اسلایترین
vs
ریونکلاوسوژه:دنیای موازیساعت نزدیک ده شب بود و هوا تاریک و بارانی. صدای زوزه باد همان طور بود که در فیلم های ترسناک وجود دارد. آن هم در شب وحشتناکی که آدم بی عرضه ای مثل هکتور پاتیل معجون هایش را وسط رختکن کوئیدیچ تیم شان چپه می کند.
خیلی دست پاچه بود، نه برای این که معجون صورتی رنگ و چسبناکش روی جاروی جودی جک نایف ریخته بود بلکه به خاطر ترس از دستگیر شدنش.
مطمئنا در هاگوارتز جاهای بهتری برای ساختن معجون بود و این که هلک و هلک پاتیلت را دست بگیری و عد وسط رختکن معجون درست کنی احمقانه و دور از انتظار بود. هرچند که هکتور همه قانون ها را نقض می کرد.
تقصیر خودش بود که میخواست دل هم تیمی هایش را شاد کند و قبل از شروع بازی با تیم ریونکلاو دورهمی معجون مخصوص "بازی با ریونکلاو" را به سلامتی "خودش و تمامی دست اندر کاران" بالا بروند. تازه یادش نرفته بود که جودی عاشق رنگ صورتی است و به خاطر او گواش صورتی دوریا را در معجون ریخته بود تا جودی ذوق کند. حالا معجون نداشتند اما عوضش جودی یک جاروی صورتی داشت.
-من فوق العاده ام. جودی عاشق این جاروی صورتیش میشه!
فوق العاده؟ هرکسی غیر هکتور میدانست که جودی از رنگ صورتی متنفر است و این واقعه بیشتر فوق گند کاری بود. هکتور دم و دستگاهش را جمع و جور کرد و با شادی و خرمی به سمت قلعه هاگوارتز برگشت.
فردا، رختکن-
جیغ بنفش جودی جک نایف در رختکن پیچید و بعد مانند موج انفجار به بیرون از زمین و سپس به کل محوطه هاگوارتز نفوذ کرد و برای لحظاتی سیستم شنوایی مورچه های بالدار منطقه را مختل کرد. هکتور با تصور این که جیغ جودی از فرط شور و شعف بوده است به سمت او دوید که...
شترق!!-چرا میزنی؟
-این چیه هکتور!
هکتور که متوجه شده بود اوضاع جودی جالب نیست خودش را به کوچه علی چپ زد و گفت:
-جاروت؟ها...من چمیدونم بابا. اگه یه نفر ازین موضوع خبر نداشته باشه اون منم!
و بعد در دلش فکر کرد که ارواح کل خاندان گرنجر ها برایش درود فرستادند. بعد هم به سرعت محل وقوع جرم را ترک کرد و ارام کردن جودی را به آستوریای بیچاره سپرد.
-جودی با هم درستش میکنیم.
جودی که کارد خونش را در نمی اورد و دنبال دیوار کوتاه تر از هکتور میگشت، یقه آستوریا را چسبید تا دق و دلی اش را سر او در بیاورد اما وقتی نگاهش به نگاه آستوریا گره خورد لحنش را ملایم کرد و گفت:
-عه یقت بد مونده بذار درست کنم.
و سپس قبل از این که آستوریا واکنش نه چندان مطلوبی نشان دهد، در رختکن را محکم بست و خارج شد.
-مگه نگفتم هربار این درو محکم نبند نرو؟!
زمین بازی-با سلام و خسته نباشید به تمام بینندگان عزیز...بار دیگر با شما هستیم با چندمین...راستی چندمین؟!خب به هرحال مهم نیست...با شماییم با دوره دیگری از مسابقات کوئیدیچ...دست و جیغ و هورااا!
تماشاچیان:
گزارشگر با فرمت"
" به تماشاچیان پوکر فیس نگاه کرد و ادامه داد:
-داشتم میگفتم. در یک طرف ریونکلاوی ها و در طرف دیگر اسلایترینی ها بازی میکنن...کوافل در دستان جودی جک نایف...به چوب جاروش نگاه کنید...صورتی؟واقعا مضحک شده.
جودی جک نایف اخم هایش را در هم برد و درحالی که از شوخی بی مزه گزارشگر گر گرفته بود کوافل را برای دوریا پرتاب کرد و خودش، به سان گاومیشی هار که رنگ قرمز او را از خود بی خود کرده است، به سمت گزارشگر یورش برد.
{زمان می ایستد. انگار از زاویه دید جودی برای لحظه ای زمین کوئیدیچ در میان زمین و آسمان معلق می ماند. صدایی را نمی شنود و در یک خلا گیر افتاده. وحشت تمام وجودش را در بر گرفته و حس می کند سرش را دارند قطع می کنند. زمین بازی از جلوی چشمانش محو می شود و منظره مه آلود دیگری پدید می آید. چند بار پلک می زند تا بتواند تمرکز کند. نفس عمیقی می کشد و سعی می کند از خواب بیدار شود اما سخت در اشتباه است زیرا منظره پیش رو از هر چیزی حقیقی تر است.}
واقعه!
