هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها




پاسخ به: زمين كويیديچ هاگوارتز
پیام زده شده در: ۱۷:۵۲ جمعه ۲۰ مرداد ۱۳۹۶
#1
اسليترين
vs
گریفیندور

سوژه:ذهن خوانی



-با کی کار داری؟!

دختر جوان و ریزه ای که پشت در ایستاده بود، نفس عمیقی کشید و با تاکید گفت:
-با خودت کار دارم لعنتی...با خودت!

او قبل از این هم چهار بار از پشت در به هکتور گفته بود که با چه کسی کار دارد. شاید باید در ساعتی می آمد که چنین احمقِ ناشنوایی درون دفتر کار نبود. باید در ساعتی می آمد که به خاطر تابش شدید خورشید دلش نخواهد از فرط تشنگی تک تک معجون های داخل دفتر را سر بکشد. باید در ساعتی می آمد...او اصلا نباید می آمد! باید راهش را مستقیم می گرفت و به سمت زمین بازی می رفت تا لحظات آخر را بتواند تمرین کند که شاید، خدایی نکرده، زبانشان لال، این یکی بازی را گند نزنند.
-چی میخوای جودی؟!

اما حالا هکتور با آن چشمان درشت و لرزش های غیر قابل کنترلش رو به رویش ایستاده بود و مثل کسی که تا به حال در عمرش یک "جودی جک نایف" ندیده است به او زل زده بود. شاید هنوز برای مثل یک خل و چل خندیدن، دروغ گفتن و راه را به سمت پله ها کج کردن دیر نشده بود. اما قبل از این که مغز جودی برای حرکت بعدی به او دستور بدهد، هکتور کتفش را کشید و مثل یک غولِ پرتاب وزنه، جودی را به درون اتاق پرتاب کرد.
-اخ!وحشیِ مریض!
-چی میخوای جودی؟زود باش!

جودی به آرامی دستش را تکان داد تا مطمئن بشود که هنوز سالم است. خب، خیلی حیف شد. او هنوز سالم بود و هیچ عذری برای شرکت نکردن در مسابقه نداشت.
-اون روز یادته داشتم این جا مشق مینوشتم؟!
-آره...خب؟

جودی با تعجب به هکتور نگاه کرد و برای لحظه ای مکث کرد. او هیچ وقت در این جا مشق هایش را ننوشته بود و صرفا این جمله از دهنش پریده بود. پس طبیعتا هکتور نمیتوانست چنین چیزی را به یاد داشته باشد.
-آم...چیزه...اون روز قلم پرمو جا گذاشتم میشه یه نگاه بندازم ببینم تو کشوهای تو جا نمونده؟

هکتور لبخندی گشاد تحویل جودی داد و با متانتی که از او بعید بود گفت:
-البته...تا تو اینجارو میگردی منم برم دستشویی بیام.

و سپس از دفتر خارج شد و جودی را با هزاران سوال در اتاق تنها گذاشت. جودی مطمئن بود هر هفتاد و دو سال یک بار، هکتور چنین اخلاقیاتی دارد و از شانس جودی امروز، روزِ موعود بود. اما خب او نمیدانست هکتور امروز یک بشکه آب کدو حلوایی با نیمروی تخم تسترال خورده و روده اش روی دور تند افتاده و هکتور را هر پنج دقیقه به سمت دستشویی هدایت میکند.

جودی به سمت میز هکتور دوید و کشو هارا یکی پس از دیگری بررسی کرد و در کشویِ آخر چیزی که دنبالش میگشت را پیدا کرد. یک بطری کوچک معجون که روی درب آن نام اسنیپ میدرخشید و میتوانست شانس را در بازی دوم صد برابر کند!

چند روز بعد، رختکن کوئیدیچ

اعضای تیم اسليترين بعد از گذراندن یک شب طوفانی و سرد، صبح اول وقت در زمین بازی حاضر بودند تا به حرف های کاپیتان هکتور گوش کنند. هکتور، در حالی که بین خواب و بیداری مردد بود نقشه ای که از زمین بازی رویِ کاغذ رسم کرده بود را نشان اعضای تیمش داد و موقعیت هرکدام را توضیح داد.
-هی هکتور همه ما میدونیم دروازه بان باید تو دروازه باشه نیازی نیست توضیح بدی.

