هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مدیریت سایت جادوگران به اطلاع کاربران محترم می‌رساند که سایت به مدت یک روز در تاریخ 31 خرداد ماه بسته خواهد شد. در صورت نیاز این زمان ممکن است به دو روز افزایش پیدا کند و 30 خرداد را نیز شامل شود. 1 تیر ماه سایت جادوگران با طرح ویژه تابستانی به روی عموم باز خواهد شد. لطفا طوری برنامه‌ریزی کنید که این دو روز خللی در فعالیت‌های شما ایجاد نکند. پیشاپیش از همکاری و شکیبایی شما متشکریم.


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: كلاس تغیير شكل
پیام زده شده در: ۱۱:۱۵ سه شنبه ۲۳ تیر ۱۳۹۴

آرسینوس جیگرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۵۹ دوشنبه ۱۳ شهریور ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۲۱:۴۹ دوشنبه ۲۵ تیر ۱۳۹۷
از وزارت سحر و جادو
گروه:
شناسه های‌بسته شده
پیام: 1513 | خلاصه ها: 1
آفلاین
نمرات جلسه اول تغییر شکل:


گیبن

یک سری نکات نگارشی رو رعایت نکردی، مثل گذاشتن "نقطه" و همینطور اینجا:

نقل قول:

-این که شاه کلید نیست.
-پس چیه ؟
-وزیر کلیده ؟
-جان؟


دیالوگ سوم رو هم گیبن گفته درسته؟ من این رو متوجه شدم ولی این از نظر نگارشی اشتباه هست و باید به این شکل مینوشتی:

نقل قول:
-این که شاه کلید نیست.
-پس چیه ؟ وزیر کلیده ؟
-جان؟


اما سوژه قشنگ و خوبی داده بودی... خوشم اومد... اشکالاتت هم چندان بزرگ نبود... با یکم تمرین درست میشه... پس نمره 30 رو بهت میدم.

اوتو

خب... سوژه اصلا به سوالی که من دادم ارتباطی نداشت! من گفتم در یک رول از این افسون استفاده کنید، ولی شما رفتید موارد استفادشو نوشتید... از اون گذشته جواب سوال سه رو هم ناقص دادید... به همین دلیل نمره 26 رو بهت میدم.

لینی

رول و سوژه عالی بود! خیلی خیلی عالی... بسیار لذت بردم... اما یک مشکلی هست... چرا جواب سوال سه رو ناقص دادی؟! من مجازات استفاده از این افسون رو هم خواسته بودم... چرا؟ چرا؟ چرا؟

داشتم امیدوار میشدم که نمره 30 رو میگیری... یهو این اشتباه رو دیدم... پس با کمال تاسف و عذرخواهی نمره 29 رو بهت میدم.

هری

از سوژت و جواب هات لذت بردم... ولی اشکالاتی داشتی.

نقل قول:
کلاس تغییر شکل بدون تغییری نسبت به جلسه ی اول نکرده بود،


واقعا به کدام سو؟ این چیه؟!

از اون گذشته... چرا جواب سوال سه رو کامل ننوشتی؟! چرا مجازات رو ننوشتی؟ من داشتم به نمره 30 امیدوار میشدم... ولی به خاطر این اشکالات نمره 28 رو بهت میدم.

رون

سوژه ای که نوشتی یکم ساده بود... ولی به خوبی پرورشش داده بودی... خوشم اومد... جواب سوال سه رو هم کامل نوشتی... نمره 30 رو میگیری. آفرین.

جروشا

حسابی خندیدم از این پستت... عالی نوشته بودی. جواب هات هم کامل بودن... نمره 30 رو میگیری.

مورگانا

دو بار رولت رو خوندم تا بتونم اشتباهی پیدا کنم و در آخر این رو پیدا کردم:

نقل قول:
نزدیک تر از درخت روبرو... ببخشید خانه درختی روبرو!!!


این یک رول جدی بود و حالت روایتی داشت... به نظرم اگر احساسات نویسنده واردش نمیشد خیلی بهتر میشد. غیر از اون چرا سه تا علامت تعجب؟! یدونه هم کافی بود خب!

