هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مدیریت سایت جادوگران به اطلاع کاربران محترم می‌رساند که سایت به مدت یک روز در تاریخ 31 خرداد ماه بسته خواهد شد. در صورت نیاز این زمان ممکن است به دو روز افزایش پیدا کند و 30 خرداد را نیز شامل شود. 1 تیر ماه سایت جادوگران با طرح ویژه تابستانی به روی عموم باز خواهد شد. لطفا طوری برنامه‌ریزی کنید که این دو روز خللی در فعالیت‌های شما ایجاد نکند. پیشاپیش از همکاری و شکیبایی شما متشکریم.


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: بازی با كلمات
پیام زده شده در: دیروز ۱۸:۰۳:۵۱

joseth


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۰۰:۱۹ جمعه ۲۵ خرداد ۱۴۰۳
آخرین ورود:
امروز ۸:۴۲:۰۹
از عمارت مالفوی
گروه:
کاربران عضو
پیام: 3
آفلاین
بعد چندین ماه انتظار دوباره برگشته بود، البته اونقدارم طولانی نبود ولی برای ساشا اون سه ماه سه قرن گذشت...
وقتی رسیده بودن هوا /تاریک/ شده بود، از در/قطار/ بیرون اومد و نگاهشو به منطقه رو به روش دوخت، میتونست ساختمون بلند /هاگوارتز/ رو از همین نزدیکی ببینه، دستی به /گردنبند/اش که چقند وقت پیش صد /گالیون/ از پیرزن دستفروشی همراه با مادرش خریده بود، کشید، زیر لب زمزمه کرد: سربلندت میکنم مادر...
درست یک هفته بعد خریدن این گردنبند مادشو بر اثر تصادف از دست داد، غم دردناکی برای ساشا دختر پانزده ساله بود...
به خودش قول داده بود مادرشو به ارزوش برسونه...ارزوعه شفا دهنده شدن ساشا.
کیف دستی /سبز/ رنگشو چک کرد، / چوبدستی/ و کتاب های غیر درسیش همراهش بود، کتاب های اصلیش تو چمدانش بود که به طور خودکار به برج مخصوص فرستاده میشد. به دنبال هاگرید به طرف قایق های کوچک به همراه همگروهی هاش، راه افتاد.
هیجان داشت و کمی ضعف پس یکی از /شیرینی/ های خونگی که از داخل قطار خرده بود رو خورد، بالاخره به هاگوارتز رسید. صدای /پرنده/ ها روی مخش بود، هیچوقت از قارقار کلاغ خوشش نمی اومد...
به دروازه اصلی رسید بود، افکار بد و خوبشو پس زد و سعی کرد مغزشو خالی کنه، یه سال جدید شروع شده بود پس باید حواسشو جمع میکرد و بهترین خودشو میزاشت!
اون بهترین بود بهترین میموند و بهترین خواهند موند...

امیدوارم خوب باشه....


خوب بود.

تایید شد!