هکتور شانه هایش را بالا انداخت و با دودلی گفت:
-شاید تو بدونی ولی...
-ولی مطمئنم تویی که دروازه بانی نمیدونی کجا باید وایسی!نکنه فکر کردی دروازه بانا بلاجر دفع می کنن؟!

هکتور و آستوریا سرِ موضوعی به این مسخرگی بحث و جدل می کردند و دوریا مثل همیشه نگاه می کرد و سعی می کرد حق را به آستوریا بدهد چون در غیر این صورت با ناخن هایش طرف بود. اما جودی نایف در گوشه ای از رختکن دراز کشیده بود و حال عجیبی داشت. مطمئنا معجون شانس حالِ آدم را یک طوری نمی کرد که انگار معده و کلیه ات به هم پیچیده اند. به علاوه جودی حس می کرد که میتواند از آن چه که در ذهن سه فرد دیگر حاضر در رختکن می گذرد خبردار شود.
مثلا تا الان فهمیده بود که استوریا فکر می کند جودی بدقواره است و یا این که دوریا میخواهد یک حرف فوق محرمانه که برای سنین پایین هجده سال بدآموزی دارد را به او بگوید.

زمین بازی

-دوباره خدمت شما هستیم با بازی مهیج گریفیندور و اسليترين...تیم گریفیندور مرتب و منظم در حالی که در صدر صفشون آقای ترامپ ایستاده وارد زمین بازی میشن و مثل بچه های دسته گل یه گوشه وایمیسن تا بازی شروع شه...اما اون طرف زمین اعضای اسليترين رو میبینیم که جارو هاشونو تو سر هم میکوبن و وارد زمین میشن.

از اعضای اسليترين نمی شد انتظار دیگری داشت. آن ها کاپیتانی مثل مون نداشتند که آن ها را با دقت رهبری کند. عوضش یک کاپیتان خوشحال و شگفت انگیز داشتند که اگر رویِ دور تند لرزیدن می افتاد یک لشکر نمی توانستند او را متوقف کنند. بعد از او آستوریای خشمگین را داشتند که بیست و چهارساعت روز را یا مشغول دعوا با ناخون گیر تیم بود یا با هکتور سر مسخره ترین موضوعات تاریخ بحث می کرد. دوریا هم از دید جودی جک نایف نقشِ یک بچه پولدار را بازی می کرد که طبق عقیده جودی از چنین آدم هایی فقط باید پول قاپید و دست در جیبشان کرد.

-دو تا کاپیتان به سمت هم میرن تا با هم دست بدن...مون یه جوری دست میده که انگار شک داره هکتور بین لرزه هاش دست اونو قطع کنه!

داور ها سوت بازی را زدند و بازیکنان با جاروهایشان پرواز کردند. جودی به چشمان مون خیره شد و چند لحظه مکث کرد. پنج دقیقه از بازی میگذشت و جودی هم چنان به چشم های شهلای مون نگاه می کرد تا این که مون احساس کرد در حال هیپنوتیزم شدن است. در نتیجه خودش به سمت جودی رفت و پس سه ضربه به شانه اش پرسید:
-میگم چیزی میخوای بگی؟

جودی لبخندی تصنعی تحویل مون داد و گویا که منتظر چنین لحظه ای بوده سریع جواب داد:
-به نظرت هکتور یه احمقِ بی عقله؟!اره تبریک میگم ولی تو حق نداری همچین چیزی دربارش بگی!در ضمن فکر نکن نمیدونم به نظر تو ما یه مشت دیوونه ایم که دلمونو به یه بطری آب خوش کردیم!حتی میدونم الان داری با خودت فکر میکنی من اینارو از کجام در میارم!
مون:

مون فکش را با دستانش محکم گرفته بود که بیشترین از این باز نشود و جودی که خون جلویِ چشمانش را گرفته بود، همچنان ادامه داد:
-من خودمم نمیدونم اینارو از کجام دارم میگم! ولی میدونم تا دو ثانیه دیگه کتی میاد سمتت تا بگه باید یه بلاجر به سمت دوریا پرت کنید و اونو از دورِ بازی خارج کنید!

