هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: دادگاه آزکابان
پیام زده شده در: ۱۰:۵۰ دوشنبه ۲۵ خرداد ۱۳۹۴
#1
بلاتریکس با حالت روی زمین نشسته بود و داشت فک میکرد که شوهر مهربونشو چجوری از دست خودش عصبانی کنه . چیکار کنم اخه... این تسترال مهربون مگه میشه با این اخلاق چندشش ازم متنفر بشه...چیکار کنم ...چیکار کنم...
همینطور که به در و دیوار نگا میکرد و گرمایی از کنار گوشاش حس میکرد(!) آروم بلند شد و به سمت دره خونه رفت.شوهرش که تا اون موقع در حالت مونده بود متوجه حرکت بلاتریکس شد و سریع گفت:
- اوم عزیزم...ینی چیزه...بلا جان... کجا میری؟

بلاتریکس با وجود اینکه سعی کرده بود خودشو کنترل کنه با عصبانیت گفت:
- میرم بیرون یه دوری بزنم.میخوایی عین دمم دنبالم باشی؟ :vay:

-نه...نه عزیزم برو...مراقب خودت باش گلم فقط

-انقد نگو عزیـــــزم :vay:

صحنه دوم - توکوچه

ای بابا...چیکار کنم اخه.این مادرسیریوس هرکاری میکنم بدتر عاشقم میشه....خله بابا...اه...باید فک کـ

-بلــــــــــــــــــــــــــــــــــا !!!

- چته تسترال پدر...چوب ارباب تـ...

یهویی چشمای بلاتریکس گرد شد.خودشه.هیچ مردی نمیتونه در مقابل این خودشو نگه داره..ایول..باید به ارباب بگم.نه ارباب الان درگیر مقدمات قیامشونه...باید سریع برگردم...زیاد وقت ندارم...



پاسخ به: بررسی پست های خانه ی ریدل ها
پیام زده شده در: ۲۰:۳۱ یکشنبه ۲۴ خرداد ۱۳۹۴
#2
درووود بر ارباب کبیر
ارباب افتخار میدین یه نگاهی به پست این بنده حقیر بندازین؟
ممنون


...Im ready for FIGHT and FATE....
??WHy
.
.
.

stop checking your phone...
...he would not send you a text


پاسخ به: زندگی به سبک سیاه
پیام زده شده در: ۲۰:۲۴ یکشنبه ۲۴ خرداد ۱۳۹۴
#3
آرسینوس با خستگی که تماما از سر و کولش میبارید به کف چوبی اتاق بازجویی خیره شده بود.صد البته که خسته بود.علاوه بر کل کل کردن با افرادی که حتی از مجرم بودنشون هم مطمئن نبود، استرس همچین وضعیت خطیری بیشتر بهش فشار میاورد.اما باید ادامه میداد.دلش نمیخواست اربابش رو از خودش نا امید کنه.هرطور که شده بود یک سرنخ بدست میاورد تا هورکراکس با ارزش لرد سیاه رو پیدا کنه. سرش را که احساس میکرد از همیشه سنگین تر شده رو به ارامی بالا اورد و با صدای ضعیفی رودولف رو صدا زد:
- رودولــــــــــــف.....
-هوووی رودولــــــــف....کجایی؟
ارسینوس اخم کرد.مگه الان وقت این مسخره بازیاس.هر وقت میخوایس نیست هر وقت نمیخوایس هست.البته اینکه همیشه هست حتی وقتی نیست.ای خدا!ما واقعا داریم به کدام سو میریم....

همینطور که در ذهنش سر آدم و عالم غر میزد به سمت در ورودی اتاق بازجویی رفت.در رو باز کرد و بلافاصله....
با دستاش جلوی چشماش رو گرفت.لعنتی،اصن یادم نبود که مثلا این بیرون مهمونیه!خوب حالا...
ارسینوس چشمانش رو به دنبال ردی از رودولف چرخواند.... و در کسری از ثانیه پیداش کرد.بوقی با اون هیکل گندش...
- هِــــــــی رودولــ...
آرسینوس ایستاد.اوم،اون خانومه کیه کنار رودولف؟تا حالا ندیده بودمش...هوف.چرا تعجب کردم؟! مگه دیدن رودولف پیش یه دوشیزه تعجب هم داره...نگا...تسترال پدر هیپوگریف صفت...چه نیششم تا بناگوش بازه!