مرحله بعد: گروهبندی


ویرایش شده توسط هری پاتر در تاریخ ۱۴۰۳/۳/۲۶ ۱۸:۲۱:۰۹

MB.joseph


پاسخ به: بازی با كلمات
پیام زده شده در: دیروز ۱۴:۴۶:۰۳

اسلیترین

آلفرد بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۰۵:۰۱ جمعه ۲۵ خرداد ۱۴۰۳
آخرین ورود:
امروز ۱۰:۰۶:۱۷
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ایفای نقش
پیام: 3
آفلاین
پرنده ای سرخ پیراهن ارغوانی آسمان را شکافت و دیدگان گلرت نوجوان را به خود جلب کرد.گویی ناخودآگاهش طلسم شده بود.چوبدستی اش را به سینه فشرد و ناگزیر گوی آتشین را دنبال کرد.
از بوته های سبز رنگ کلزا می گذشت و به خار هایی که به زانوانش خنجر می زدند بی اعتنایی می کرد.
به یک دم،پرنده ی سرخ روی شانه ی پسرکی ظاهرا همسن و سال او جا خوش کرد.
سایه ی پسرک جلوتر می آمد و یک باره گفت:
ـ یار جدید پیدا کردی فاوکس؟این...چوبدستیه؟چرا در هاگوارتز ندیدمت؟
گلرت چیزی نگفت و یک قدم به عقب گذاشت.چشم سفیدش همچون گالیون هایی که از خاله باتیلدایش برای رفتن به کلاس جادوی سیاه دزدیده بود زیر خورشید فروزان ماه جولای درخشید.
پسرک دستی در گیسوان زنجبیلی اش می برد و ادامه می دهد:
ـچه ظاهر خاصی؛بگذریم...آلبوس هستم،آلبوس دامبلدور.
صحنه تاریک می شود و خاطرات چون قطاری که بر نخواهد گشت ذهن گریندلوالد را تصاحب می کند و دور سرش می چرخد تا اینکه مکان تغییر می یابد او خود نوجوان را روبروی دامبلدور می یابد ؛دست هایشان در هم قفل شده.
ـو در این صورت...ما تا ابد به هم پیوند خواهیم خورد.
+خون ما در هم می تند،در شریان هایمان جاری می شود،حتی اگر تو با قطار مدرسه ات به ارتفاعات اسکاتلند بروی و من در در مجارستان باشم.
ـو همه ی این ها،برای خیر بزرگتر است.
+برای خیر بزرگتر.
گردنبند یکسانی از گردن هر دوی آنان به پرواز در می آید و رگه ای درخشان از دست هایشان ریشه می گیرد.
پیمانی ابدی،پیوندی خونی و قولی همیشگی فقط برای خیر بزرگتر.
درخشش نقره ای دور دستان دو نوجوان چشمان گریندلوالد را کور می کند و سرش را از قدح اندیشه خارج میکند.
پیمان خونی را چنگ می زند و اشک های داغش جاری می شوند و بی صداصورت پیر و استخوانی اش را می بوسند.
گاهی اوقات،حتی شیرینی خیر بزرگتر هم حریف قلب و روح انسان نمی شود...


جالب بود.

تایید شد!

مرحله بعد: گروهبندی



ویرایش شده توسط هری پاتر در تاریخ ۱۴۰۳/۳/۲۶ ۱۵:۰۹:۵۰


پاسخ به: بازي با كلمات
پیام زده شده در: دیروز ۱۲:۵۰:۰۸

گریفیندور

هرماینی گرنجر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
دیروز ۱۲:۰۰:۳۷
آخرین ورود:
امروز ۱۰:۲۳:۳۶
از پریوت درایو ، شماره‌ی 4، هاگوارتز
گروه:
کاربران عضو
گریفیندور
ایفای نقش
پیام: 4
آفلاین
آن شب، *آسمان* تاریک* بود. دقیقا به تاریکی موهایش که رنگی پرکلاغی داشت. آن‌شب موهایش را بافته بود و برخلاف مادر و پدرش که خواب بودند، تلوزیون تماشا می‌کرد. عادتش بود! هرشب، برنامه‌ی آشپزی با جودی رو تماشا می‌کرد. البته، چیزی که بیشتر دوست داشت، مستند گابلین ها بود. او یک دختر معمولی نبود!.. آلیس عشق ماجراجویی های ترسناک و تحقیق راجب گابلین‌ها بود. اما...آن‌شب آلیس نتوانست برنامه‌ی تلوزیونی تماشا کند. آن‌شب فرق داشت....آن‌شب زیادی عجیب بود... رعد و برق هایی با صداهایی خوفناک و برگ های *سبز* درختان استوار که در تاریکی نسیم شب تکان می‌خوردند. یک مرتبه، آلیس، پشت پنجره چیزی دید، بله، یک *پرنده*...یک جغد! در جایی که آنها زندگی می‌کردند، جغد وجود داشت؟ عجیب بود.