مون با دهان باز به جودی و بعد به کتی که به سرعت به سمت او می آمد نگاه کرد و سعی کرد اتفاقی که افتاده است را در ذهنش حل کند تا برایش قابل هضم تر باشد. جودی هم که خودش احساس گنگی داشت به سمت پستش رفت و سعی کرد فکرش را متمرکز کند و ببیند چه چیزی باعث شده فکر ملت را بخواند اما فقط موفق شد ذهن پرنده ای را که در فاصله ده کیلومتری آن جا پر میزد را هم بخواند.

-آستوریا مراقب باش!ترامپ میخواد با بلاجر بزنتت!

آستوریا به سرعت عکس العمل نشان داد و بلاجری درست از بقل گوشش گذشت و صاف در دل کلاه گروهبندی فرو رفت و او را در گروه هافلپاف انداخت.

-ببین تو زمین چه خبره! جودی جک نایف مثل دیوونه ها این ور و اون ور میره و فریاد میکشه و به هم تیمی هاش اخطار میده که حرکت بعدی تیم مقابل چیه! واقعا اوضاع عجیبه...مون هم تو فکر فرو رفته و معلوم نیست جودی بهش چه حرفایی زده!

بازی به سرعت پیش میرفت و برای بار اول معجون هکتور گل کاشته بود. درست است که جودی فکر می کرد یک معجون شانس را که هکتور از اسنیچ قاپیده است را خورده اما به هرحال چه شانسی بزرگ تر از این بود که ذهن تک تک افراد تیم مقابل را بخوانی و تیمت را از ضربات و حملات احتمالی نجات دهی؟! جودی حس می کرد یک ابر قهرمان در تاریخ لندن است.

-آب! جیمز پاتر اسنیچو دیده!

آب به دوربین ورزشگاه نگاهی انداخت و در حالی که شانه هایش را بالا می انداخت و غر می زد که وظیفه او گرفتن اسنیچ نیست، به سمت جیمز پاتر حرکت کرد.
-دو تا جستجوگر به دنبال اسنیچ...فریاد های جودی رو میشنویم که به آب میگه حرکت بعدی جیمز چیه...جیمزم که مثلا خنگه اصلا متوجه نمیشه جودی داره ذهنشو میخونه و حرکاتشو پیش بینی میکنه.بله...دو جستجوگر دستشون رو به سمت اسنیچ می برن...و...اسليترين برنده میشه!

جودی جادویش را کج کرد و با فراغ بال به سمت هکتور رفت و او را در بقل گرفت و آن قدر فشرد که آخرین بقایای آب کدو حلوایی دیروز، از دهان هکتور بیرون ریخت.
-هکتور تو بهترین معجون ساز قرنی!

این جمله آن قدر بلند بیان شد که برای لحظه ای همه مکث کردند و به جودی چشم دوختند. هکتور؟!بهترین معجون ساز قرن؟!حتما عقلش را از دست داده بود!



تصویر کوچک شده


پاسخ به: زمين كويیديچ هاگوارتز
پیام زده شده در: ۱۸:۱۹ جمعه ۶ مرداد ۱۳۹۶
#2
اسلایترین

vs

ریونکلاو


سوژه:دنیای موازی



ساعت نزدیک ده شب بود و هوا تاریک و بارانی. صدای زوزه باد همان طور بود که در فیلم های ترسناک وجود دارد. آن هم در شب وحشتناکی که آدم بی عرضه ای مثل هکتور پاتیل معجون هایش را وسط رختکن کوئیدیچ تیم شان چپه می کند.
خیلی دست پاچه بود، نه برای این که معجون صورتی رنگ و چسبناکش روی جاروی جودی جک نایف ریخته بود بلکه به خاطر ترس از دستگیر شدنش.
مطمئنا در هاگوارتز جاهای بهتری برای ساختن معجون بود و این که هلک و هلک پاتیلت را دست بگیری و عد وسط رختکن معجون درست کنی احمقانه و دور از انتظار بود. هرچند که هکتور همه قانون ها را نقض می کرد.