آرسینوس اروم آروم به سمت رودولف رفت.دلش میخواست تموم خستگیشو سرِ اون خالی کنه.اما....البته که نمیکرد.هیچکس دلش نمیخواد با دستای خودش به سه قطعه مساوی تقسیم بشه!پس فقط به صدا کردنش اکتفا کرد:
- هی رودولف...چیکار داری میکنی؟...زودباش نفر بعدی رو....
در میان فریاد های ارسینوس، بانوی جوان و رودولف هم زمان به سمتِ او برگشتن.بانوی جوان لبخندی زد و رودولف به سمت ارسینوس رفت.
- آرسینوس....ایشون دوشیزه ساپورتـ ...اِهِم... دوشیزه ساپورثی هستن.یه دوشیزه با کمالات!

ارسینوس دوباره به سمت بانو برگشت و با لحنی که خشمِ چندین لحظه پیش در آن ذره ای پیدا نبود گفت:
-خوشبختم دوشیزه ساپورثی.خوش اومدین!

دوشیزه بیشتر لبخند زد و جواب داد:
-ممنونیم جناب....ام...

آرسینوس دوباره گفت:
-جیگر هستم...البته مکسور!...آرسینوس جیگر...
- منم خوشبختم جناب جیگر.

آرسینوس به رودولف گفت:
-خوب رودولف...برای نفر بعدی مـ...
آرسینوس سریع به سمت دوشیزه برگشت و گفت:
-بانو ساپورثی...میشه چند لحظه با من بیاین؟
-البته.
-رودولف...پشت در منتظر بمون.
و به سمت اتاق باز جویی به راه افتادن.

اتاق باز جویی


آرسینوس واقعا سعی میکرد که بلا فاصله عصبانی نشود و خودش را کنترل کند. من این دوشیزه ساپورثی رو تا حالا ندیدم.بایدم بهش شک میکردم.حتی همراهی هم نداشت.برای چی اینجاست؟از کجا اومده؟اسمش چرا انقد اشناس!ساپورثی...سا پورتی...اِ..نه بابا..اسمش از یه لحاظ دیگه اشناس..نمیدونم حالا...

بار دیگر به بانوی جوان نگاه کرد.اما صداش که بد نیست...!
سریع روی صندلی نشست و مثل همیشه شروع کرد:
- نام، پیشینه،قصدتون از دخول؟
-سلینا ساپورثی،نویسنده کتاب، پیشگو و اصیل زاده، به دعوتِ کسی.
-کی؟
-مرلین
-مرلین کبیر؟
-بله
- چیزی درباره هورکراکس میدونین؟
-هورکراکس؟
-بله.جان پیچ ارباب...
- نه چیز زیادی.ولی شنیدم که از جان پیچ جدیدی قراره رو نمایی بشه و اینکه شخصی راجبش نظرات جالبی نمیداد.
-میتونین بگین چه شکلی بود؟
-من یک بانوی با کمالاتم!علاقه ندارم به صورت هر مردی نگاه کنم.
-بله بله صحیح...!خوب میتونین مشخصاتی ازش بهمون بدین؟هرچیزی.صدا رنگ لباس یا یه همچین اطلاعاتی راجب کسی که باهاش حرف میزد؟
-من پشتشون بودم و اونقدر دقیق نبودم.اما صدای جالبی نداشت.هم خودش و هم کسی که باهاش حرف میزد ردای مشکی پوشیده بودن و به نظر نمیومد سعی کنن که کسی صداشون رو نشنوه.
- ممنون اطلاعات خوبی بود.میتونین برین دوشیزه ساپورتی...اِه...چیزه...دوشیزه ساپورثی.رودولف...