همه چیز آرام بود و هیچ جایی برای نگرانی وجود نداشت. شاید با یک رمزتاز یا چیزی برخورد کرده بود که اورا به میان جنگل های امازون یا همچین چیزی آورده بود. راستش، زیاد هم بدک نبود حداقل دیگر لازم نبود با دوریا کل کل کند و به هکتور هشدار بدهد که هیچ احمقی آب را جستجوگر نمی کند، مگر احمقی جز خود هکتور.
-خوش حال و شاد و خندانم..هی...قدرِ این جارا خوب میدانم...هی...دست میزنم من...پا...
-خاهتهاغبغفبرلیثسشلثسذ!
جودی صدایش را برید و بی حرکت در جایش ایستاد. سعی کرد به خود بقبولاند که توهم زده اما صدایی مثل" خاهتهالثسذ" به توهم شبیه نبود آن هم با وجود "خِ"
خیلی غلیظ!صدای پاهایی را پشت سرش شنید و خب همین کافی بود که شلوارش را احتمالا خیس کند و به هیچ چیزی جز فرار فکر نکند. چشم هایش را خوب باز کرد و در حالی که کلمات در دهانش خشک شده بودند شروع به دویدن کرد و به خودش لعنت فرستاد که چرا حتی نمی تواند فریاد بکشد.
جودی هنوز عمق فاجعه را ندیده بود و برای همین مثل دختربچه هایی که عروسک کوکیِ شان را از آن ها دزدیده اند به این طرف و آن طرف می دوید. مطمئنا اگر میدانست با یک غول سه متریِ بی ریختِ گوشت خوار که از قضا عاشق چوب جارو های صورتی است طرف شده، مثل وقت هایی که از جیب گریفندوری ها پول کش می رفت می دوید و مثل وقت هایی که میگرنش عود می کرد و هکتور در گوشش ور ور می کرد، عربده می کشید. اما متاسفانه او آنقدر شجاع بود که حتی پشتش را هم نگاه نکرده بود و نمیدانست که صاف دارد میرود در دل قبیله موجود در تعقیبش.
-بـ..ببـ..ببین جو..جون هر کی دو..ست..دا..داری...نیا اقا نیا!
حرف جودی تاثیر خفنی داشت چون موجود غول پیکر سرجایش ایستاد و جودی هم که فکر می کرد با سگ یا یک چیزی مثل آن طرف است سر جایش ایستاد که آن موجود را تحریک نکند.
آرام آرام چرخید و با دیدن شکارچیش دهانش زمین افتاد و این بار حتما شلوارش را خیس کرد. موجودی که رو به روی او ایستاده بود کسی نبود جز شخص
ایشان.
-به جون مرلین من طرفدار حقوق حیواناتم. منو بخوری دیگه فعال حقوق حیوانات نداریدا.
دایناسور به اندازه یک قدمِ خودش، ده قدم به جودی نزدیک شد و بزاقش را روی سر و کله او تف کرد. حیوان بیچاره هم فهمیده بود که جودی اندازه یک تف ارزش دارد.
-تف میکنی؟
تف تو هفتـ...
صدای غرش کر کننده ای، صدای جودی را در خود خفه کرد و پبغام حضور دایناسور دوم را به او داد. دخترک که قلبش مثل گنجشک در حال مرگ می کوبید با زانو به زمین افتاد و خودش را آماده مرگ کرد. یادش نرفته بود که بابا دراکولایش به او گفته بود یک مرد مثل یک قهرمان می میرد ولی خب او که مرد نبود و الان هم وقت قهرمان بازی های بچگانه نبود. او در چنین شرایطی فقط میتوانست مثل یک دختر بدبختِ کم شانس بمیرد.
-منو بخورید...ولی تلخم.
راست می گفت. چوب جاروی معجونی اش از او خیلی شیرین تر بود اما یک دایناسور که اهل ژوراسیک هست هم میدانست که هیچ وقت نباید چیزی را که معجون هکتور به ان آغشته شده است بخورد. متاسفانه جودی از این موضوع که آن ماده صورتی دست گل کیست خبر نداشت و برای همین هم در رختکن کمی از آن را تست کرده بود که شاید بفهمد چیست.
پس معجون هک حماسه ای دیگر آفریده بود.
زمین بازیرودولف لسترنج که به دلیل غیبت جودی در زمین بازی، از ساحره بازی اش جا مانده بود و نمی توانست سر ساعت به قرار بعد از ظهرش در کافه برسد، کلافه به مرلین نگاه کرد و پرسید:
-تا کی باید صبر کنیم؟
-رودی؟!یادت نرفته که جودی ساحرست؟ تو تا ابد باید واسش صبر کنی احمق!
رودولف دستی به ریشش کشید و یادش آمد که باید رولش را درست ایفا کند. پس دست به دعا شد تا جودی زودتر پیدایش شود و فردا یا پس فردا او را به مهمانی شام دعوت کند.