نمره 29 رو میگیری.

وندلین

سوژه ی بدون اشکال و قشنگی بود... جواب هات هم همشون کامل و عالی بودن... نمره 30 رو میگیری.

تری

سوژه و رولت هیچ اشکالی نداشت تا جایی که میدم... ولی چرا جواب سوال سه رو ناقص دادی؟! به خاطر همین نمره 29 رو بهت میدم.

لادیسلاو

خب... سوژه ی خوبی بود... ولی اشکالاتی در فاصله های دیالوگ ها داشتی و همینطور جواب سوال سه رو ناقص نوشته بودی.

نمره 27 رو بهت میدم.

رز

اشکالی در رولت ندیدم... جواب هات هم کامل و خوب بود... نمره 30 رو میگیری.

لاکرتیا

از رولت نمیشد اشکالی گرفت... ولی از جواب سوال سه میشد اشکال گرفت... چرا مجازات رو ننوشتی؟!

به خاطر همین نمره 29 رو بهت میدم.

آملیا

شکلک ها اصولا در قسمت های غیر دیالوگی استفاده نمیشن... مراقب این نکته باش... در ضمن اون وقتی یک دیالوگ رو مینویسی، باید بعدش دو تا اینتر بزنی و بری ادامه توضیحات متنت. در سوال سه چرا مجازات رو ننوشتی؟!

نمره 28 رو میگیری.

ریگولوس

دزدی از گاوصندوق استاد؟ جواب هات هم که کامل بودن... نمره 30 رو میگیری.

فیلیوس

به خاطر کلمات "فلش بک و پایان فلش بک" نمره کم نکنم؟! بولد نبودنش مشکلی نداره... بازم مشخص بود... ولی ای کاش بعد از "فلش بک و پایان فلش بک" دو تا اینتر میزدی.

جواب سوال سه هم ناقص نوشتی... نمره 28 رو بهت میدم.



پاسخ به: كلاس تغیير شكل
پیام زده شده در: ۸:۴۴ سه شنبه ۲۳ تیر ۱۳۹۴

کتی بل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۵۶ یکشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۲۳:۴۴ جمعه ۱۳ شهریور ۱۳۹۴
از اردوگاه تیم کلاغ زاغی منتروز
گروه:
شناسه های‌بسته شده
پیام: 20
آفلاین
نقل قول:
1. رولی در مورد استفاده ی همزمان از معجون مرکب و گیاه آبشش زا بنویسید. ضمن اینکه کسی تا حالا چنین کاری نکرده، ممکنه این دو تاثیر منفی بذارن یا درست کار کنن.

-لین اونو دوتا رو نخور.
-کتی ول کن. خیلی بامزه س. شبیه تو و ماهی میشم.
لین گیاه آبشش زا را همراه با معجون مرکب پیجیده خورد.
چند ثانیه بعد او موهای سیاه بلندی درآورد بعضی از انگشتانض دراز و بعضی ها باله می شدند. پایش هم ب صورت نصف و نیمه تبدیل به دم ماهی شد بود. او آبشش های کاملی در نیاورد. بالاخره وقتی تغییر شکل تمام شد قیفه اش عجیب شده بود. اما لین با سرعت به درون آب دریاچه پرید.
کتی حیرت زده آب دریاچه را نگاه میکرد. چندلحظه بعد لین عجیب و غریب سرش را از آب بیرون آورد.
کتی پرسید:
-مگه ماهی نیستی؟
- نه! هم شش دارم هم آبشش
و بعد دوباره به آب رفت.
لین همین طور پنج دقیقه یکبار از آب بیرون می آمد تا اکسیژن تازه بگیرد. تا اینکه یک ساعت گذشت.
لین با صورت عادی و همین طور بدنی معمولی چهار دست و پا از آب بیرون آمد. کتی به سمتش دوید و گفت:
-دیدی گفتم.
لین که نفس نفس میزد گفت:
-بدترین حالی بود که داشتم. این حالو به هیچ کس نگو
-حتما
سپس هردو از آنجا دور شدند

نقل قول:
2. آیا ریگولوس ناچاره برای همیشه با سری که داخل تنگه، زندگی کنه؟ اگر بله چطور؟ اگر نه چند وقت طول میکشه تا به حالت عادی برگرده؟ با توجه به اینکه مقدار گیاهی که توسط ریگولوس خورده شده نامشخصه.

