هوای سرد و سوزناک محوطه،تاثیری در گرمای دلنشین قلعه هاگوارتز نداشت.
اسنیپ در حال جریمه کردن دانش آموزان گریفیندور بود که متوجه صدایی از داخل انباری عجیب که تا به حال آن را ندیده بود شد.
وارد انبار شد و دید که پنجره بر اثر باد شدید بیرون باز شده،به سمت پنجره رفت و آنرا بست.اما چیزی عجیب که در زیر پارچه مخفی شده بود،او را کنجکاو کرد که پارچه را از روی آن بردارد و آن شیء را ببیند.
وقتی پارچه کهنه را برداشت با آینه ای قدیمی و با ظاهر به درد نخور رو برو شد.با عصبانیت پارچه را بر روی زمین رها کرد،اما چوبدستی اش نیز همراه پارچه به زمین افتاد.
خم شد و چوبدستی اش را برداشت.وقتی که بلند شد و دوباره به آیینه نگاه کرد.با تصویری روبرو شد که بسیاری از خاطرات او را زنده کرد.لیلی پاتر را در کنار خود دید و به سرعت بغلش را نگاه کرد اما کسی پیشش نبود.دوباره به آیینه نگاه کرد.
-آه،لیلی.
قطرات اشک بر روی چشمان خشن اسنیپ جاری شد.برای دقایق طولانی به آیینه خیره شده بود که باز شدن ناگهانی در او را به خود آورد.یکی از دانش آموزان فریاد زد:
-پروفسور!پروفسور!
اسنیپ بغضش را در سینه حبس کرد و گفت:
-چه مرگته؟
-دعوا شده میشه بیاین؟
اسنیپ در حالی که دوست نداشت از آیینه دل بکند،رفت.اما در ذهنش به آیینه فکر میکرد.
دعوا شده میشه بیاین؟ مگه ناظمه؟
ولی جالب بود. بهش میاد ناظم بشه.
تایید شد. سال اولیا از این طرف