تصویر شماره ی 5
پرفسور مک گونگال اسم من رو صدا زد " نیکلاس استبنز "
در حالی که چشم به کف چوبی سالن دوخته بودم سمت چهارپایه رفتم
دل توی دلم نبود تا بدونم توی کدوم گروه میافتم
تموم خاندان ما ریونکلاوی بودن البته اگر مادربزرگ پیرم رو حساب نمیکردیم...
مادر و پدر دوست داشتن من هم مثل باقی بچه ها توی ریونکلاو بیافتم
ولی خب من هیچوقت مثل بقیه اونها نبودم
همه ی اونها موهای لخت کاهی رنگی دارن و چشم های سبز فوق العاده زیبا و همچنین هوش سرشاری که معلوم نیست از کجا آوردنش احتمالا وقتی که هوش رو تقسیم میکردن اون ها اول صف وایستاده بودن
اما من چی؟ من هیچکدوم از صفت های مامان و بابام رو به ارث نبردم
موهای قرمز رنگ فرفری ای دارم که میگن از مادربزرگم به ارث بردم و متاسفانه انگار من موقع تقسیم کردن هوش اول صف شیطنت بودم!!!
همیشه مجبور بودم ده برابر باقی اعضای خونواده تلاش کنم تا به اندازه ی باقییشون عالی باشم و البته باز هم به پای اون ها نمیرسیدم
در حالیکه این فکر ها توی سرم بود و به کف پوش چوبی خیره شده بودم آروم آروم سمت چهارپایه رفتم لبخندی به پروفسور زدم و بعد نشستم
وقتی کلاه قدیمی روی سرم قرار گرفت صدایی رو توی سرم حس کردم که میگفت: ترسیدی؟ فکر کردم یکم اما چیزی نگفتم
کلاه مکثی کرد و گفت باهوش به نظر میای والبته کمی بی پروا اما از همه بیشتر مهربون و با پشت کاری
از تعاریف کلاه کمی سرخ شده بودم اینکه بهم گفت باهوشی باعث شد تا آروم شم
با ذوق فراوون گفتم ممنون
کلاه گفت: لازم نیست بلند جواب بدی میتونم ذهنت رو بخونم
بعد هم گفت خودت میخوای توی کدوم گروه باشی؟ آخه هم به ریونکلا میخوری و هم به هافلپاف
فکر کردم: واقعیتش درست نمیدونم اما حالا که فکر میکنم چندان هم نمیخوام توی ریونکلاو باشم
کلاه زمزمه کرد: اوه تو درست شبیه مادربزرگتی روزی که اون رو گروهبندی کردم درست یادم میاد بانوی جوان
و ثانیه بعد کلاه فریاد کشید
هافلپااافمادربزرگ هم توی همین گروه بود
پرفسور کلاه رو از روی سرم برداشت و به لیستش نگاه کرد تا اسم نفر بعدی رو بخونه
در همین حین من هم از روی چهارپایه بلند شدم
صدای تشویق اعضای تیم هافلپاف تموم سالن رو فرا گرفته بود
و من سمت میز هافلپاف رفتم تا در کنار خونواده ی جدیدم بشینم...
------------------
پاسخ:
یک داستان دیگه بنویس و بفرست!
تایید نشد![/quote]