معمولا مصرف کننده این گیاه یک ساعت طول میکشه تا به شکل عادی برگرده ولی قطعا به حالت ماهی نمیمونه

نقل قول:
3. شخصی که گیاه آبشش زا مصرف کرده، تا چند دقیقه میتونه بیرون از آب زنده بمونه؟ با توضیح.

همون طور که از اسم این گیاه معلومه برای یک انسان آبشش می سازه پس طبیعتا به اندازه ای که یک ماهی میتونه بیرون از آب زندگی کنه.

نقل قول:
4. چرا آرسینوس و هکتور به شدت به ریگولوس به عنوان نمونه آزمایشی علاقه دارند؟ با توضیح.

هکتور و آرسینوس هر دو مرگخوار بودن و ریگولوس مرگخواری رو ترک کرد


ویرایش شده توسط کتی بل در تاریخ ۱۳۹۴/۴/۲۳ ۲۰:۵۵:۵۴

تصویر کوچک شده

امضا کتی بل


پاسخ به: كلاس تغیير شكل
پیام زده شده در: ۰:۱۰ سه شنبه ۲۳ تیر ۱۳۹۴

آرسینوس جیگرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۵۹ دوشنبه ۱۳ شهریور ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۲۱:۴۹ دوشنبه ۲۵ تیر ۱۳۹۷
از وزارت سحر و جادو
گروه:
شناسه های‌بسته شده
پیام: 1513 | خلاصه ها: 1
آفلاین
جلسه دوم تغییر شکل

نیمه شب، کلاس تغییر شکل:

دانش آموزان خمیازه کشان در کلاس تغییر شکل نشسته بودند و منتظر استادشان بودند... دیگر تقریبا عادت داشتند که آرسینوس با تاخیر به کلاس بیاید و با یک تدریس سریع تکالیفی به آنها بدهد و برود. دانش آموزان گریفیندوری رسما به خواب رفته بودند، اما راونکلاوی ها کاملا بیدار و با چشمانی باز پشت میز هایشان نشسته بودند و کتاب های تغییر شکلشان را مطالعه میکردند.

دفتر اساتید:

در اتاقی بزرگ با پنجره هایی نقش دار و زیبا آرسینوس پشت میزی طویل نشسته بود و در حال تمیز کردن پاتیل طلایی اش بود که ناگهان سیوروس اسنیپ بدون هیچ صدایی وارد اتاق شد.
- اهم... اهم.

آرسینوس بدون اینکه سرش را بلند کند با حواس پرتی گفت:
- چیه؟ الان نمیخوام کفش هامو واکس بزنی... ممنون.
- اهم.

- وای! چقدر پیله ای! بیا این دو گالیون رو بگیر و برو پی کارت.

- آرسینوس؟

- اصلا همین دو گالیون رو هم بهت نمیدم... برو پی کارت دیگه.

- پروفسور جیگر! شما مگه کلاس ندارید؟

آرسینوس که همچنان مشغول تمیز کردن پاتیل بود، بدون اینکه سرش را بالا بیاورد، با لحنی تمسخر آمیز گفت:
- این موقع شب؟ کلاس؟! بیخیال!

اینبار اسنیپ خشمگین شد و محکم روی میز کوبید.

آرسینوس سرش را بالا آورد و با سیوروس اسنیپ در حالی رو به رو شد که دود از زیر موهای روغنی اش خارج میشد، پس گفت:
- اممم... سیوروس؟! خوبی؟! حواسم نبود اصلا... الان میرم سر کلاس...
- خوبه... هرچه سریعتر لطفا.
- فقط یه خواهش دارم ازت... میشه یکم علف آبشش زا بهم بدی؟
- علف آبشش زا؟! محض اطلاعت باید بگم که تو "تغییر شکل" تدریس میکنی، نه گیاه شناسی!
- میخوام تاثیراتش روی تغییر شکل رو نشون بدم و توضیح بدم خب.
- هوم... خیله خب.

