بلاتریکس با حالت
روی زمین نشسته بود و داشت فک میکرد که شوهر مهربونشو چجوری از دست خودش عصبانی کنه .
چیکار کنم اخه... این تسترال مهربون مگه میشه با این اخلاق چندشش ازم متنفر بشه...چیکار کنم ...چیکار کنم... همینطور که به در و دیوار نگا میکرد و گرمایی از کنار گوشاش حس میکرد(!) آروم بلند شد و به سمت دره خونه رفت.شوهرش که تا اون موقع در حالت
مونده بود متوجه حرکت بلاتریکس شد و سریع گفت:
- اوم عزیزم...ینی چیزه...بلا جان... کجا میری؟
بلاتریکس با وجود اینکه سعی کرده بود خودشو کنترل کنه با عصبانیت گفت:
- میرم بیرون یه دوری بزنم.میخوایی عین دمم دنبالم باشی؟ :vay:
-نه...نه عزیزم برو...مراقب خودت باش گلم فقط
-انقد نگو عزیـــــزم :vay:
صحنه دوم - توکوچه ای بابا...چیکار کنم اخه.این مادرسیریوس هرکاری میکنم بدتر عاشقم میشه....خله بابا...اه...باید فک کـ-بلــــــــــــــــــــــــــــــــــا !!!
- چته تسترال پدر...چوب ارباب تـ...
یهویی چشمای بلاتریکس گرد شد.
خودشه.هیچ مردی نمیتونه در مقابل این خودشو نگه داره..ایول..باید به ارباب بگم.نه ارباب الان درگیر مقدمات قیامشونه...باید سریع برگردم...زیاد وقت ندارم...