بیشتر از این که دو دشمن دیرینه به نظر برسند، شبیه دو دوست قدیمی بودند. حرف ها با لحن کاملاً تهدید آمیز و جنگ طلبانه بود، اما پشت همه ی این ها می شد فهمید که یکدیگر را تحسین می کردند.
شاید اگه امکان برگشتن و تغییر تاریخ وجود داشت می شد با یکی دو دست کاری ساده در روند اتفاقاتی که افتاده بود، جای این دو را عوض کرد. حتی شاید امکان داشت این دو سمبل سیاهی و سفیدی می توانستند در یک خط بجنگند. آن وقت دیگر هیچ قدرتی توانایی رویارویی با آن ها را نداشت.
هری در گوشه ای از سالن اوضاع را مشاهده می کرد. از یک طرف لرد ولدمورت و آلبوس دامبلدور برای یکدیگر کری می خواندند و از طرف دیگر، بلاتریکس لسترنج روی زمین چمباتمه زده بود و به این نبرد نگاه می کرد.
هر از چند گاهی از طبقات پایین صدای بلندی به گوش می رسید که خبر از ادامه ی درگیری می داد، اما جنگ اصلی تا چند لحظه ی دیگر اینجا شروع می شد و فقط دو تماشاچی داشت.
بالاخره حرف های دو طرف تمام شد و ولدمورت سیاه پوش طلسم قوی و سیاه رنگی به سمت پیرمرد پرتاب کرد. آن قدر قدرت طلسم زیاد بود که وقتی دامبلدور آن را با سپری فولادین رد کرد، از پشت به زمین افتاد.
دستپاچه از زمین بلند شد و طلسمی نارنجی رنگ به سمت ولدمورت پرتاب کرد. پرتو های افسون دامبلدور به اژدهایانی مینیاتوری تبدیل شدند و به دور لرد سیاه می چرخیدند و آتش به سویش پرتاب می کردند.
لرد با اشاره ی چوبدستی همه ی آن ها را به دود غلیظی تبدیل کرد و با حرکت دیگر لباس در حال سوختنش را خاموش کرد.
چند لحظه مکث کردند. حالا انگار همدیگر را سنجیده بودند. از نگاه ها می شد متوجه شد که خود دو مبارز هم برنده و بازنده ی این دوئل را شناختند. شاید این چند لحظه فرصتی برای بازنده بود که مکان را ترک کند و جان خود را نجات دهد.
لحظات به دقیقه تبدیل شد و سکوت محض سرسرای اصلی وزارتخانه را در بر گرفته بود.
بالاخره لرد سیاه حمله ی سریع خود را آغاز کرد. سرعت بالایی داشت و به طور پی در پی طلسم های مرگبار سبز رنگ را به سمت دامبلدور پیر می فرستاد.
مدیر مدرسه ی هاگوارتز همینطور که عقب عقب می رفت نصفه نیمه طلسم ها را دفع می کرد. اما ناگهان یکی از پرتو های سبز رنگ از کنار سپر دفاعی دامبلدور رد شد و مستقیم به سمت صورت ش حرکت کرد. شاید چند صدم ثانیه دیگر تا پایان عمر طولانی پیرمرد باقی نمانده بودکه با یه چرخش غیب شد و چند متر دور تر و پشت سر ولدمورت ظاهر شد!
حالا دیگر ابتکار عمل دست دامبلدور بود. حریف بی دفاع در مقابلش قرار داشت و با یک طلسم کارش برای همیشه تمام می شد.
دامبلدور چوبدستی خودش را بالا برد حرکت شلاغی سریعی به آن داد و...
کار تمام شد! جنگ تمام شد.
هری در گوشه ی سرسرا خشکش زده بود و فقط به این مبارزه ی عجیب و غریب نگاه می کرد. مبارزه ای که چند لحظه ی قبل با کشته شدن یکی از طرفین رسماً به پایان ابدی رسیده بود.
صدای خنده ای جیغ مانند در سرسرا پیچید و بلاتریکس خنجر نقره ای رنگش را از پشت دامبلدور بیرون کشید. پیرمرد ریش سفید روی زمین افتاد و غرق در خون خودش شد.
لرد ولدمورت برگشت و به سمت دامبلدور رفت تا از کشته شدن ش مطمئن شود. کنارش زانو زد و چند ضربه به سر وصورت پیرمرد زد.
وقتی اطمینان پیدا کرد صورتش به سمت هری برگشت و لبخند تلخ و خطرناکی به پسرک تنها زد!
متن زیبایی بود و پایان کاملا غافلگیر کننده ای داشت.
تایید شد.
گروهبندی و معرفی شخصیت.