*گردنبند*ش را لمس کرد. جغد، دقیقا شبیه جغدی بود که روی گردنبندش حک شده بود و مشغول آوردن نامه‌ی *هاگوارتز* بود. نکند...نکند حقیقت داشت؟ در را باز کرد. جغد را دید که پرواز می‌کند و بر فراز *آسمان* در *تاریکی* شب، کوچک و کوچک تر، مانند یک ستاره می‌شود. حتما مقصد او، *هاگوارتز*، مدرسه‌ی جادوگری بود! اما نامه‌ای که حرف H روی آن با رنگ قرمز و فونتی بزرگ، نوشته شده بود هنوز آنجا بود. بازش کرد. بله، کتاب های رولینگ، نویسنده‌ی موردعلاقه‌اش، حقیقت داشتند. آلیس در آستانه‌ی رسیدن به آرزویش بود! در آستانه‌ی خوش‌بختی و کمی هم ماجراجویی! شاید حتی، بیشتر از کمی! کی می‌داند؟ مگر این‌که از قبل کلاس پیشگویی رفته باشی! در نامه توضیحاتی مانند شماره‌ی *قطار*، تعداد *گالیون* های لازم آلیس برای خرید کتاب های معجون سازی، تغییر شکل، دفاع در برابر جادوی سیاه و..، بود. آن‌شب،

آلیس زودتر از همیشه به خواب رفت و خواب های جادویی دید، واقعا جادویی! خواب *چوب‌دستی* عزیزش که با آن مرگ‌خواران را شکست میدهد و با قهرمانانش، ملاقات می‌کند!

:))) تموم شدددد


جالب بود.

تایید شد!

مرحله بعد: گروهبندی


ویرایش شده توسط ★𝘾𝙝𝙖𝙧𝙡𝙤𝙩𝙩𝙚★ در تاریخ ۱۴۰۳/۳/۲۶ ۱۲:۵۵:۲۱
ویرایش شده توسط ★𝘾𝙝𝙖𝙧𝙡𝙤𝙩𝙩𝙚★ در تاریخ ۱۴۰۳/۳/۲۶ ۱۳:۳۱:۴۴
ویرایش شده توسط هری پاتر در تاریخ ۱۴۰۳/۳/۲۶ ۱۴:۰۶:۴۷


پاسخ به: بازي با كلمات
پیام زده شده در: دیروز ۸:۲۳:۴۱

S.s.s


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۰۲ یکشنبه ۳۰ مرداد ۱۴۰۱
آخرین ورود:
دیروز ۹:۰۱:۲۵
گروه:
کاربران عضو
پیام: 2
آفلاین
بلافاصله با باز کردن چشمام نور چشممو زد؛ از لا به لای پلکم به سختی نور و یه سری چیز سبز میدیدم که با عادت کردن به نور فهمیدم درختن. کمی نگران بودم؛ خاله و شوهر خالم که منو به سرپرستی گرفتن توی ایستگاه قطار منتظرم بودن. خاله بهم گفته بود من و اون تنها کسایی هستیم که تو کل خانوادمون این موهبت رو داریم و این قضیه همونقدر که خوبه قراره اذیت کننده هم باشه چون برای همه موضوع خوشحال کننده ای نیست. برام اهمیتی نداشت همه میگفتن بچه عجیب ‌غریبی هستم و من نه تنها خوشم میومد بلکه بهش افتخارم میکردم، چون اون بهم افتخار میکرد. به اسمون و ابر هایی که جلوی خورشید رو گرفته بودن نگاه کردم و سعی کردم ازشون شکل بسازم تا یکم ذهنم آروم بشه؛ یه گربه، یه ستاره، یهپرندهو اممم... اوه داشت یادم میرفت باید قبل رسیدن تصمیم رو بگیرم؛ خودم فکر میکردم بهتره یه جغد انتخاب کنم اما خاله میگفت خودش گربه رو انتخاب کرده بود و به نظرش بهترین انتخاب بوده. تنها چیزی که مطمئنم اینه که قطعا موش انتخابم نیست.
امیدی به انتخاب های خودم نداشتم امیدوارم حداقل چوب دستی خوبی منو انتخاب کنه.
بلاخره رسیدم و تلاش زیادی برای پیدا کردنشون نیاز نبود، تشخیص موهای قرمز شوهر خالم توی جمعیت اصلا کار سختی نیست.
بعد از کلی چلونده شدن و سوال و جواب از بغل خاله دراومدم. نوبت قسمت سختش بود که خیلی استرس داشتم براش. خاله و شوهرش برای اینکه مثلا از استرسم کم کنن زودتر رفتن که اصلا ایده خوبی نبود…
دستم رو روی گردنبند یادگاری مادرم گذاشتم و چشمم بستم. هنوز توی تاریکی پشت پلکم انعکاس سنگ آبیش میدیدم و سردیش رو توی دستم حس میکردم؛ ابی بهم ارامش میداد. چشمام باز کردم دستم روی چرخ دستیم فشار دادم و دوباره چشمام بستم و دوییدم. هیچ برخوردی نبود!. یه چشمم باز کردم و خاله با لبخند شیرینی ازم استقبال کرد و آروم لب زد:« بهت افتخار میکنم هالی.»لبخند زدم. از ته دل و واقعی. شاید زندگی سخت بود و این اواخر اصلا باهام راه نیومده بود ولی هنوزم خوشبختی رو حس میکردم. عمو( شوهر خالش) جلو اومد و یک مشت سکه که تا جایی که یادم بود بهش میگفتن گالیون توی جیبم گذاشت و گفت «سفر سلامت بچه» اینم زبون محبت اون بودش که کاملا راضی بودم ازش. به قطار نگاه کردم، خاله گفته بود هاگوارتز خونه ماست. نفس عمیقی کشیدم و زمزمه کردم٫ منو ببر به خونه.:)


