لرد ولدمورت : آوادا کداورا !!!
هری : اکسپلیارموس !!!
...
این جا همون جایی بود که همه فکر می کردند همه چیز تمام شد .
...
لرد ولدمورت : آنها خیال می کنند که با هوش تر و قدرتمند تر از ما هستند ، اما چه زیبا و دل انگیز است وقتی که بدانند زمان و دوران خوش حالیشان به سر رسیده است .
ایگنوتیوس : ارباب ، نقشه خاصی در سر دارید ؟
لرد ولدمورت : البته ایگنوتیوس ، من همیشه نقشه دومی در سر دارم و اگر شکست خورد نقشه سوم و همینطور چهارم و پنجم . زمانی که آنها خیال می کنند من را شکست داده اند و در حال عزاداری برای مرده هایشان و شادی برای پیروزیشان هستند ، ما وارد می شویم و تک تکشان را نابود می کنیم و آن بهترین زمان برای دیدن زجر و عذاب آنهاست . زمانی که سقف ها فرو میریزند و زمین به لرزه می افتد ، زمانی که استخوان های پوچ بی ارزششان از حالت جامد مانند خود ، به تکه ورق هایی به سبکی هوا تبدیل می شود ، درست مانند زمانی خیال می کردند من را نابود کردند .
ایگنوتیوس : درست است ارباب ، اما فکر کنم یک نکته را فراموش کردید ، بدون هیچ ارتشی چگونه میخواهید همه آنها را از بین ببرید ؟ ما بعد از آخرین نبرد تعدادمان خیلی کم شده است .
لرد ولدمورت : ها ها ها ... ایگنوتیوس...دقیقا اینجاست که فرق بین ما و تو پدیدار می شود ، بنظر می رسد که تو به حرف های ما دقت نکردی ، همانطور که گفتم ، همیشه نقشه جایگزینی وجود دارد . ارتش اصلی ما بسیار فرا تر از آن چیزیست که امروز دیدی ، آن ها فقط قربانیانی بودند که خود باور داشتند تنها ارتش ما هستند ، دو حالت وجود داشت ، امکان این که آنها در نبرد پیروز شوند و یا این که شکست بخورند ، که در صورت شکست ، همه خیال می کردند پایان کار ما رسیده ، در حالی که ما تازه کار را شروع کرده ایم ، و برای این که آنها باور کنند در این نبرد پیروز شده اند ، قربانی کردن و شکست لازم بود . البته بدلمان کارش را به خوبی انجام داد .
ایگنوتیوس : منظورتان این است که شما از این که همه آنها شکست می خوردند خبر داشتید ؟؟ و باز هم گذاشتید آن ها بروند ؟؟
لرد ولدمورت : ایگنوتیوس ، اگر میخواهی فرمانده موفقی باشی لازم است کار هایی را بکنی که بر خلاف میل و عقایدت است . بگذریم...الان زمان این است که قدرت واقعی را ببینی .
و با پرتاب طلسمی به آسمان ، مرگخواران سوار بر جارو های پرنده از پشت ابر ها پدیدار گشتند و همه به یک سمت می رفتند ، تالار اصلی هاگوارتز...
هوم...خب کمی داستان مبهم بود.یعنی چیزی نبود که توقع داشتم در مورد اخرین تصویر نوشته بشه.کاش مشخص میکردین با توجه به اون نوشتین یا یه صحنه ای ازش توصیف میکردین تا متوجه شم بالاخره در مورد اخرین تصویر کارگاه نوشتین یا نه!الان کلا همه چیز در هم برهم شد!
کمی با اینتر مهربان باشید چرا انقدر نوشته های شما درهمه؟!بین بندها و دیالوگ ها اینتر بزنید.اینتر به زیبایی نوشته شما کمک میکنه و ظاهر پستو مرتب نشون میده.
خب الان چه کنیم؟تایید میکنیم!
گروهبندی و معرفی شخصیت.