تقصیر خودش بود که میخواست دل هم تیمی هایش را شاد کند و قبل از شروع بازی با تیم ریونکلاو دورهمی معجون مخصوص "بازی با ریونکلاو" را به سلامتی "خودش و تمامی دست اندر کاران" بالا بروند. تازه یادش نرفته بود که جودی عاشق رنگ صورتی است و به خاطر او گواش صورتی دوریا را در معجون ریخته بود تا جودی ذوق کند. حالا معجون نداشتند اما عوضش جودی یک جاروی صورتی داشت.
-من فوق العاده ام. جودی عاشق این جاروی صورتیش میشه!

فوق العاده؟ هرکسی غیر هکتور میدانست که جودی از رنگ صورتی متنفر است و این واقعه بیشتر فوق گند کاری بود. هکتور دم و دستگاهش را جمع و جور کرد و با شادی و خرمی به سمت قلعه هاگوارتز برگشت.

فردا، رختکن


-
جیغ بنفش جودی جک نایف در رختکن پیچید و بعد مانند موج انفجار به بیرون از زمین و سپس به کل محوطه هاگوارتز نفوذ کرد و برای لحظاتی سیستم شنوایی مورچه های بالدار منطقه را مختل کرد. هکتور با تصور این که جیغ جودی از فرط شور و شعف بوده است به سمت او دوید که...

شترق!!

-چرا میزنی؟
-این چیه هکتور!

هکتور که متوجه شده بود اوضاع جودی جالب نیست خودش را به کوچه علی چپ زد و گفت:
-جاروت؟ها...من چمیدونم بابا. اگه یه نفر ازین موضوع خبر نداشته باشه اون منم!

و بعد در دلش فکر کرد که ارواح کل خاندان گرنجر ها برایش درود فرستادند. بعد هم به سرعت محل وقوع جرم را ترک کرد و ارام کردن جودی را به آستوریای بیچاره سپرد.
-جودی با هم درستش میکنیم.

جودی که کارد خونش را در نمی اورد و دنبال دیوار کوتاه تر از هکتور میگشت، یقه آستوریا را چسبید تا دق و دلی اش را سر او در بیاورد اما وقتی نگاهش به نگاه آستوریا گره خورد لحنش را ملایم کرد و گفت:
-عه یقت بد مونده بذار درست کنم.

و سپس قبل از این که آستوریا واکنش نه چندان مطلوبی نشان دهد، در رختکن را محکم بست و خارج شد.

-مگه نگفتم هربار این درو محکم نبند نرو‍؟!

زمین بازی


-با سلام و خسته نباشید به تمام بینندگان عزیز...بار دیگر با شما هستیم با چندمین...راستی چندمین؟!خب به هرحال مهم نیست...با شماییم با دوره دیگری از مسابقات کوئیدیچ...دست و جیغ و هورااا!

تماشاچیان:

گزارشگر با فرمت"" به تماشاچیان پوکر فیس نگاه کرد و ادامه داد:
-داشتم میگفتم. در یک طرف ریونکلاوی ها و در طرف دیگر اسلایترینی ها بازی میکنن...کوافل در دستان جودی جک نایف...به چوب جاروش نگاه کنید...صورتی؟واقعا مضحک شده.

جودی جک نایف اخم هایش را در هم برد و درحالی که از شوخی بی مزه گزارشگر گر گرفته بود کوافل را برای دوریا پرتاب کرد و خودش، به سان گاومیشی هار که رنگ قرمز او را از خود بی خود کرده است، به سمت گزارشگر یورش برد.
{زمان می ایستد. انگار از زاویه دید جودی برای لحظه ای زمین کوئیدیچ در میان زمین و آسمان معلق می ماند. صدایی را نمی شنود و در یک خلا گیر افتاده. وحشت تمام وجودش را در بر گرفته و حس می کند سرش را دارند قطع می کنند. زمین بازی از جلوی چشمانش محو می شود و منظره مه آلود دیگری پدید می آید. چند بار پلک می زند تا بتواند تمرکز کند. نفس عمیقی می کشد و سعی می کند از خواب بیدار شود اما سخت در اشتباه است زیرا منظره پیش رو از هر چیزی حقیقی تر است.}

واقعه!

