لوسیوس عرض اتاق را می پیمایید و به کاری که دراکو کرده بود می اندیشید.
_دراکو واقعا بی فکری فقط امیدوارم یه تار مو از سر مادرت کم بشه تا خودم با دستای خودم خفت کنم. :vay:
سرعت قدم هایش را بیشتر کرد انگشتانش را مشت کردو ناخن هایش را در دستانش فرو کرد و باز هم به سمت دراکو برگشت. انگشتش را به نشانه تهدید به سمتش گرفت.
_دراکو ، دراکو چقدر تو بی فکری پسر؟
دراکو سرش را پایین انداخت ولی غرورش اجازه نداد که ترسش را بروز دهد.
_بابا...
_ هیچی نگو دراکو هیچی نگو
لوسیوس عصبانی بود و برای دراکو متاسف روی مبل نشست. علاقه زیادی به کشتن دراکو داشت ولی نمی توانست چون اگر این کار را می کرد دیگر کسی نبود که به او گیر دهد. گوشی اش را بگیردو به کلی نابودش کند با تهدید های بی هنگامش...
_ تا قبل از شب وقت داری اون معجونو از بین ببری. :vay:
_
لوسیوس عصبانی برای آنکه از خطرات احتمالی که جان دراکو را تهدید می کرد به اتاقش پناه برد . دراکو و رودولفی که از دیدن لوسیوس بیخیال تا این حد عصبانی هنگ کرده بود و حتی فراموش کرده بود که برای چه وارد داستان شده است.
_رودولف حالا چیکار کنم؟
_
رودولف با نوک قمه هایش بازی می کرد و سعی داشت پوست سیبی را با آنها بکند.
_ خب باید بری یه معجون شانس بخری و بزاری جای اون یکی.
_