اسنیپ سری به تایید تکان داد و مقداری "علف آبشش زا" از جیب ردای سیاهش بیرون آورد و روی میزد گذاشت، سپس بدون حرف دیگری از اتاق خارج شد.

آرسینوس گیاه جادویی را از روی میز برداشت و وارد جیب ردای خود کرد و به سرعت به سمت کلاس به حرکت در آمد.

دقایقی بعد، مقابل کلاس تغییر شکل:

آرسینوس پیش از آنکه در را باز کند و وارد کلاس شود دستی به ردای خود کشید و از مرتب بودن آن اطمینان حاصل کرد. سپس در کلاس را باز کرد و بدون هیچ کلامی وارد شد.

چند ثانیه بعد، او به میز معلم رسید و روی صندلی نشست.
- خب... اول از همه سلام بر همه. دوم هم که تدریسه و در همین لحظه شروع میشه!

آرسینوس بدون توجه به صدای غرغر های دانش آموزان ادامه داد.
- این جلسه میخوام در مورد تاثیر معجون مرکب پیچیده و گیاه آبشش زا روی تغییر شکل توضیح بدم براتون.

دانش آموزان:

- سوالی هست؟

- پروفسور، گیاه آبشش زا مربوط به درس گیاه شناسی نیست آیا؟
- ببخشید پروفسور، ولی مگه معجون مر...
- میدونم چی میخواید بگید! من هم نگفتم طرز استفاده و ساختنشون! گفتم "تاثیرشون بر تغییر شکل".

آرسینوس یک لحظه خشمگین شده بود... این را فهمیده بود... پس به سرعت نفس عمیقی کشید تا آرامش خود را بازیابد... سپس ادامه داد.
- خب داشتم میگفتم... گیاه آبشش زا گیاه سبز و سختیه که به این آسونی ها هم پیدا نمیشه... من هم نمیگم کجا ها پیدا میشه، چون این دیگه مربوط به من نیست، استاد گیاه شناسیتون باید بگه. در واقع شما وقتی میخواید برید تو یک دریاچه عمیق و نیاز به تنفس دارید این گیاه به دردتون میخوره... شما به مقدار لازم از این گیاه رو میخورید و شش هاتون تبدیل میشه به آبشش... باله و فلش هم در میارید حتی. در حال حاضر هم شخصی رو میخوام که روش این موضوع رو امتحان کنم.

دانش آموزان همه به یکدیگر نگاه کردند... استاد تغییر شکل وقتی فهمید هیچ داوطلبی وجود ندارد چشمانش را بست و با انگشت اشاره اش کل کلاس را مرور کرد... سپس انگشتش در یک نقطه توقف کرد و آرسینوس چشمانش را باز کرد.
- ریگولوس بلک!

ریگولوس با چهره ای سرخورده و خسته از جا بلند شد و مقابل آرسینوس رفت. استاد تغییر شکل مقداری علف آبشش زا به او داد.
- لطفا بخوریدش آقای بلک.

ریگولوس نفس عمیقی کشید و گیاه سبز و سفت را به یکباره خورد.
- خب... من که چیزی...

نفس ریگولوس برید... به گردنش دست انداخت و به زمین افتاد و شروع کرد به تقلا کردن...

آرسینوس در کمال آرامش تنگی شیشه ای که از قبل روی میز گذاشته بود را برداشت و با چوبدستی به آن اشاره کرد.
- آگوامنتی!

درون تنگ پر از آب شد و آرسینوس بدون هیچ زحمتی ریگولوس در حال جان کندن را بلند کرد و سرش را وارد تنگ کرد.

ریگولوس همین که وارد آب شد شروع کرد به نفس کشیدن.

