سوژه جدید
افشا
وزارت سحر و جادو قرن ها دنیای جادوگری را از ماگل ها مخفی نگاه داشته بود، اما در حالی که بسیاری از جادوگران زندگی پنهانی و پر از مخفی کاری خود را پذیرفته بودند، همواره افرادی هم بودند که از این وضعیت شکایت داشتند و می خواستند این راز را افشا کنند و تندروانی مانند گریندلوالد اعتقاد داشتند که جامعه برتر جادوگری باید حاکم قرار داده شود و این ماگل ها هستند که باید مخفی شوند. با این وجود که تلاش های این عده همواره نافرجام باقی ماند، رویه فکری شان از بین نرفت و در میان رشته افکار بسیاری جادوگران بعد از خودشان جان تازه گرفت.
لندن، پارک میدانی سینت جیمز، ساعت 8:35
توماس فراز و نشیب های زیادی را پشت سر گذاشته و به عنوان یک مشاور مدنی چیز های عجیب زیادی در زندگی اش دیده بود؛ هشت سال از بازنشستگی اش می گذشت و در طول این هشت سال او هر روز صبح پیاده از آپرتمانش تا پارک سینت جیمز قدم می زد و صبحانه اش را در حالی که از سبز طبیعی پارک لذت میبرد میل می کرد، اما امروز صبحانه توماس روی پایش افتاده بود و در حالی که روی نیمکت همیشگی اش نشسته بود با دهانی نیمه باز و چشمانی وحشت زده به عجیب ترین چیزی که در طول 73 سال زندگی اش دیده بود نگاه می کرد.
درست دقایقی بعد از رسیدنش به پارک و درست در لحظه ای که ساندویچ نان تست و مربایش را به سمت دهانش می آورد تا گاز بزند صدای برخورد چیزی سنگین با زمین از مقابلش به شنید. چشمانش ناخوداگاه از ساندویچ بالا آمده بود تا این واقعه خلاف عادت را بررسی کند و از همان موقع همانجا مانده بود.
در مقابلش توماس می توانست یک مارمولک عظیم الجثه با دو بال بزرگ و نفسی آتشین ببیند. جایی در پشت همه اطلاعاتی که در طول سالها به فراموشی سپرده بود نام این موجود افسانه ای زور می زد بیرون بیاید اما توماس شگفت زده تر از آن بود که به یک اسم توجه زیادی بکند.
موجود افسانه ای البته توجه زیادی به توماس نمی کرد و توماس هم از این بابت خوشحال بود چرا که مطمئن بود اگر مرکز توجه اژدها قرار بگیرد باید فکر بازگشتن به خانه را از سر خود بیرون کند. اژدها فعلا سرگرم مردان و زنان عجیب و غریب ردا پوشی بود که بلافاصله او را محاصره کرده بودند و ترکه های چوبی شان را در مقابل او به حرکت در می آوردند.
توماس مطمئن نبود نور هایی که گاه از نوک ترکه ها بیرون می آیند چیستند و یا از کجا آمده اند، شاید یک تکنلوژی جدید سری، یک اسلحه دولتی یا... نه... نمی توانست جادو باشد... جادو مطعلق به افسانه ها... اما همین حالا هم یک موجود افسانه ای در مقابلش ایستاده بود، پس شاید جادو هم بتواند یک احتمال باشد.
هر لحظه که می گذشت توماس بیشتر مطمئن می شد چیزی که در مقابلش است یک تکنلوژی انسانی یا سلاح سری دولت نیست، بلکه جادوست. وحشت خالص و افکار پراکنده اش به زودی هرگونه توجه واقعی به آنچه در مقابلش در حال رخ دادن بود را زایل کرد و توماس زمانی به خود آمد که تعدادی از مردم ترکه به دست... جادوگر ها، سوار بر جارو های شهرداری شده و به همراه اژدهای خسته و ظاهرا رام شده به آسمان پرواز کردند.
عده دیگری جادوگر به صحنه آمده و بلافاصله در حال پراکنده شدن بودند. به سمت مردمی که در فواصل امن تری نسبت به آنچه توماس در آن قرار داشت می رفتند و چوبشان را به سمت آنها تکان می دادند. یکی از این جادوگر ها مستقیما به سمت توماس آمد و ذهن توماس بلافاصله به او دستور داد که باید فرار کند، اما هیچ دستوری پاهای از ترس خشک شده او را حرکت نمی داد. جادوگر بالاخره به توماس رسید، لبخندی به او زد و چوبش را در مقابل چشمان توماس تکان داده کلماتی عجیب به زبان آورد و سپس پشت به توماس کرده و راه افتاد تا دور شود.
توماس که معنی این حرکت را درک نمی کرد و در خود هم تفاوتی نمی دید ناگهان جرئت سخن گفتن پیدا کرده، صدا زد:
-" آقا، میشه به من توضیح بدید چه اتفاقی افتاده؟ اون یه... یه... یه اژدها بود؟"
جادوگر با اخم و حالتی متعجب برگشت، دوباره ترکه اش را تکانی داد و همان کلمات قبلی را تکرار کرد. توماس که نمی دانست این مرد دیوانه است یا سعی دادرد کاری بکند پرسید:
-"این حرکت شما باید معنی داشته باشه آقا؟ میشه به جای بچه بازی به سوال من جواب بدید؟"
از آنسوی میدان جادوگر دیگری فریاد زد:
-"عقب نشینی اضطراری... دستکاری خاطره تاثیری نداره."
_________________________________________________________________
+جامعه جادوگری لو رفته، از ساعت 8 صبح هیچ اسپل پاک کننده یا دستکاری کننده حافظه و هیچ اسپل مخفی کننده و چارم محافظتی کار نکرده و کار نخواهد کرد. همه تلاش ها برای لاپوشانی وقایع جادویی و مخفی کردنشان بی فایده است.
++جز فراری داده شدن اژدها از وزارت سحر و جادو اتفاقات کوچک و بزرگ جادوی دیگری در سراسر لندن رخ داده و بسیاری از آنها عمدی به نظر می رسند.
+++توجه: سوژه جدی است!!!