رودولف با لبخندی پهن تر از گذشته وارد شد و به دوشیزه نگاه کرد.قبل از اینکه آرسینوس حرفی بزند رودولف گفت:
-بفرمایید دوشیزه ساپورثی...من راهنماییتون میکنم!
دوشزه ساپورثی از روی صندلی بلند شد و همونطور که لبخند میزد و به سمت در میرفت گفت:
-خیلی ممنون.راه رو بلدم...
آرسینوس زیر لبی خندید و روی صندلی ولو شد و گفت:
-هی ردولف.اون قیافه ماسیده رو جم کن از رو صورتت.برو بیرون بزار فک کنم ببینم چه شخص مشکوک دیگه ای هست...



پاسخ به: بررسی پست های خانه ی ریدل ها
پیام زده شده در: ۲۲:۵۹ جمعه ۴ اردیبهشت ۱۳۹۴
#4
درود بر لرد ولدمورت!
میخواستم ازتون درخواست نقد این پست در جهت تنها هدفم ، یعنی بودن در خدمت شما و مرگخوار شدن رو داشته باشم.
ممونم


...Im ready for FIGHT and FATE....
??WHy
.
.
.

stop checking your phone...
...he would not send you a text


پاسخ به: افسانه لرد ولدمورت
پیام زده شده در: ۲۰:۱۲ جمعه ۴ اردیبهشت ۱۳۹۴
#5
روونا کاغذ مچاله شده را در دستش گرفته بود،طوی آن را فشار میداد که انگار جزوی از وجودش بود . نگاهش به اجساد روبه رویش دوخته شده بود.به آسمان نگاه کرد و ناگهان چشمانش را تا نیمه بست. نور ناگهانی چشمانش را کمی آزار داد.خورشید.صبح بود!اصلا متوجه گذر زمان نشده بود.

با این فکر شکمش به صدا درآمد.تازه یادش آمد،هنوز ناهار نخورده بود. به برگه در دستش و به بقیه مرگخواران که همگی مانند دقایق پیش او به جسد ها خیره شده بودند و مطمئنا متوجه گذر زمان نبودند ، نگاه کرد.ینی...ینی نفر بعدی کیه؟

به سمت خانه ریدل نگاه کرد.به فکر ارباب افتاد. ارباب سیاهی هنوز خودش را در اتاقش حبس کرده بود و احتمالا مانند همیشه به نقطه ای نامعلوم خیره شده و در حال نوازش نجینی بود.بعید میدونم متوجه این اتفاقات شده باشه!اما باید چدیر یا زود خبر مرگ سه مرگخوار دیگر رو به ارباب میداد.فکر نفرت انگیزی بود!

سه مرگخوار!به بلک نگاه کرد.نه! دو مرگخوار!.اما..اما چرا ریگولوس هم مرده؟ینی...ینی اتفاقی بوده؟چرا آخه؟اونم مثل لی لی کشته شده...یه چیزی عجیبه....بار دیگر به برگه نگاه کرد.هنوز اسم ریگولوس را وارد برگه نکرده بود.دو دل بود.ینی تمام این افکار ناشی از گرسنگی و خستگی بود؟یا تحت تاثیر جو وحشت انگیز آنجا؟آیا اسم ریگولوس را هم باید همراه مرگخواران وارد میکرد؟

نمیتوانست درست فکر کند.فکرش بیش از انچه بتواند اتفاقات را دسته بندی کند درگیر بود. دیگر نمیتوانست جو را تحمل کند. به سمت مرگخواران حاضر برگشت و گفت:
-بیایید برگردیم خونه!
همگی سرشان را به سمت روونا چرخاندند.مانند این بود که از یک خلسه چندین ساله بیرون آمده باشند.روونا ادامه داد:
-هنوز چیزی نخوردیم و باید خبر این اتفاقات رو به ارباب هم بدیم.تازه احتمالا ارباب هم هنوز چیزی نخورده.پس بیایید برگردیم و به کارا یه سر و سامونی بدیــ ... .