- خب... همونطور که میبینید گیاه آبشش زا وارد بدن میشه و با خاصیت جادوییش که مثل طلسم های تغییر شکله سلول ها و ژن شما رو تغییر میده و تبدیل به ماهی میکنه. سوالی هست؟

دانش آموزان:

- خب... در مورد معجون مرکب هم دقیقا همینطوره! این معجون میاد کلهم ساختار بدن و استخوان هارو تغییر میده... یعنی شما برای مثال اگر چشمتون ضعیف باشه و معجون یک شخص که چشمش قوی هست رو بخورید چشمتون قوی میشه.

دانش آموزان:

- خب... میتونید تکالیفتون رو یادداشت کنید!

1. رولی در مورد استفاده ی همزمان از معجون مرکب و گیاه آبشش زا بنویسید. ضمن اینکه کسی تا حالا چنین کاری نکرده، ممکنه این دو تاثیر منفی بذارن یا درست کار کنن. (20نمره)

2. آیا ریگولوس ناچاره برای همیشه با سری که داخل تنگه، زندگی کنه؟ اگر بله چطور؟ اگر نه چند وقت طول میکشه تا به حالت عادی برگرده؟ با توجه به اینکه مقدار گیاهی که توسط ریگولوس خورده شده نامشخصه. (5نمره)

3. شخصی که گیاه آبشش زا مصرف کرده، تا چند دقیقه میتونه بیرون از آب زنده بمونه؟ با توضیح. (4نمره)

4. چرا آرسینوس و هکتور به شدت به ریگولوس به عنوان نمونه آزمایشی علاقه دارند؟ با توضیح. (1نمره)



پاسخ به: كلاس تغیير شكل
پیام زده شده در: ۲۲:۴۰ دوشنبه ۲۲ تیر ۱۳۹۴

فیلیوس فلیت ویکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۰۹ یکشنبه ۱۸ خرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۲۳:۰۵ یکشنبه ۱۶ تیر ۱۳۹۸
از پیش اربابم
گروه:
کاربران عضو
پیام: 317
آفلاین
1.

-خب حالا میتونی بیای بیرون!
-مطمعنی کسی نیست؟
-ای بابا فیلیوس بیا بیرون دیگه، کسی نیست اگه کسی هم باشه تورو نمیببنه.
-منظورت چی بود؟
-هیچی بیا.

فیلیوس با ترس به بیرون از اتاق نگاه کرد، آرام بیرون رفت. با چهره ای مضطرب به گلرت نگاه کرد. گلرت شروع به خندین کرد.
-هه، خیلی بهت میاد، باحال شدی. کاش از اول دختر بودی.

فیلیوس نگاه خشمگینی به گلرت انداخت.

-فلش بک-
فیلیوس و گلرت با خوشحالی بیرون رفتند. در راه به دیاگون سر زدند. در آنجا مردی بود که به نظر میرسید یکی از ویزلی ها است، چون لباس های مندرس پوشیده بود و بسیار لاغر بود.
-به من بدبخت کمک کنید...
-چی شده آقا؟
-کلیدمو گم کردم. زنم بهم شک کرده، خونه رام نمیده!
-به خاطر گم کردن کلید؟!

گلرت و فلیوس با تعجب به هم نگاه کردند. در نظر آنها گم کردن کلید علت خوبی برای بیرون شدن از خونه نبود! مرد دوباره به آنها اصرار کرد.
-خواهش میکنم. میشه یه کلید به من بدی؟
-کاری از دستم برنمیاد.
-شما جادوگر نیستید. چون میتونستین برام یه کلید بسازید.
-خودت بساز.
-آخه چوبم خونس!

فیلیوس نگاهی کنجکاو به گلرت انداخت. گلرت شانه هایش را بالا انداخت و زیر لب زمزمه کرد"هر کاری میکنی بکن، گناه داره."
پس فیلیوس یاد وردی افتاد و قلم پری را بیرن آورد و سپس با زمزمه فاکتوس کِی بیتلس قلم رابه یک شاه کلید تبدیل کرد و به دست مرد داد. شاید این اولین باری بود که فیلیوس بدون فکر کاری را انجام داده بود.

