هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها




پاسخ به: خادمان لرد سياه به او مي پيوندند(در خواست مرگخوار شدن)
پیام زده شده در: ۲۲:۰۵ جمعه ۶ مهر ۱۳۹۷
#1
1-هرگونه سابقه عضويت قبلي در هر يک از گروه هاي مرگخواران / محفل را با زبان خوش شرح دهيد!

لیزا چارکس رو داشتم که در محفل رشد کرده بود.

2- به نظر شما مهم ترين تفاوت ميان دو شخصيت لرد ولدمورت و دامبلدور در کتاب ها چيست؟

لرد ریش و پنبه نداشت ولی دامبلدور تا دلتون بخواد ریش دست و پا گیر داشت با اون دماغ بزرگش.

3-مهم ترین هدف جاه طلبانه تان برای عضویت در گروه مرگخواران چیست؟


انتقام؟ نفرت از رنگ سفید؟ خواستیم به جذابیتمون اضافه‌تر بشه.


4-به دلخواه خود یکی از محفلی ها(یا شخصیتی غیر از لرد سیاه و مرگخواران) را انتخاب کرده و لقبی مناسب برایش انتخاب کنید.

آرتور ویزلی: جغد قرمز پیر.

5-به نظر شما محفل ققنوس از چه راهی قادر به سیر کردن شکم ویزلی هاست؟
بچه‌های ویزلی رو میبرن براشون تونل بکنن.

٦-بهترین راه نابود کردن یک محفلی چیست؟

نومیدی رو در قلبش ریشه بدیم.

7-در صورت عضویت چه رفتاری با نجینی(مار محبوب ارباب)خواهید داشت؟


هر روز یه سیخ محفلی کافیه؟

8-به نظر شما چه اتفاقی برای موها و بینی لرد سیاه افتاده است؟

در یکی از سفرهای سیاحتی وی، گم شدند.

9-یک یا چند مورد از موارد استفاده بهینه از ریش دامبلدور را نام برده، در صورت تمایل شرح دهید.

پشمک‌های عمو برتی باتز، گرمکن.


سلام جیمز.

خب... ببینین از نظر سابقه و فعالیت و این داستانا، مشکلی برای پیوستنتون به جبهه سیاهی نیست. لاکن پست هاتون زیاد نیستن و من نمی‌دونم شما تو سیاه نویسی چجوری هستین. کاری که می‌خوام بکنین اینه که دو پست سیاه بزنین. هرجا که دوست دارین و بعد برگردین. البته تو این مدت هم خوب فکرهاتون رو بکنین که از این تغییر جبهه مطمئن هستین و یا خیر. لازم نیست بعدا دوباره فرم رو پر کنین. فقط کافیه یه پست همینجا بزنین و بگین که پست هارو زدین، تا بخونم و بعد درخواستتون رو بررسی کنیم.

موفق باشین.


ویرایش شده توسط بلاتریکس لسترنج در تاریخ ۱۳۹۷/۷/۸ ۱۸:۱۲:۴۷


پاسخ به: حکومت تاریکی
پیام زده شده در: ۱۵:۲۱ جمعه ۶ مهر ۱۳۹۷
#2
هکتور و لینی با خیالی آسوده خواستند که دومین قدم را به سمت اتاق دامبلدور بردارند که صدای تقی شنیدن و مردی مو قرمز و بلند قامت که شونه‌هایش زیربار مسئولیت چند بچه که خودشان هم بچه داشتند کج شده بود، نمایان شد.
- عه سلام. شما کجا، اینجا کجا عمو بیلی؟ عه زنتون چقدر جوون‌تر شدن. چی شد یادی از ما کردین؟ ها؟ چیکارتونه هی میاید این خونه‌ی شلوغ رو شلوغ‌تر میکنید؟ این ماگل‌هام پدر مارو درآوردن با اون پولاشون...

آرتور ویزلی همانطور که حرف میزد و حرص میخورد، دندان‌هایش از جا درآمدند. لینی و هکتور متعجب به دندان‌هایی که از دهان آرتور آویزان شده بودند، نگاه می‌کردند.

- عه. خیلی میبخشید. این دندون مصنوعی‌هارو از یه ماگل پیر کش رفتم. خیلی کاربرد داره. باهاش میشه پیاز‌هارو بهتر جویید. فقط حیف یکم کوچک تر از دهان ماست.

آرتور بی‌توجه به نگاه خشمگین مرگخوارها که او را در رویاهای خود در حال شکنجه میدیدند، ادامه میداد.
- سرتون رو درد نیارم ولی فکر کنم به فک شما بخوره عمو بیلی. جانِ رونالد، بندازید دور اون دندونای چرک گرفته‌ی سیاه رو.