خوب بود!

تایید شد!

مرحله بعد: گروهبندی


ویرایش شده توسط هری پاتر در تاریخ ۱۴۰۳/۳/۲۶ ۱۱:۴۸:۱۷


پاسخ به: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۱۵:۵۱:۰۹ جمعه ۲۵ خرداد ۱۴۰۳

ریونکلاو

آلانیس شپلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۰۵:۱۷ جمعه ۲۵ خرداد ۱۴۰۳
آخرین ورود:
امروز ۹:۴۳:۱۳
گروه:
ایفای نقش
ریونکلاو
کاربران عضو
پیام: 4
آفلاین
خورشید در کرانه آسمان در حال غروب بود. سرخ و سوزان، در حال محو شدن در خط افق، طوری که انگار داشت آخرین وداعش را با زمین و پرندگان می گفت.
دراکو در حالی که از پنجره قطار با بی حوصلگی به بیرون نگاه می کرد چوبدستی اش را در دستش فشرد. احساس می کرد قلبش از خشم دارد می سوزد اما در عین حال هم، احساس نوعی پوچی و نا امیدی داشت. درست مثل خورشیدی که روبه رویش بود، انگار قلبش داشت همزمان می سوخت و محو می شد.

اون پاتر احمق!!...این دفعه دیگه بهت نشون میدم کی واقعا بهتره!...به من مسئولیتی سپرده شده که باید انجامش بدم!!...من خوانواده ام رو نا امید نمی کنم، من حتما انجامش میدم...این بار حتما...میکشمش...آلبوس دامبلدور!!

"هی دراکو داری چی کار میکنی؟...چرا انقدر توی فکری؟"

صدای پانسی پارکینسون ناگهان رشته افکارش را به هم زد.

"یکم شیرینی میخوای؟...هم شکلات قورباغه ای دارم هم لوبیا های برتی باتز...کدومو دوست داری؟"
اه...دوباره این پارکینسون احمق!!

"چی ازم میخوای پارکینسون؟"

پانسی که کمی از پاسخ دراکو جا خورده بود، با لحنی زیرکانه گفت:" چی؟...خب من...منظورم اینه که...ما الان دیگه سال ششم هاگوارتزیم و...خب میدونی...اگه ذهنت مشغوله میتونی هر وقت خواستی با من حرف بزنی...چون منم بالاخره شکلاتایی که گالیون گالیون خرجشون کردم رو به هر کسی نمیدم...ما...بهم نزدیکیم درسته؟"

دراکو ناگهان از جایش بلند شد و شال سبز رنگ اسلیتیرین را دور گردنش گره زد.
"من حالم ازت بهم میخوره پارکینسون...دیگه نزدیک من نیا!"
سپس با قدم هایی سریع از کوپه قطار خارج شد.