روونا ناگهان حرفش رو قطع کرد و به سمت جنازه های خونین و مچاله شده برگشت. چشمانش گرد شد. نمیتوانست با فکری که به سراغش امده بود کنار بیاید. چه کار باید میکرد؟آیا حقیقت داشت؟ اگر چنین بود چه باید به دیگران و ارباب میگفت؟ینی واقعا میشه؟چرا تا الان متوجه نشدم؟

به سمت مرگخواران برگشت!کسی آنجا نبود! تنها بود.ناگهان ترسی وجودش را فرا گرفت. چه باید میکرد؟قدرت تحلیل نداشت.اگه چیزی که فکرش را میکرد واقعی بود،آنوقت تنها مرگخواران در خطر نبودند.تمام اطرافیان ارباب درخطر بودند.اصلا چرا اینقدر این فکر را جدی گرفته بود؟نه.مرگ بلک این را تصدیق میکرد.فکرش درست بود!مطمئنم همینطوره باید به بقیه بگم.مخصوصا ارباب!

خانه ریدل-اتاق خصوصی ارباب

در به صدا درآمد.ارباب از فکر بیرون امد و ناگهان متوجه نوری که به داخل اتاق همیشه در سکوت میتراوید شد. در برای بار دوم به صدا درآمد:
-سرورم؟
ارباب به سمت در برگشت و با بی حوصلگی از روی صندلی بلند شد نجینی را روی تخت گذاشت.اینبار مرگ به سراغ کی اومده؟
-وارد شو!
مرگخواری جوان وارد میشود.ارباب اورا به یاد آورد.مدت زیادی نبود که عضو شده بود و روونا تعریفش را بسیار میکرد.روونا کجاست؟
-بگو ببینم چی شده؟
-سـ ـ سرم...دیشب صدایی شنیدیم و رفتیم سمت گورستان ریدل.اونجــ... .
- و جسد کی رو پیدا کردین؟
-...لی لی، مالسیبر و...
-و؟
-ریگولوس بلک
صورت ارباب کمی در هم پیچیده شد.انتظار اینو نداشتم!ریگولوس؟اون چرا؟
- سرورم؟
- و روونا کجاست؟
-راستش به ما گفت که برگردیم ولی بعدش دیدیم پیشمون نیست!
- من به گورستان ریدل میرم.به فلور بگو تا برگردم حواسش به همه چی باشه.
-به روی چشم ارباب اربابان!

گورستان ریدل

روونا به سمت خانه ریدل برگشت و با سرعت بی توجه به اطرافش دوید.باید زودتر به ارباب بگم.شاید فکری به ذهنشون رسید و مارو از این نفرین نجات دادن.اگر نفر بعدیخودش باشد چی؟سرعتش رو بیشتر کرد.که صدای انفجاری در 20 قدمی اش باعث شد که به طور ناگهانی و ناخودآگاه بایستد.
-ارباب...

روونا لبخندی زد.پس میتوانست قبل ازاینکه بمیرد به ارباب حقایقی که فهمیده را بگوید.یک قدم دیگر به سمت ارباب برداشت.
-ارباب،باید بهتون چیزی رو بگـــ.
ناگهان ایستاد.در پشتش سوزش آشنایی را حس کرد.تا نیمه برگشت و به افتاب خیره شد.پس اینجوری میمیرم.اما چجوری؟پس گردنبندم...

به گردنش نگاهی کرد.رنگش سفیدتر از معمول بود.این حالت را خوب میشناخت.اما،گردنبندش کجاست؟به پشت سرش نگاه کرد.هیچ اثری نبود.یعنی در راه افتاده بود؟با سرعتی که اون داشت بعید نبود.حالا یادش اومد.چند شب پیش متوجه شکستگی ای در قفل گردنبند شده بود.غفلت خودم...

