ با هم داخل کلبه رفتند . آلبوس فهمید که کلبه مثل چادر های دنیای جادویی بزرگ تر از نمای بیرونیشه . روی مبل هایی که نزدیک هم چیده شده بودند ، تانکس و لوپین رو مشغول صحبت دید که کنار هم نشسته بودن و رو به روشون یه پسر جوون نشسته بود ... چهره ـش خیلی آشنا بود ... بعد از کمی فکر یادش اومد که اون پسر دوست پدرش از گروه هافلپاف یعنی همون سدریک دیگوریه . با همشون دست داد و از پدر و مادرش واسشون گفت . حین حرف زدن سنگینی نگاهی رو حس کرد . سرش رو به طرف آشپزخونه چرخوند ... دید که یک جن خونگی با چشمایی به بزرگی توپ تنیس داره نگاهش میکنه و اشک توی چشماش حلقه زده . جن گفت : ارباب ویزلی ... اون پسر هری پاتره ؟؟ درست شنیدم ؟ آلبوس سیوروس پاتر ؟ و زیر گریه زد . آلبوس جلو رفت و دست نوازش به سر جن کشید و گفت : تو دابی هستی ، درسته ؟ گریه نکن . من سلامت رو به پدرم میرسونم . اصلا ... من چرا اینجام ؟! اینجا کجاست ؟ چرا همتون اینجا جمع شدین ؟ در اتاقی باز شد و مردی بیرون اومد . آلبوس شک نداشت که اون مرد کیه . مرد در جوابش گفت : برای اینکه اینجا رویای توئه آلبوس . اینجوری نگاه نکن ، درست حدس زدی . من سیریوسم . بیا ! و محکم در آغوشش کشید . همون طور که قبلا هری رو توی آغوشش گرفت و بهش دلگرمی داد . آلبوس حس میکرد که وقت رفتن رسیده . همه با هم از کلبه بیرون رفتند و کنار همون آتیش ایستادند . از دور پیکر زنی نمایان شد . لی لی بود که مو های خوشرنگش توی هوا پیچ و تاب میخورد و در حالی که با هدویگ خوش و بش میکرد به سمتشون میومد . آلبوس زیر چشمی به پدربزرگش و اسنیپ نگاه کرد . متوجه شد که رابطه شون صمیمانه است و هر دو با لبخند به لی لی نگاه میکردند . لی لی به اونها پیوست و پر سفیدی رو به دست آلبوس داد . آلبوس گفت : این چیه ؟ لی لی که بالاخره سکوتش شکسته بود ، گفت : پر هدویگه . روی لباسم افتاده بود . این رو بده به هری و بهش بگو که هممون دل تنگشیم ... آلبوس پر رو توی جیبش گذاشت و گفت : چشم مامان بزرگ ... حتما بهش میگم و بدونید که پدرم هم دلش برای همتون تنگ شده و همیشه ازتون واسم حرف میزنه ... راستی مامان بزرگ ، اگه این پر رو آتیش بزنیم شما برمیگردید ؟! لی لی لبخندی زد و گفت : ما همیشه پیش شماییم پسرم ، کجا برگردیم ؟ جایی نرفتیم که برگردیم . حالا دیگه برو ، از قطار جا میمونی ها ...
آلبوس دوان دوان از کلبه دور شد و برای هم دست تکون دادند . چقدر انرژی داشت . وسط راه ، حس کرد دستی روی مو هاش کشیده میشه ... هراسون دورُ برش رو نگاه کرد و گفت : مامان بزرگ ؟! اما کسی رو ندید .
آلبوس چشماش رو باز کرد . جینی بالای سرش نشسته بود . گفت : هر چی که میدیدی ، خواب خوبی بوده ، مگه نه ؟! ببخشید که بیدارت کردم ولی نمیخواستم از قطار جا بمونی . زیاد وقت نداریم مامان . توی راه واسمون تعریف کن که چه خوابی دیدی .
آلبوس لبخندی زد . پر هدویگ یادش اومد . دستی توی جیبش کرد و با نا امیدی فهمید که پر سر جاش نیست . لبخند از صورتش رفت . هری که همون لحظه وارد اتاق شده بود گفت : چی شده ، آلبوس ؟! آلبوس نگاهی به پدرش کرد و گفت : هیچی ، مامان بزرگ یه امانتی بهم داد که بدمش به شما ولی الان سر جاش نیست . هری با خنده در آغوشش گرفت و گفت : ای پسر شیطون ، زود تعریف کن ببینم ، چه امانتی ای ؟! و آلبوس با شوق و ذوق هر چی رو که توی خواب دیده بود برای پدرش تعریف کرد . هری در آخر لبخندی زد ، پسرش رو بوسید و گفت : درسته ... اونا اینجان ! همیشه ...
[ به یاد وفاداران و حماسه آفرینان هفت گانه هری پاتر ]

خوب بود.
تأیید شد.


ویرایش شده توسط ماندانگاس فلچر در تاریخ ۱۳۹۳/۵/۹ ۹:۵۴:۴۹






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.