دختره احمق...فکر می کنه همه مثل خودش بیکارن...من...وظیفه ای دارم...کی حوصله این مسخره بازی ها رو داره؟...من یک اصیل زاده واقعی ام!



قشنگ بود!

تایید شد!

مرحله بعد: گروهبندی


ویرایش شده توسط هری پاتر در تاریخ ۱۴۰۳/۳/۲۵ ۱۸:۰۸:۰۶


پاسخ به: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۲۰:۱۳:۱۵ چهارشنبه ۲۳ خرداد ۱۴۰۳

اسلیترین

دیانا کارتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۵۷:۴۸ چهارشنبه ۲۳ خرداد ۱۴۰۳
آخرین ورود:
امروز ۹:۲۵:۳۹
از هاگزمید
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ایفای نقش
پیام: 4
آفلاین
در حالی که با چشمان *سبز*م که همیشه عجیب و غریب و حتی ترسناک خطاب میشد از پنجره بخار گرفته *قطار* به *آسمان* *تاریک* خیره شده بودم آهی از سر آسودگی سر دادم ، بلخره بعد از سالها نگرانی و دلشوره و ترس از اینکه نکند حرف جان پیشگو درست باشد و من نتوانم مانند والدین و اجدادم در *هاگوارتز* تحصیل کنم از شر همه ی آن حس ها خلاص شدم و اکنون سوار بر *قطار* سریع و سیر به سمت *هاگوارتز* در حرکت بودم . آخر اینکه در خانواده ای اصیل زاده متولد شوی و هیچ نشانه ای از جادو در تو نباشد و همه اطرافیان تو را فشفشه خطاب کنند قطعا گرفتن نامه *هاگوارتز* آن هم در حالی که *چوب دستی * در دستانت است قطعا عبور از منجلاب *تاریکی* به *آسمان آبی * است .
شدیداً غرق در افکارم بودم که ناگهان در کوپه با سر و صدایی سر سام آور به صدا در آمد، در را که باز کردم در بلافاصله با گاری بزرگی از خوراکی ها رو به رو شدم و سریعا ده با پرداخت ده *گالیون * یک شکلات *پرنده * قورباغه ای خریدم و شروع به خوردن کردم و همزمان *گردنبند * شانس آوری که مادرم به من هدیه داده بود را در دستانم فشردم .
در هر حال قرار نبود ادامه مسیر هم برایم راحت باشد.:)


یه مقدار اشکال نگارشی دیدم ولی مطمئنم با ورود به ایفای نقش بهتر میشه.

تایید شد!

مرحله بعد: گروهبندی


ویرایش شده توسط هری پاتر در تاریخ ۱۴۰۳/۳/۲۳ ۲۲:۵۱:۴۶

Slitrin🐍


پاسخ به: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۱۴:۲۵:۳۴ سه شنبه ۲۲ خرداد ۱۴۰۳