اما مسئله ناپدید شدن جودی برای بازیکنان اسلایترین بسیار فاجعه بار تر بود. این که دوستتان جلوی چشمان شما غیبش بزند و در یک ناکجا آباد دیگری نازل شود مو را به تن هرکسی سیخ می کند. حتی اگر جادوگر یا ساحره باشد و در جایی مثل هاگوارتز درس بخواند.
-آستوریا؟خیلی عصبی به نظر می رسی...معجون آرام بخش بدم؟
-هک گمشو!نبینمت!یه کاری نکن عقدم از اون دختره ی خنگ رو سر تو خالی کنم!
هکتور سر جارویش را کج کرد و حداکثر فاصله اش با آستوریا را رعایت کرد که اگر آستوریا سر راه به شخص دیگری برخورد کرد و جرقه زد، ترکش هایش به هیچ عنوان به هکتور برخورد نکند. معجون ساز هاگوارتز به گونه ای احساس گناه می کرد. یک حسِ غریبی به او میگفت که به گونه ای او در این اتفاق مقصر است. واقعا دلش نمیخواست جنازه جودی پیدا شود و تمام پس انداز عمرش را صرف دیه یک موجود چهل کیلویی نیم وجبی که در مغزش گچ ریخته اند، بکند.
ژوراسیک-من جودی جک نایف، فاتح این سرزمینم!
در همین میان که نویسنده از جودی غافل شده و به افکار هکتور سری زده بود، او از فرصت استفاده کرده و نمیدانم چجوری سوار دایناسور شده بود تا کمی سوژه را به جلو پیش ببرد. مثل موتور سوار های حرفه ای روی کمر دایناسور خم شده بود و گوش هایش را در دستانش گرفته بود و گاز میداد.
-برو حیوون..یالا!
جودی مثل گاواچران های غرب وحشی در دل دشت می تازید و باکی از چیزی نداشت جز این که طلسمش بشکند و دایناسور دوباره وحشی شود. دست کم تا قبل از شکسته شدن طلسم، میتوانست به عنوان اولین دختر تاریخ جادوگری سوار یک دایناسور شود و آن دنیا به مرده هایِ دیگر پز بدهد و ادعا کند که کادوی تولد برایش دایناسور خریده اند و وی ای پی او را به سرزمین ژوراسیک برده اند و اتفاقا چند دایناسور پرنده هم شکار کرده و به عنوان شام آخر به سیخ زده.
-میگم جونور، یه راهی چیزی نداره مارو تله پورت کنی مملکت خودمون؟دوست ندارم تو شهر غریب دفنم کنن.
دایناسور لحظه ای ایستاد و بو کشید. غر غری کرد و راهش را از سوی دیگری ادامه داد. شاید موجود بخت برگشته هم حاظر بود از خیر غذا بگذرد ولی فقط از شر این انسان کولی خلاص شود.
زمین بازی-مدت زیادی گذشته و خبری از جودی نیست. همه تماشاچیا و بازیکنان ریونکلاو دارن اعتراض میکنن و حتی رودولف هم دیگه طاقتش طاق شده...باید ببینیم چه تصمیمی می گیرن!
رودولف تجزیه و تحیللی کرده بود و به این نتیجه رسیده بود که به خاطر یک ساحره که معلوم نیست دوباره پیدایش کنند یا نه، نمی تواند پنج تا دِیتِ دیگرش را به امان مرلین ول کند و از خیرشان بگذرد. پس تصمیم گرفت دلش را به دریا بزند و بازی را نیمه تمام اعلام کند، اما به نفع ریونکلاو.
-خب...رودی و مرلین کبیر به این نتیجه رسیدن که نمیتونن صبر کنن تا جودی بیاد و مطمئنا کارای مهم تری واسه پرداختن بهش وجود داره...پس بازی به نفع تیم ریونکلاو تموم میشه!
ریونکلاوی ها که در تاریخ خود هیچ بردی شیرین تر از این نداشتند مثل بمب منفجر شده و به آینه دق اسلایترین تبدیل شدند.
در این میان اتفاقی که افتاد این بود:
{تصویر سی صد و شصت درجه میچرخد و جایی وسط زمین را نشان می دهد. چهره جودی جک نایف در بین غبار کم کم به وضوح شکل می گیرد. خوشحال و هیجان زده به نظرمی رسد و هنوز نمی داند که با هکتور عزیز، دو تنه گند زده اند به آرمان های سالازار اسلایترین. از روی کول دایناسوری که از آن جهان با خود آورده است پایین می پرد و با آغوش باز به سمت دوریا که محو تماشای دایناسور است می دود، اما با آستوریا برخورد می کند.}
-خوشحالی؟
نه واقعا خوشحالی؟
میکشمت جودی!
-کلی میسِت بودم.
خوبی تو؟
جودی نگاهی به اطراف انداخت و متوجه چهره عصبانی هم تیمی هایش شد و به این نتیجه رسید که اگر در ژوراسیک می ماند و داد می زد"دایناسور!
بیا منو بخور!
" احتمال زنده ماندش بیشتر بود. پس ترجیح داد که به سمت دایناسورش بدود و به سوی جایی که به این زودی ها پیدایش نمی کنند،
الفرار!