آرتور در حالی که به سمت آن دو میرفت دندان‌ها را کامل از دهان خود در آورد. از دندان‌های به قول آرتور مصنوعی، آب‌دهان زرد رنگی چکه میکرد و لای دندان‌ها تکه‌های پوسیده‌ و سبز شده‌ی پیاز دیده میشد.
هکتور و لینی با قیافه‌ای زار و زبانی قفل شده به آن دندان‌ها نگاه می‌کردند. آرتور به هر سختی‌ای که بود توانست دندان ها را جای چند دندان سیاه هکتور بگذارد.
هکتور که نتوانست این وضع را تحمل کند دندان ها را بالا آورد و چوبدستی‌اش را به طرف آرتور گرفت.
-استیوپفای.

لینی جنازه آرتور در حال خر و پف را به اتاقی برد و برگشت. دوباره نگاه آنها به در آخر راهرو ثابت ماند.



پاسخ به: کافه تریا مادام پادیفوت
پیام زده شده در: ۱۳:۴۸ یکشنبه ۱ مهر ۱۳۹۷
#3
کراب باد بزن صورتی رنگش را برداشت و در حالی که خود را با آن باد میزد، زیر لب از گرونی‌های مملکت جادوگری غر غر میکرد.
لینی و رودولف هم منتظر به در چشم دوخته بودند که در کافه با لگد یک نفر با شدت باز شد و به دیوار خورد.
- در وا شد و گل اومد، پیتر با جارو اومد. عه... چرا همه صورتی پوشیدن؟ یه دختر بچه‌ای که موهاش رنگ عوض میکرد نیومد اینجا؟ ببخشیدا درو با لگد باز کردم، من عادت دارم هر جا میرم با لگد برم تو با تیپا برم بیرون.

پیتر جیمز همانطور که تند و غیرقابل پیش بینی کلمات رو کنار هم جای میداد، دستانش هم از حرکت باز نمی‌ایستادند. کراب و لینی زیاد از رفتار او متعجب نشدند. راستش پیتر دانش‌آموزی بود که همیشه بر سر زبان‌ها بود.
شایعه‌ها میگفت هر دختری یکبار برای او معجون عشق درست کرده بود و هر پسری خودش را جزو دوستان او جا میزد تا دل دختران را نرم کند.

کراب با چشمانی پر از برق و عشق ناگهانی با باادب‌ترین لحن ممکن پیتر را دعوت به نشستن کرد.
- سلام پیتر، خوشحالم که اومدی و به جمع ارتش پاپیونی ما پیوستی.
-ها؟
- من رییس ارتش، کراب هستم. اینم لینی معاونم و رودولف همکارم. میبینی که ما همه‌مون صورتی پوشیدیم. توام فقط باید قوانین رو رعایت کنی، مثل پوشیدن رنگ های شاد و داغ پاپیونی و... . 
- داغ؟ به من داغ میزنید؟ من هنوز خیلی آرزوها دارم. اول باید دخترخاله‌م رو از خاله‌م خواستگاری کنم بعد برم دنبال کار و ثروت و بعدم بچه دار بشم اسمشو بذارم ملیندا. ملیندا جیمز، قربونش بشه عمو ویزلیش.

کراب که کاملا اعصابش از اینهمه حرفهای بی‌سر و ته پیتر به هم ریخته بود باد بزنش را به طرف رودولف پرت کرد.
- رودولف اون داغ رو بیار. این رو دیگه از دست نمیدیم.

رودولف با قدم‌هایی آرام داغ را بعد از عمری به دست کراب که از حرص رنگ صورتش به رنگ لباس‌هایش شده بود، رساند.
پیتر اما تا داغ صورتی پاپیونی رو دید، همانطور که آرزوهایش را زیر لب میگفت به سمت داغ خیز برداشت و با حرکتی کاملا حساب نشده داغ را از دست کراب گرفت و به پیشونی رودولف چسباند.

- عاااااااااآ.

پیتر که اوضاع را خطری دید با سرعت نور خودش را به در رساند و بیرون رفت.



پاسخ به: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۱۷:۱۷ چهارشنبه ۲۸ شهریور ۱۳۹۷
#4
نام: پیتر ( پیت)

نام خانوادگی: جیمز

گروه: گریفیندور

پاترونوس: پلاتی‌پوس

سن: 20

چوبدستی: ریسه قلب تسترال، 30 سانتیمتر، چوب درخت بلوط، انعطاف ناپذیر.

ویژگی‌های ظاهری: چشمان سبز، موهای قهوه‌ای و دندان‌های سفید.

ویژگی های اخلاقی:
شوخ، سرزنده، غیرتی بر روی دخترخاله‌اش، باهوش.

زندگینامه: دوران کودکی‌اش را در کنار دخترخاله‌اش ملانی استانفورد سپری کرد. آنها با کلی شور و شوق و دردسر درکنار هم بزرگ شدند.

سال پنجمش در هاگوارتز که تمام شد، چند ماگل از او برای بازیگری در نقش یک ماگل عاشق در فیلمهای خود درخواست دادند اما او قبول نکرد.

