-وایسا ببینم به من کروشیو می زنی؟!
-نه دارم به اونی که باعث شده بدنم در حد مرگ درد بگیره کروشیو می زنم.
-ای مریلین من! تو اگه اون روزی که اومده بودی خونه ما خواستگاری می گفتی قراره کروشیو نثارم کنی عمرن...
-میشه بست کنید؟؟
هردو با فریاد دراکو ساکت شدند.
-الان مشکل ما خواستگاری شما نیستاااا.
-آروم آروم. ببین سیس بچه مثلا بزرگ کردیما.
-اگه من می دونستم قراره بعدا صداش رو برای بلند کنه اصلا به دنیا نمی اوردمش که الان بخوام این خفت و خواری رو تحمل کنم.
-آره نارسیسای عزیزم بیا فعلا بریم ببینیم چکار باید بکنیم این پسره رو ولش کن خودم درستش می کنم.
دراکو:
نارسیسا و لوسیوس رفتند و پشت میز نشستند تا فکری کنند. دراکو هم با قیافه(
) به همکاری آنها نگاه می کرد.
-ببین سیس لرد که نمی دونه ترشی چیه پس اگه چند تا چیز رو باهم قاطی کنیم و یکم روشون آبلیمو و نمک بریزیم نمی فهمه.
-احتمالش هست ولی اگر فهمید چی؟
-نمی فهمه پاشو دست به کارشو.
هر دو بلند شدند و هرچیزی که در آشپز خونه موجود بود رو درون ظرفی ریختند( منظور نویسنده از هرچیزی شامل خورده چوب، عنکبوت با تارش، ته مونده سبزی های ظهر و ....می باشد)دراکو هم از آن قیافه(
) بیرون آمده و به اونها ملحق شد.
بلاخره پس از دو ساعت تموم که صدای لرد هم در اومده بود خوردنی ای که مثلا ترشی نام داشت آماده شد.
-خب حالا نارسیسا بیا ببرش برای لرد.
-چ...چرا من؟ خودت ببر.
-من که نمیشه.
-چرا نمیشه؟ ببر دیگه.
-من ببرم بعدش بچه بی پدر تو چجوری بزرگ می کنی عزیزم؟؟ من به فکر خودتم باور کن.
-همینجوری که تا الان بزرگ کردم.
-اصلا دراکو بیا ببر.
-من؟؟
-پ ن پ من؟؟ برو دیگه.
و بعد سینی ترشی رو توی دستای دراکو گذاشت و او را به بیرون از آشپزخونه و میان جمع مرگخواران پرت کرد.
-چه عجب دراکو بلاخره آماده شد.
-مممم....چیزه قربان...
-تو که دوباره افتادی توی دنده چیز چیزه.
-نه قربان یعنی این چیزی که چیزه یکمی چیزه توش یه عالمه چیزه و چیزاش....خیلی چیزه
-هان؟ مرگخوارا ترجمه.
همه به همدیگه نگاه می کردن و هیچ کس هیچ چیز نمی گفت و این دراکو بود که از ترس زیاد اون وسط روی ویبره و درحال پس افتادن بود.