-صبح روز بعد-

در همه مغازه های دیگون باز بود، همه چیز دزدیده شده بود. و در همه مغازه ها نامه زیر قرار داشت:
نقل قول:
ممنونم ازت مرد پیر کوچک، راستی یادم رفت بگم! قدت خیلی خیلی کوتاهه!


وقتی گلرت موضوع را به فیلیوس گفت، او با ناراحتی گفت:
-مگه من قدم کوتاهه؟
-اینارو ول کن باید تو رو قایم کنم.من یه فکری دارم.

-پایان فلش بک-
فلیوس لباس سفید دخترانه ای که تا زانویش بود را پوشیده بود، سبیل هایش را زده و کلاه گیس طلایی بر روی موهایش داشت!

2.
این ورد توسط مرلین اختراع شد! درست زمانی که کلید خانه اش را گم کرده بود و مورا او را راه نمیداد اختراع کرد!

3.
این ورد توسط تنها وزیر ساحره ممنوع شده است. چون با این ورد جادوگران هرگز کلیدهایشان را گم نمیکند و ساحرگان هرگز بهانه ای برای بیرون کردن شوهرشان پیدا نمیکنند!

__________________
استاد لطفا به خاطر اون سه تا کلمه"فلش بک، صبح روز بعد و پایان فلش بک" ازم نمره کم نکنید! میدونم باید بولد باشه ولی لب تاپ خراب شده و با گوشی بولد نمیشه!


Only Raven


پاسخ به: كلاس تغیير شكل
پیام زده شده در: ۲۱:۱۵ دوشنبه ۲۲ تیر ۱۳۹۴

ریگولوس بلکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۱۷ پنجشنبه ۶ فروردین ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۷:۵۴ پنجشنبه ۱۳ تیر ۱۳۹۸
از یو ویش.
گروه:
کاربران عضو
پیام: 279
آفلاین
_پورسول بوهور دوسته جومی روفتو بودوم زیاروت! لو لو لو لوی! لو لی لولوی!

ریگولوس که قلم پر آرسینوس را توی دهانش گذاشته بود و دو دستش مشغول هم زدن محتویات گاوصندوق آرسینوس بودند، آهسته کنسرت اجرا میکرد. البته دزد ابلهی که به هدف خندیدن به جلد دفترچه یادداشت قربانی اش گاو صندوق را باز کند همان بهتر که در زیارت پورسول بوهور دوستو جومو گم و گور میشد.

البته انگار آن شب، شب خوبی برای خندیدن به جلد دفترچه یادداشت نبود... چرا که با شنیدن صدای قدم هایی که نزدیک و نزدیک تر می شدند برای لحظه ای خشک شد... و سپس در اولین جایی دم دستش بود پناه گرفت.

گاوصندوق.

چشمانش را بست... و با سر درون گاو صندوق پرید. صدای بسته شدن در را پشت سرش شنید، و همه چیز در تاریکی فرو رفت.

ده دقیقه بعد

_داداش... بخدا جبران میکنم واست! توروخدا کار مارو راه بنداز خانوم بچها منتظرن!
_ولک... اوِلِندِش که خانوم بِچِهات بزِنه به کمرت، یالقوز خالیبند. دومِندش که، مو شاه کلیدوم، ولی دلیل نِمشِد در ره از تو باز کنوم.
_ببین من کارم گیره... اگه گیر نبود که از تو دهنم درت نمیاوردم کلیدت کنم مشتی!
_ببین ولک... مو خودوم اون زِمان که قلم پر بودوم، ده تا اَژدها ره رو هم میکوشتوم. ولی هیچ وقت نِتونستوم در ره از تو باز کنوم.
_ام... میدونم اصلا بحث درباره این نیست... ولی چجوری قلم پر میتونه اژدها بکشه؟!
_فلفل نِبین چه ریزه کوکا، میرِفتوم تو دِماغ یکی شون، عطسه میکِرد، بقیه خاکستر میشِدِن.

