http://www.jadoogaran.org/uploads/images/img5367c58367363.jpgهری هراسون به اطرافش نگاه میکرد...داشت با دابی حرف میزد که یهو سر از اینجا دراورد...همینجور صدا میزد دابی کجا رفتی؟؟؟ یهو هدویگ از راه رسید با دیدنش حس خوب بهش دست داد و یکم اروم شد...به پای هدویگ یه نامه بسته شده بود سریع بازش کرد..
نوشته بود:به مغازه عتیقه فروشی برو هری سریع به مغازه عتیقه فروشی رفت...دراکو نشسته بود روی صندلی و با عصبانیت فریاد زد: من نمیتونم از پسش بر بیام من مثل شما نیستم...! من از پاتر متنفرم اما نمیخوام بکشمش از پشت یکی هری و صدا زد...هری سریع برگشت و چوبدستیش گرفت جلوش...هاگرید بود که داشت صداش میزد و هدویگ رو شونه اش بود...هری با خوشحالی رفت پیش هاگرید و ماجرارو براش گفت...هاگرید:بیچاره مالفوی باید همه چیز و به دامبلدور بگم...دراکو نباید مثل پدرش شه
.. هری که اصلا دل خوشی از دراکو نداشت گفت:اونم مثل پدرش بدجنسه هاگرید:درسته که اخلاقای بدی داره ولی اون توی خانواده درستی نبوده! هری:اما منم اصلا خانواده نداشتم هاگرید:درسته...به ذات برمیگرده ولی حق دراکو نیست... هری:یعنی ازش خواستن من و بکشه؟ هاگرید:احتمالا دیدن با راه های پیچیده نتونستن خواستن از راه های ساده استفاده کنن مخصوصا دراکو که تو یه مدرسه با توعه...
هری باز هم تو خیال خودش غرق شد که ناگهان صدای دراکو از پشت اومد........
داستانت کمی پایان باز بود. بهتره برای زیبایی ظاهری نوشتهت، بندهای مختلف و همچنین دیالوگها رو با اینتر از هم جدا کنی. بهتره دیالوگهات رو اینجوری بنویسی:
دراکو گفت:
- سلام.
با این حال این ایرادات میتونه با ورود به ایفای نقش و نقد گرفتن برطرف بشن. تایید شد!مرحلهی بعد: گروهبندی