SelinaGonet


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۱۸:۴۱ پنجشنبه ۳ خرداد ۱۴۰۳
آخرین ورود:
۲۲:۳۹:۲۲ جمعه ۲۵ خرداد ۱۴۰۳
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1
آفلاین
دخترک در حالی که گریه میکرد از آن یتیم خانه‌ی لعنتی بیرون دوید و سراغ مخفی‌گاه همیشگی اش رفت، غاری که میتوانست با مار های کوچکی که تازه به دنیا امده بودند حرف بزند و بازی کند، همه‌ی حیوانات از او میترسیدند و فرار میکردند ولی این مار های شگفت انگیز و "سبز" رنگ به راحتی با ان دختر دیوانه که کسی با ان دوست نمیشد دوست شده بودند.
این بار صدایی از درون غار می‌آمد ولی دخترک ترس بر خود راه نداد زیر میدانست مار ها از او حفاظت میکنند؛
درون غارِ "تاریک" قدم گزاشت و چیزی جز یک "پرنده" ندید، نام این پرنده را به خاطر نمی‌آورد ولی به هر حال عجیب بود که پاکتی را به نوک گرفته است.
همین که چشم پرنده به دخترک خورد به سوی او پرواز کرد و روی دستش نشست، دخترک خوشحال از این که توانسته است با حیوانی غیر از مار ها ارتباط بگیرد روی سر او دست کشید ولی پرنده بعد از اینکه نامه را جلوی پای دخترک انداخت پر کشید و به سوی "آسمان" رفت.
دخترک دیگر از این رفتار حیوانات ناراحت نمیشد و بدون اهمیت به آن پرنده‌ی عجیب سراغ پاکت رفت ...
سه نامه به همراه یک تیکت "قطار" درون آن بود، یکی از نامه ها را فردی که مدیر مدرسه ای به نام "هاگوارتز" بود و دوتای دیگر از معاون آن مدرسه بود.
دخترک اولین بار بود که چیزی تحت عنوان جادو یا جادوگری یا جادوآموزی میشنید، او دعوت شده بود که در ترم جدید این مدرسه به عنوان سال اولی حضور یابد ... ولی او فکر نمیکرد که مدیر‌ یتیم‌خانه به اون مجوز رفتن به جایی را بدهد.
نامه‌ی بعدی را باز کرد و چیز هایی تحت عنوان وسایل و کتاب‌های مورد نیاز را نوشته بود و اون حتی نمیتوانست بعضی از ان کلمات رو بخواند.
در نامه‌ی اخر که از آن معاون بود نوشته بود که نماینده‌ای به زودی برای بردن او به مدرسه‌ی هاگوارتز در یتیم‌خانه حاضر میشود و برای آن دخترک مقداری پول که "گالیون" نام دارد می‌آورد تا بتواند "چوبدستی" و دیگر لوازم مورد‌نیاز حضور در هاگوارتز را تهیه کند ...
دخترک در حین خواندن نامه احساسات مختلفی را به طور هم‌زمان تجربه میکرد، "شیرینی" دوری از آن کودن هایی که اورا مسخره میکردند، ترس از ورود به جایی جدید و دلتنگی برای مار‌ها؛
اما دخترک تنها چیزی را که می‌دانست این بود که باید برود و شروعی جدید داشته باشد، او در خوابش دیده بود که جایی بزرگ و با عظمت که در تاریکی شدید فرو می‌رفت و توسط کسی که چهره‌اش را نمی‌توانست به یاد‌آورد و فقط "گردنبند"ی را با نماد مار در گردنش به یاد می‌آورد، دخترک این را هم میدانست که این خواب ربطی به آن نامه ها و مدرسه دارد.
او از همین حالا بی صبرانه منتظر آومدن آن نماینده بود.

خیلی جالب و خوب بود.

تایید شد.

مرحله بعد: گروهبندی



ویرایش شده توسط هری پاتر در تاریخ ۱۴۰۳/۳/۲۲ ۱۴:۴۵:۴۷

Hell is empty and all the devils are here.


پاسخ به: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۹:۰۱:۵۰ سه شنبه ۲۲ خرداد ۱۴۰۳