همچنین دخترهای زیادی خواستند در این زمان به روش‌های گوناگون به او معجون عشق بدهند اما او به دلیل حساسیت شدیدش به معجون‌ها دوری از هر دختری را می‌پسندید. البته جز دوری از ملانی.

در زمان تحصیلش در هاگوارتز هیچکدام از استاد ها از شوخی‌ها و رک بودن او جان سالم به در نبردن. اما به دلیل درس خوبش با او مدارا میکردند. و مانند دوست کنار او بودند.

تایید شد.
خوش اومدین.


ویرایش شده توسط Melinda99 در تاریخ ۱۳۹۷/۶/۲۸ ۱۷:۲۲:۱۴
ویرایش شده توسط لایتینا فاست در تاریخ ۱۳۹۷/۷/۲ ۲۱:۲۵:۵۴


پاسخ به: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۲۰:۳۷ جمعه ۲۳ شهریور ۱۳۹۷
#5
نام: ملیندا بوبین استانفورد

گروه: گریفیندور

سن: 19

پاترونوس: پلاتی‌پوس.

چوبدستی:چوب درخت آناناس، پر هیپوگریف، غیرقابل انعطاف.

محل زندگی: فرانسه، پاریس.

رنگ مو: قرمز، موقع عصبانیت و استرس قرمز آتشین و در شرایط آرام قرمز عادی.

خواهر دوقلو: ملانی استانفورد که دودقیقه کوچکتر است.

پدر و مادر: دیوید استانفورد و کلارا نایت.

شغل پدر و مادر: پدر نگو و نپرس وزارت جادوگری، مادر دگرگون نما و مدل مجله ی ساحره.

نوع شخصیت: خشک، جدی، عصبی، به نظر خواهرش مهربون، محتاط، غیرقابل نفوذ، به قوانین احترام خاصی میگذارد، علاقه زیادی به خواهر دوقلویش و رنگ سیاه دارد.

زندگینامه:

در پاریس همراه با پدر خود زندگی میکرد. او از همان کودکی تحت کنترل سختگیرانه پدر خود شخصیتی خشن به خود گرفته است.
در همان کودکی هم احساس گمشده‌ای را درون قلبش حس میکرد تا روزی که جغدی برای او فرستاده شد.
نامه ای که به پای جغد بود از او میخواست به برج ایفل برود تا غافلگیر شود. ملیندا بعد از کمی دودلی و از سرکنجکاوی سر قرار رفت و دختری را دید که برخلاف خودش با موهای آبی و بلند و لباس‌های رنگی و پاپیون‌های زرد و کتونی‌های سبز بود و در همان نگاه اول قلبش برای اولین بار شروع به تپیدن غیرعادی کرد، آن دختر کاملا شبیه خودش بود.
بعد از آن فهمید که پدرش درباره مادر جوان و شر و شیطان و زیبایش و خواهر دوقلویش به او چیزی نگفته بود.
ملیندا که سردرگم و گیج شده بود، فوری پیش پدرش رفت و از او درمورد این قضایا پرسید.
پدر او به ملیندا گفت که در دوسالگی ملیندا و خواهرش او و مادرش از هم جدا شدند و پدرش با ملیندا به پاریس آمد. آنها توافق کردند که هیچوقت دوباره همدیگر را نبینند.
ملیندا از اینکه تمام این سالها پدرش او را بی خبر گذاشته بود عصبانی شد و با خواهرش که انگار بخش گمشده ای از او بود برای همیشه از آن خانه بیرون رفت. پس از آن به نیویورک و مکزیک رفتند و ملیندا فنون رزمی ماگلی و سم شناسی را یاد گرفت و خواهرش هم آشپزی مکزیکی را. آن دو با وجود تفاوت هایشان بسیار به هم نزدیک بودند جوری که می توانستند احساسات و افکار همدیگر را حس کنند. ملیندا با وجود جدی بودن و علاقه اش به رفتن به انگلیس و کار در کمیته جاسوسی، بخاطر اصرارهای خواهرش پا به پای ملانی به آلمان، لهستان، پرو، سوئیس، هندوستان و غیره سفر کرد. درآخر آن دو با کوله باری از تجربه و مهارت ها به انگلستان برگشتند و ملیندا در آزمون پذیرش کمیته جاسوسان وزارت جادوگری، نفر اول شد و روز به روز در کارش پیشرفت می کرد. آن دو دیگر سراغی از پدر و مادرشان نگرفتند چون به آنها دروغ گفته بودند و در دهکده ی هاگزمید زندگی جادوییشان را ادامه دادند.


شناسه قبلی

درحال بررسی.


ویرایش شده توسط بلاتریکس لسترنج در تاریخ ۱۳۹۷/۶/۲۴ ۲۰:۲۵:۳۷






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.