همه چیز آرام بود و هیچ جایی برای نگرانی وجود نداشت. شاید با یک رمزتاز یا چیزی برخورد کرده بود که اورا به میان جنگل های امازون یا همچین چیزی آورده بود. راستش، زیاد هم بدک نبود حداقل دیگر لازم نبود با دوریا کل کل کند و به هکتور هشدار بدهد که هیچ احمقی آب را جستجوگر نمی کند، مگر احمقی جز خود هکتور.
-خوش حال و شاد و خندانم..هی...قدرِ این جارا خوب میدانم...هی...دست میزنم من...پا...
-خاهتهاغبغفبرلیثسشلثسذ!

جودی صدایش را برید و بی حرکت در جایش ایستاد. سعی کرد به خود بقبولاند که توهم زده اما صدایی مثل" خاهتهالثسذ" به توهم شبیه نبود آن هم با وجود "خِ" خیلی غلیظ!
صدای پاهایی را پشت سرش شنید و خب همین کافی بود که شلوارش را احتمالا خیس کند و به هیچ چیزی جز فرار فکر نکند. چشم هایش را خوب باز کرد و در حالی که کلمات در دهانش خشک شده بودند شروع به دویدن کرد و به خودش لعنت فرستاد که چرا حتی نمی تواند فریاد بکشد.
جودی هنوز عمق فاجعه را ندیده بود و برای همین مثل دختربچه هایی که عروسک کوکیِ شان را از آن ها دزدیده اند به این طرف و آن طرف می دوید. مطمئنا اگر میدانست با یک غول سه متریِ بی ریختِ گوشت خوار که از قضا عاشق چوب جارو های صورتی است طرف شده، مثل وقت هایی که از جیب گریفندوری ها پول کش می رفت می دوید و مثل وقت هایی که میگرنش عود می کرد و هکتور در گوشش ور ور می کرد، عربده می کشید. اما متاسفانه او آنقدر شجاع بود که حتی پشتش را هم نگاه نکرده بود و نمیدانست که صاف دارد میرود در دل قبیله موجود در تعقیبش.
-بـ..ببـ..ببین جو..جون هر کی دو..ست..دا..داری...نیا اقا نیا!

حرف جودی تاثیر خفنی داشت چون موجود غول پیکر سرجایش ایستاد و جودی هم که فکر می کرد با سگ یا یک چیزی مثل آن طرف است سر جایش ایستاد که آن موجود را تحریک نکند.
آرام آرام چرخید و با دیدن شکارچیش دهانش زمین افتاد و این بار حتما شلوارش را خیس کرد. موجودی که رو به روی او ایستاده بود کسی نبود جز شخص ایشان.

-به جون مرلین من طرفدار حقوق حیواناتم. منو بخوری دیگه فعال حقوق حیوانات نداریدا.

دایناسور به اندازه یک قدمِ خودش، ده قدم به جودی نزدیک شد و بزاقش را روی سر و کله او تف کرد. حیوان بیچاره هم فهمیده بود که جودی اندازه یک تف ارزش دارد.
-تف میکنی؟ تف تو هفتـ...

صدای غرش کر کننده ای، صدای جودی را در خود خفه کرد و پبغام حضور دایناسور دوم را به او داد. دخترک که قلبش مثل گنجشک در حال مرگ می کوبید با زانو به زمین افتاد و خودش را آماده مرگ کرد. یادش نرفته بود که بابا دراکولایش به او گفته بود یک مرد مثل یک قهرمان می میرد ولی خب او که مرد نبود و الان هم وقت قهرمان بازی های بچگانه نبود. او در چنین شرایطی فقط میتوانست مثل یک دختر بدبختِ کم شانس بمیرد.
-منو بخورید...ولی تلخم.

راست می گفت. چوب جاروی معجونی اش از او خیلی شیرین تر بود اما یک دایناسور که اهل ژوراسیک هست هم میدانست که هیچ وقت نباید چیزی را که معجون هکتور به ان آغشته شده است بخورد. متاسفانه جودی از این موضوع که آن ماده صورتی دست گل کیست خبر نداشت و برای همین هم در رختکن کمی از آن را تست کرده بود که شاید بفهمد چیست.
پس معجون هک حماسه ای دیگر آفریده بود.