به سمت ارباب برگشت.هنوز وضعش طوری نبود که ارباب متوجه چیزی بشود.اما روونا حرفی برای گفتن داشت.چه میخواست بگوید؟مسئله مهمی بود؟اما چه چیزی مهمتر از این که دارم میمیرم؟به سمت ارباب لبخندی زد.حالا ارباب متوجه همه چی شد.

اون خونسردی و وقارش.فداکاری و وفاداری اش.دیگر نمیتوانست وجود داشته باشد.غمی در چشمان ارباب نمایان شد.یکی دیگه از یارام.لعنت،بازم جلوی چشمای خودم.
-روونا...
روونا جلوی ارباب زانو زد و به عنوان آخرین کلماتش گفت:
-خدمت به شما بزرگترین و تنها افتخارم بود.ارباب تاریکی ها.

روونا بلند شد و کاغذ را جلویش گرفت.نام خود را به لیست اضافه کرد.اصلا احساس بدی نداشت.نابود شدن جلوی ارباب و برای ارباب تنها خواسته اش بود.مرگ باشکوهی در انتظارش بود.میان اسم ها چشمش به نامی آشنا و نا معقول میان آنها افتاد.ریگولوس بلک.بلک...

ناگهان نگرانی در چشمان روونا دیده شد که در میان آنهمه ارامش و خونسردی جلوه خاصی داشت.به ارباب نگاه کرد.حالا یادش آمد.
-ارباب...
اما دیگر وقتی نبود.صدای روونا به سکوت پیوست...


ویرایش شده توسط سلینا ساپورثی در تاریخ ۱۳۹۴/۲/۴ ۲۲:۳۳:۲۹
ویرایش شده توسط سلینا ساپورثی در تاریخ ۱۳۹۴/۲/۴ ۲۳:۱۵:۲۷

...Im ready for FIGHT and FATE....
??WHy
.
.
.

stop checking your phone...
...he would not send you a text


پاسخ به: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۲۱:۰۲ چهارشنبه ۲ اردیبهشت ۱۳۹۴
#6
نام: سلینا (selina)

نام خانوادگی: ساپورثی ( Sapworthy )

گروه: گریفیندور

چوبدستی: چوب درخت یاس، 10 اینچ طول و از مغز موی دم تک شاخ

ظاهر: موهای قوه ای تیره،پوستی به سفیدی برف ،چشمان سبز و قدی کشیده و بلند

اخلاق:سلینا معمولا دختر آروم و ساکتی هست،به صورت معمولی زندگی میکنه و از هوشش نهایت استفاده رو میکنه. دلایل عصبانیتش محدود و انگشت شمارن اما وقتی عصبانی بشه به سختی میشه جلوی حماقتش رو گرفت و یکی از دلایل این محددیت کنترل خشم فوق العادشه. به جادوی سیاه و انجام تحقیق علاقه خاصی داره.موسیقی راک رو دوست داره ولی سا مورد علاقش ویالن هست.تناقص علایقی شدیدی داره.

خلاصه ی زندگی:

سلیتا ساپورثی در خانواده ای اصیل به دنیا آمد و در 11 سالگی به هاگوارتز وارد شد، وی در دروس گیاه شناسی، پرواز و پیشگویی تخصص بسیار زیادی داشت و در سن 30 سالگی به تیم ملی کوییدیچ انگلستان ملحق شد همچنین وی کتاب های :

Winogrand's Wondrous Water Plants و Xylomancy را به رشته ی تحریر در آورد.

شخصیت قبلیم: دراکو مالفوی
ــــــــــــــــــــــــ

این شخصیت کاملا هری پاتری هست!
منبع

تایید شد.
به ایفای نقش خوش اومدین.


ویرایش شده توسط سیوروس اسنیپ در تاریخ ۱۳۹۴/۲/۳ ۱۲:۳۲:۰۵

...Im ready for FIGHT and FATE....
??WHy
.
.
.

stop checking your phone...
...he would not send you a text






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.