Tanji


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۳۲:۳۵ دوشنبه ۲۱ خرداد ۱۴۰۳
آخرین ورود:
دیروز ۷:۲۳:۲۶
گروه:
کاربران عضو
پیام: 2
آفلاین
سرما به جانم رسوخ کرده بود. پاهایم را احساس نمیکردم. انگار از همان اول پایی نداشتم. به علاوه، انگار روی تشکی از پر خوابیده بودم. جایم راحت بود اما نمی توانستم تکان بخورم.
ابر ها مثل مار، کف آسمان می خزیدند و هوای زمستانی را به سوی تاریکی می بردند. به گمانم زود است. نمی دانم ساعت چند است اما همین تازگی بود، که در کوپه شماره شش واگن دوم از قطار زیناریچ مسکو، به سمت ایستگاه مرزی زومیخ می رفتم؛ و همراه با شیمانوف -یار غار و عزیزم- صبحانه خوردم. اما نمی دانم چه شد.. آه. مزه مربای هویج را هنوز روی لبم احساس میکنم. در میان بوی مرگ و این جنازه های تکه پاره، تنها شیرینی زندگی ام بود. سرم را به زحمت تکان دادم. منظره فاجعه بار قطاری که چپه شده و در آتش می سوخت، به میان چشمانم آمد. فکر کنم بدانم چه شده؛ همه ش زیر سر همان قاتل کثافت است. فکر نمیکنم چند گالیون بی ارزش، به منهدم کردن یک قطار سیصد نفری بیارزد. به هر حال. فعلا که از نظر مغز احمقش ارزیده. صدای پایش را می شنوم. خود پدر سوخته اش است. از گوشه چشم نور سبز چوبدستی اش را می بینم. اوه... شیمانوف. شیمانوف کجایی... به زور قفل لبانم را باز کردم. جز صدای ضعیفی، چیز دیگری در نیامد. صدای قدم ها نزدیک تر شد. داشت از بین جنازه های پخش و پلا و تکه پاره -افتاده روی زمین- به سمتم می آمد. خدایا. خب او الان چه غلطی می خواهد بکند. شاید.. شاید من یه غلطی بتوانم بکنم. اوه.. گردنبند زمان برگردان. اوه دوست من. قرار است حسابی عصبانی بشوی. اما این دست فلج من.. به آرامی بالایش آوردم و روی سینه ام انداختمش. برجستگی گردنبند را از روی ردا احساس می کردم. قاتل لعنتی.. همان قاتل سیاه. از همان فاصله پوزخند می زد. انگشتانم را مثل کرم هایی فلج مادرزاد، فرو کردم زیر ردا. اوه. خدایا. احتمالا این احمق فکر میکند می خواهم به رویش چوبدستی بکشم. خب دیگر زمانی نیست. خداحافط عزیزم. من دیگر رفتم. هر غلطی می خواهی بکن. شاید هم چند گالیون بین جنازه ها پیدا کنی.


خیلی خوب بود! لطفا به جغدی که برات فرستادم مراجعه کن.

تایید شد.

مرحله بعد: گروهبندی


ویرایش شده توسط هری پاتر در تاریخ ۱۴۰۳/۳/۲۲ ۱۲:۰۷:۵۷
ویرایش شده توسط هری پاتر در تاریخ ۱۴۰۳/۳/۲۲ ۱۲:۰۸:۲۵


پاسخ به: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۱۹:۴۳:۴۵ دوشنبه ۱۴ خرداد ۱۴۰۳

ریونکلاو

جرمی استرتون


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۰۶:۳۴ دوشنبه ۱۴ خرداد ۱۴۰۳
آخرین ورود:
۱۸:۰۳:۳۹ جمعه ۲۵ خرداد ۱۴۰۳
از کمد خاک گرفته و پر از عنکبوتی در خوابگاه رینکلاو
گروه:
ریونکلاو
کاربران عضو
ایفای نقش
پیام: 5
آفلاین
_جودی! من با این مشکل ندارم که چرا داری گالیون گالیون از پولای منو چیز میز می خری. با این مشکل دارم که چرا واسم شیرینی تنوری سبز باطعم لجن گرفتی!
جودی چشمانش را گشاد کرد و به قیافه درهم رفته برادر کوچک ترش، استینک نگاه کرد و با خونسردی گفت:« نگران نباش لاستیکی. این دقیقا همون شیرینی تنوری سبزیه که از پشت تلفن جیغ می زدیش. فقط...فقط بجای اینکه فلفلی باشه لجنیه. آقای کوکر خودش گفت"بعد فلفلی، این خوشمزه ترین شیرینیشه". فلفلی تموم کرده بود.»
استینک لبخند کج و معوجی زد و کیشه شیرینی را از دست جودی قاپید:«باشه.اصلا به جهنم. راستی جیمز هم اونجا بود؟»
خواهر دومتری اش سرتکان داد و در حالی که داشت با چوبدستی کمرش را می خاراند، پاسخ داد:«البته البته که دیدمش.اونم فردا مثل تو میره هاگوارتز. ولی شک دارم مثل تو، احتمال اینکه توی گروهی جز گریفندور بیوفته وجود داشته باشه.اونجا ترسو ها رو راه نمیدن.»
استینک بچه ترسویی نبود؛ فقط کمی با تاریکی، ارتفاعات و پرندگان مشکل داشت. همین ننگ بزرگی بود بر پیشانی اش. کوئیدیج برای خانواده اش بسیار اهمیت داشت و می دانید تا وقتی بیش از یک متر از زمین بلند نشوی، نمیتوانی مثل ادم بازی کنی. همین موضوع باعث شده بود خواهرش اورا از برج بیاندازد تا ترسش بریزد، اما ظاهرا نه تنها وضعیت بهتر نشده، بلکه بدتر هم شده بود و او بیشتر می ترسید.