زمین بازی

رودولف لسترنج که به دلیل غیبت جودی در زمین بازی، از ساحره بازی اش جا مانده بود و نمی توانست سر ساعت به قرار بعد از ظهرش در کافه برسد، کلافه به مرلین نگاه کرد و پرسید:
-تا کی باید صبر کنیم؟
-رودی؟!یادت نرفته که جودی ساحرست؟ تو تا ابد باید واسش صبر کنی احمق!

رودولف دستی به ریشش کشید و یادش آمد که باید رولش را درست ایفا کند. پس دست به دعا شد تا جودی زودتر پیدایش شود و فردا یا پس فردا او را به مهمانی شام دعوت کند.
اما مسئله ناپدید شدن جودی برای بازیکنان اسلایترین بسیار فاجعه بار تر بود. این که دوستتان جلوی چشمان شما غیبش بزند و در یک ناکجا آباد دیگری نازل شود مو را به تن هرکسی سیخ می کند. حتی اگر جادوگر یا ساحره باشد و در جایی مثل هاگوارتز درس بخواند.
-آستوریا؟خیلی عصبی به نظر می رسی...معجون آرام بخش بدم؟
-هک گمشو!نبینمت!یه کاری نکن عقدم از اون دختره ی خنگ رو سر تو خالی کنم!

هکتور سر جارویش را کج کرد و حداکثر فاصله اش با آستوریا را رعایت کرد که اگر آستوریا سر راه به شخص دیگری برخورد کرد و جرقه زد، ترکش هایش به هیچ عنوان به هکتور برخورد نکند. معجون ساز هاگوارتز به گونه ای احساس گناه می کرد. یک حسِ غریبی به او میگفت که به گونه ای او در این اتفاق مقصر است. واقعا دلش نمیخواست جنازه جودی پیدا شود و تمام پس انداز عمرش را صرف دیه یک موجود چهل کیلویی نیم وجبی که در مغزش گچ ریخته اند، بکند.

ژوراسیک


-من جودی جک نایف، فاتح این سرزمینم!

در همین میان که نویسنده از جودی غافل شده و به افکار هکتور سری زده بود، او از فرصت استفاده کرده و نمیدانم چجوری سوار دایناسور شده بود تا کمی سوژه را به جلو پیش ببرد. مثل موتور سوار های حرفه ای روی کمر دایناسور خم شده بود و گوش هایش را در دستانش گرفته بود و گاز میداد.
-برو حیوون..یالا!

جودی مثل گاواچران های غرب وحشی در دل دشت می تازید و باکی از چیزی نداشت جز این که طلسمش بشکند و دایناسور دوباره وحشی شود. دست کم تا قبل از شکسته شدن طلسم، میتوانست به عنوان اولین دختر تاریخ جادوگری سوار یک دایناسور شود و آن دنیا به مرده هایِ دیگر پز بدهد و ادعا کند که کادوی تولد برایش دایناسور خریده اند و وی ای پی او را به سرزمین ژوراسیک برده اند و اتفاقا چند دایناسور پرنده هم شکار کرده و به عنوان شام آخر به سیخ زده.
-میگم جونور، یه راهی چیزی نداره مارو تله پورت کنی مملکت خودمون؟دوست ندارم تو شهر غریب دفنم کنن.

دایناسور لحظه ای ایستاد و بو کشید. غر غری کرد و راهش را از سوی دیگری ادامه داد. شاید موجود بخت برگشته هم حاظر بود از خیر غذا بگذرد ولی فقط از شر این انسان کولی خلاص شود.

زمین بازی

-مدت زیادی گذشته و خبری از جودی نیست. همه تماشاچیا و بازیکنان ریونکلاو دارن اعتراض میکنن و حتی رودولف هم دیگه طاقتش طاق شده...باید ببینیم چه تصمیمی می گیرن!

رودولف تجزیه و تحیللی کرده بود و به این نتیجه رسیده بود که به خاطر یک ساحره که معلوم نیست دوباره پیدایش کنند یا نه، نمی تواند پنج تا دِیتِ دیگرش را به امان مرلین ول کند و از خیرشان بگذرد. پس تصمیم گرفت دلش را به دریا بزند و بازی را نیمه تمام اعلام کند، اما به نفع ریونکلاو.

