سوژه: فرض کن یکاری کردی و الان تو اتاق بازجویی هستی و دارن ازت بازجویی میکنن!سدریک درحالی که پشت میز بازجویی بر روی صندلی نشسته و به مامور بازجویی زل زده بود، گفت:
- خب، کارتون تموم شد؟ اگه کاری ندارین من برم!
- نخیر، هنوز شروع نکردیم چی چیو تموم شد؟ به ما خبر رسیده که شما در شب گذشته، ساعت هشت و چهل و شش دقیقه و پنجاه و سه ثانیه، در یکی از خیابان های ماگل نشین، با اجرای جادویی توسط چوبدستی و در معرض دید چند ماگل، باعث ایجاد رعب و وحشت شدین. چرا چنین کاری کردین؟
سدریک درحالی که نگاهش را به چهره ی بازجو دوخته بود، گفت:
- خب برای این که تو شب هالووین، همه همدیگرو می ترسونن دیگه!
- ولی نه اینجوری، جادوگرا جادوگرا رو می ترسونن و ماگلا هم ماگلارو! جادوگرا حق ندارن به این بهونه دنیای جادویی رو به خطر بندازن.
خب، حالا توضیح بده چرا همچین کاری کردی؟
سدریک نگاهش را از بازجو گرفت و به سقف دوخت. پس از گذشت دقایقی، درحالی که همچنان به سقف نگاه می کرد، شروع به حرف زدن کرد:
- ببینین، تقصیر من نبود که وقتی چند تا بچه ی پنج شش ساله ی ماگل برای گرفتن شکلات اومدن پیشم و سوسکای زنده ای که به جای شکلات بهشون دادم، پنج برابر اندازه ی طبیعی شدن! قرار بود فقط دو برابر بشن ولی نمیدونم چرا جادوم درست کار نکرد و سوسکا پنج برابر شدن. وقتیم که خفاشای زنده رو طوری جادو کردم که فقط دنبالشون پرواز کنن ولی اونا به جای این که فقط دنبالشون برن، بهشون حمله کردن، تقصیر من چیه؟ من فقط بهشون دستور داده بودم دور سرشون بچرخن نه این که شروع کنن به گاز گرفتن سر و صورت بچه ها!
سدریک پس از اتمام حرفش، نگاهش را از سقف گرفت و به مامور بازجویی در مقابلش دوخت و با نگاهِ متعجب و حیران او مواجه شد. دریافت که زیادی حرف زده و اطلاعاتی را لو داده است که حتی روح بازجو نیز از آنان بی خبر بود.
پس با دستپاچگی، درحالی که سعی می کرد خراب کاری اش را جمع کند، ادامه داد:
- ام... چیزه... شوخی کردم بابا!
اون حرفا رو فقط واسه این گفتم که عکس العملتونو ببینم. وگرنه منو چه به این کارا؟
حالا بذارین براتون ماجرای دیشبو توضیح بدم؛ ببینین، من واقعا نمی خواستم که اون تبرها اونجوری کنن؛ من فقط طوری جادوشون کرده بودم که سر و ته کوچه وایسن و هر کی خواست از کوچه رد بشه رو بترسونن. دیگه من که نمی دونستم شورش می کنن و بجای ترسوندن می زنن دست و پا و اعضای بدن هر کی که از اونجا رد می شه رو قطع می کنن...
سدریک به شدت بر روی اعترافاتش تمرکز کرده و به هیچ وجه حواسش به مامور بازجویی که ابروهایش لحظه به لحظه با گفته های سدریک بالا و بالاتر می رفت و چیزی نمانده بود که از صورتش بیرون بزند، نبود.
- و در ضمن، تقصیر من چیه که اون اسکلت ها رَم کردن و شروع کردن به گرفتن بچه های کوچیک؟ قرار بود فقط دنبال بچه ها بدون و صداهای ترسناک درارن تا اونارو بترسونن، نه این که اونارو زندانی کنن و با خودشون ببرن!
مامور بازجویی درحالی که امکان نداشت صورتش از آن بیشتر متعجب تر و خشمگین تر بشود، با صدایی خشن سدریک را از ادامه ی حرف بازداشت:
- پس کار تو بود؟
اون اسکلتا که بچه های ماگلو می گرفتن و بعد ناپدید می شدن، نتیجه ی جادوی تو بود؟
سدریک بر جا خشکش زد. باز هم ناخواسته چیزهایی را لو داده بود که مامور نمی دانست.
- چی؟ نه بابا... نه، اون اسکلتا مال من نبودن، شوخی کردم... خواستم بترسونمتون!
- ببینم تو منو تسترال فرض کردی؟
- نه نه اصلا!
- پس چطور فکر کردی من باور می کنم که داری شوخی می کنی؟ اونم درست وقتی که به این همه جرم مهم که من و همکارام در به در دنبال مجرمش می گشتیم، اعتراف کردی؟
سدریک با صدایی آرام و زمزمه مانند پرسید:
- پس... پس یعنی شما نمی دونستین که سوسکا و خفاشا کار من بود؟
- نه!
- یعنی نمی دونستین که تبرها و اسکلتا هم تقصیر من بود؟
- نه!
- یعنی منو بخاطر این کارا این جا نیاوردین؟
- خیر!
- پس میشه بپرسم واسه چی منو اینجا آوردین؟
مامور نفسی عمیق کشید و درحالی که سعی می کرد آرامشش را حفظ کند، گفت:
- ما تو رو به این خاطر به اینجا آوردیم، چون شب قبل با بالِ فرشته ای که روی شونه های یه دختربچه ظاهر کردی، با این که خودشو به شدت خوشحال کردی، اما خانوادشو خیلی ترسوندی و درضمن، وجود جادو هم علنی کردی! پس هدف ما این بود که انگیزه ات درمورد ظاهر کردن بال فرشته روی شونه های یه دختر کوچولو و نقض قانون رازداری جادویی رو بفهمیم.
سدریک درحالی که سعی داشت بغضش را فرو دهد، پرسید:
- پس یعنی منو فقط بخاطر بال فرشته آوردین؟
پس همه ی اون اعترافارو بیخودی کردم؟ یعنی فقط بخاطر یه بال فرشته ی کوچولو برای یه دختربچه منو این همه علاف کردین، نه بخاطر اون همه کار دیگه ای که کرده بودم؟
- بله، و در ابتدا مجازاتت فقط پیدا کردن اون دختر کوچولو و محو کردن بالش بود که البته با اعترافاتی که کردی، حداقل سه سال برای خودت تو آزکابان جا رزرو کردی! خب، پس تو رو با این پرونده ی سنگین به دست دمنتورا می سپارم تا خودشون تا آزکابان همراهیت کنن.
مامور پس از گفتن این حرف، از اتاق خارج شد و سدریک را با چهره ای که بدبختی از آن می بارید، تنها گذاشت تا همراه با زبان وراجش در تنهاییِ خود بسوزد.