تماممم!

جالب بود.
مطمئنم که با ورود به ایفای نقش حتی بهتر هم میتونی بنویسی.

تایید شد!

مرحله بعد: گروهبندی


ویرایش شده توسط هری پاتر در تاریخ ۱۴۰۳/۳/۱۴ ۲۰:۱۹:۵۰
ویرایش شده توسط هری پاتر در تاریخ ۱۴۰۳/۳/۱۴ ۲۰:۱۹:۵۰


پاسخ به: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۲۰:۲۲:۱۱ پنجشنبه ۱۰ خرداد ۱۴۰۳

ریونکلاو

استفن کورنفوت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۳۷:۵۶ پنجشنبه ۱۰ خرداد ۱۴۰۳
آخرین ورود:
۲۳:۳۴:۱۲ چهارشنبه ۲۳ خرداد ۱۴۰۳
گروه:
ریونکلاو
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 12
آفلاین
شبی [تاریک] در [هاگوارتز] بود...زخم هری وز وز میکرد و بیشتر از همیشه درد میکرد. به [آسمان]تاریک نگاه کرد.. چیزی میدید؛ نشان شوم!
ترسیده بود.. نشان شوم؟ آن هم در هاگوارتز؟ [چوب دستی] را در آورد و آرام آرام به دفتر دامبلدور رفت..
دامبلدور نبود.. [پرنده] دامبلدور، ققنوسش هم غیبش زده بود.. باید چکار میکرد؟ رفت پیش ران؛ ران داشت مخفیانه [شیرینی] میخورد.. و حواسش به نشان شوم نبود.. هری به گفت که نشان شوم راببینید و بعد هم تعریف کرد که دامبلدور نبود. ران وحشت زده گفت: اوه رفیق... باید بریم پیش یکی از اعضای محل ققنوس.. اما هیچکدام (حتی اسنیپ!) در هاگوارتز حضور نداشتند.. در خوابگاه رفتند و ترسیده بودند ناگهان هرماینی را دیدند و آن هم مثل خودشان می لرزید... هرماینی [گردنبدی] که از مادرش هدیه گرفته بود را محکم در دستانش گرفته بود و گریه میکرد..
ناگهان ران تبدیل به ولدمورت شد و هرماینی تبدیل شد به دم باریک... هری ترسیده بود میخواست فرار کند و ناگهان... هری بیدار شد و جینی را خبر کرد، جینی او را سوال پیچ کرد ولی هری میدانست که این خواب نشانه ی خوبی ندارد..



بعضی از علائم نگارشی داخل پستت در جای اشتباهی استفاده شده ولی مطمئنم با ورود به ایفای نقش، قواعد استفاده درست ازشون رو یاد میگیری.

تایید شد.

مرحله بعد‌
گروهبندی


ویرایش شده توسط هری پاتر در تاریخ ۱۴۰۳/۳/۱۰ ۲۱:۰۱:۱۳


Şťęfāñ







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.