-خب...رودی و مرلین کبیر به این نتیجه رسیدن که نمیتونن صبر کنن تا جودی بیاد و مطمئنا کارای مهم تری واسه پرداختن بهش وجود داره...پس بازی به نفع تیم ریونکلاو تموم میشه!

ریونکلاوی ها که در تاریخ خود هیچ بردی شیرین تر از این نداشتند مثل بمب منفجر شده و به آینه دق اسلایترین تبدیل شدند.

در این میان اتفاقی که افتاد این بود:
{تصویر سی صد و شصت درجه میچرخد و جایی وسط زمین را نشان می دهد. چهره جودی جک نایف در بین غبار کم کم به وضوح شکل می گیرد. خوشحال و هیجان زده به نظرمی رسد و هنوز نمی داند که با هکتور عزیز، دو تنه گند زده اند به آرمان های سالازار اسلایترین. از روی کول دایناسوری که از آن جهان با خود آورده است پایین می پرد و با آغوش باز به سمت دوریا که محو تماشای دایناسور است می دود، اما با آستوریا برخورد می کند.}

-خوشحالی؟نه واقعا خوشحالی؟میکشمت جودی!
-کلی میسِت بودم.خوبی تو؟

جودی نگاهی به اطراف انداخت و متوجه چهره عصبانی هم تیمی هایش شد و به این نتیجه رسید که اگر در ژوراسیک می ماند و داد می زد"دایناسور!بیا منو بخور!" احتمال زنده ماندش بیشتر بود. پس ترجیح داد که به سمت دایناسورش بدود و به سوی جایی که به این زودی ها پیدایش نمی کنند، الفرار!


ویرایش شده توسط جودی جک نایف در تاریخ ۱۳۹۶/۵/۶ ۱۸:۳۵:۵۴

تصویر کوچک شده


پاسخ به: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۱۳:۳۶ سه شنبه ۱۶ آذر ۱۳۹۵
#3
نام:جودی جک نایف
نژاد:دو رگه
گروه:اسلیترین
پاترونوس:خرس قطبی
چوبدستی:12اینچ، چوب درخت توسکا و موی خرس قطبی

علاقه مندی ها:این ساحره عجیب و مرموز از دار و ندار دنیا یک چاقوی جیبی طلایی دارد که تنها یادگار از دوران کودکی اش است و آن را بسیار دوست میدارد و در انجام شغل شرافت مندانه ای که در دنیای مشنگ ها دارد یار و هوادار اوست...در شغل خفت گیری و جیب بری!
البته یک جغد کج و ماوج هم دارد که اسمش را "دراکولا"گذاشته و معتقد است که جغد عزیزش با وفادارترین جغدِ دراکولایی جهان است.

سرگذشت:در حومه لندن و در قسمی فقیرنشین به دنیا آمد و هفت خواهر و برادر داشت و تا سال های اول کودکی با حقوق بخور نمیر پدرش زندگی کرد تا اینکه خودش هم توانست از طریق جیب بری کسب درآمد کند.
در نهایت در طی یک عملیات دزدی گند عظیمی بالا آورد و مجبور به فرار شد و از آن پس هرگز خانواده اش را ندید.

ویژگی های ظاهری:قد نچندان بلند و نه خیلی کوتاهی دارد، لاغر اندام است و گویی از سو تغذیه رنج می برد. موهای سیاهِ کوتاهی دارد و چشمان طوسی اش تنها ویژگی زیبای چهره اش هستند.

ویژگی های اخلاقی:در حقیقت اصلا اخلاق ندارد که برایش ویژگی بیافرینند. اما اگر کمی دقیق تر نگاه کنیم متوجه بدعنقی و یک دندگی وی خواهیم شد. کمی تا حد زیادی بلوف میزند و معتقد است که از نوادگان دراکولاست و هر دوشنبه برای بابا دراکولایش نامه مینویسد.البته مثل جودی مشنگ ها قصد عشق و عاشقی ندارد.
معمولا زیاد هنگ می کند و وارد حالت ""میشود. کمی هم بیمار روانیست و از دق مرگ کردن و حرص دادن دور و وری هایش لذت می برد.


تایید شد.
به ایفای نقش خوش اومدی.


ویرایش شده توسط رز ویزلی در تاریخ ۱۳۹۵/۹/۱۶ ۱۴:۲۲:۲۷

تصویر کوچک شده


پاسخ به: سال اولی ها از این طرف: کلاه گروهبندی
پیام زده شده در: ۱۲:۴۸ یکشنبه ۱۴ آذر ۱۳۹۵
#4
سلام کلاه جان
من آدم شجاعی نیستم و هیچ کدوم از ویژگی هام با گریفیندوریا همخونی نداره.از هافلپاف بدم نمیاد اما پشتکار تو زندگیم هیچ نقشی نداره و تا مجبور نباشم کاری رو انجام نمیدم.
نظر خودم اسلیترینه هم بهش علاقه دارم و هم فکر میکنم میتونم توش موفق باشم.
لطفا منو بفرست اسلیترین.


تصویر کوچک شده


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۳:۳۶ شنبه ۱۳ آذر ۱۳۹۵
#5
تصویر شماره 9

-یک...دو...سه...چهار...پنج!

به محض تمام شدن شمارش معکوس، صدای خنده هایی که برایش آشنا بودند طبق معمول سر همین ساعت در حیاط مدرسه طنین انداز شدند. موهای سیاه و چربش را کنار زد و از گوشه چشم به چهار پسر گریفیندوری چشم دوخت. راستش، اصلا علاقه ای به آن چهار احمق خودشیفته نداشت و همان نیم نگاهش هم بابت حفاظت از خودش در برابر هر طلسم و شوخی احمقانه ای از جانب آن ها بود.
نفس عمیقی کشید و پسر لاغر و عینکی به نام جیمز پاتر که تمام گریفیندوری ها عاشقش بودند در نزدیکی او روی زمین نشست و مثل همیشه دورش معرکه گرفت.
-هی پیتر؟!بیا جلو...این چیه رو دماغت؟
-ول کن جیمز این شوخی دیگه لو رفته.
سیریوس بلک بلند بلند خندید و تقریبا داد زد:
-راست میگه حتی سال اولی هاهم اینو بلدن.

صحبت هایشان قطع نمیشد. پسرک مو سیاهِ اسلایترینی کتابش را گشود و در صفحه آخر مشغول کشیدن یک چهره شد. اگر کمی به اطراف نگاه میکردند متوجه دختر زیبا و مو قرمزی می شدند که در کنار درب اصلی ایستاده بود و کتاب میخواند. نسیم بر گونه های سرخش دست می کشید و نور آفتاب باعث درخشش چشم های آبیش شده بود. نا خودآگاه لبخند محوی بر لبان پسرک نقش بست و مشغول کشیدن چشم های لیلی شد.

-اسنیپ هنرمند شدی؟!

جیمز پاتر کتاب را از دست او قاپید و درحالی که صفحه آخر را به سه دوست دیگرش نشان میداد تمسخرآمیز ادامه داد:
-کدوم فرد بدبختی معشوقه ی توعه؟
پیتر جواب داد:
-موهاشو نگاه! تو حتی وقت نداری اونارو درست کنی لعنتی.
-شاید باید یه طلسم روت پیاده کنم؟

همهمه هر لحظه بیشتر میشد و آتش خشم در چشمان نافذش شعله می کشید. لیلی به سمت آن ها آمد و با اخمی بر پیشانی کتاب را از دست جیمز گرفت و در دستان اسنیپ گذاشت و بدون هیچ حرف دیگری آن ها را ترک کرد.
اسنیپ به صفحه مچاله شده نقاشیش نگاه کرد و صدای غر غر زیرلب جیمز را شنید.
سوروس اسنیپ بیچاره...چقدر میتوانست در آینده تلافی کند؟








خوب بود،بهتر هم میتونست باشه البته!
تایید شد.

مرحله بعد: کلاه گروهبندی.


ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۵/۹/۱۳ ۲۱:۱۶:۵۵

تصویر کوچک شده






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.