ریگولوس با افکت پوکر فیس به قلم پر آرسینوس که حالا تبدیل به کلید شده بود خیره شد. نپرسید که چطور خودش را به دماغ اژدها میرساند، مشکل اینجا بود که قلم پر هیچ جوری حاضر نمیشد در گاو صندوق را برای او از داخل باز کند.

نفس عمیقی کشید... و آخرین شانسش را هم امتحان کرد.

_ببین... اگه کمکم کنی برم بیرون کل حساب بانکیم مال تو میشه ها!
_اوِلِندِش که، پاته توی بانک بذاری، میریزِن سِرت ناکارت وَکنن.یالقوز خالیبند. بدون مونوم که شانسی نِداری. دومندش که، حساب بانکیت کجا بود تو، یالقوز خالیبند. سومندش که، روی این دِره خوب نَگاه کن، جا کَلید مِبینی؟

ریگولوس خشک شد... قلم پر راست میگفت، روی در اصلا جا کلید وجود نداشت. نفس عمیقی کشید... و زمزمه کرد:
_حالا میگی چیکار کنیم؟!
_ولک... کاغِذ دستِ بالت داری؟
_آره... چطور؟!
_هِچی... مِخوام یادت وَدِم سوت بلبلی بَزِنی.

ظاهرا هیچ چاره ای برای ریگولوس وجود نداشت، جز اینکه بنشیند و با قلم پر سوت بلبلی تمرین کند، تا زمانی که آرسینوس خودش هوس کند در گاو صندوقش را باز کند.

سوال دوم

مخترع این افسون کسی نبود جز یک شاه کلید شجاع که نسل خودش رو در حال انقراض دید و تصمیم گرفت بطور غیر مستقیم تولید مثل کنه. البته من که مثل همیشه عقیده دارم حقمو خوردن، امتیاز افسون مال من بوده در واقع. البته دلیلش رو هنوز نمیدونم.. دارم روش کار میکنم.

سوال سوم

ممنوعیتش خب دقیقا بخاطر جامعه ی شریف سارقین عزیز هس، سلام دارن... که البته بعنوان عضوی از این جامعه ی بسیار شریف و نون حلال خور، عقیده دارم کاملا هم بیهوده ست، کسی که بخواد وارد خونه مردم بشه، در واقع اهمیتی به قانون شکنی نمیده پس اون افسون رو هم اجرا میکنه براحتی. چوبدستیشم بگیری از دیوار میره بالا. دیوارارو بلند تر کنی پنجره رو میشکونه پنجره هارو برداری انقد همون جا میشینه تا خودت ببریش تو

و بعنوان مجازات همون کلید رو میکنن تو حلقش، بصورت مادام العمر هم هر طلسمی کرد میان چن تا کلید میکنن تو حلقش


تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس تغیير شكل
پیام زده شده در: ۱۵:۴۲ دوشنبه ۲۲ تیر ۱۳۹۴

آملیا سوزان بونزold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۶ چهارشنبه ۲۴ دی ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۲:۴۹ جمعه ۱۷ خرداد ۱۳۹۸
از زیر گنبد رنگی عه آسمون!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 151
آفلاین
جلسه اول تغییر شکل.
ارشد گریفیندور...الکی مثلا :|



نقل قول:
1- در یک رول این معجون رو خودتون بسازید. دستتون در نوشتن بازه. به هر سبکی که دوست دارید بنویسید. لزومی نداره در ساخت معجون موفق باشد. چیزی که اهمیت داره خلاقیت شما در نوشتن هستش. هر چی خلاقانه تر باشه بهتره. اندازه و طول رول هم اهمیتی نداره. ما اینجا متری نمره نمیدیم.(15 نمره)



-من الان باید با این تکلیف چی کار کنم؟ نه تو بگو من باید با این تکلیف چی کار کنم؟ دیوونه شدم. هی تکلیف تکلیف. این استادید محترم اصلا درک نمیکنن این نوگلان باغ دانشو. بابا ما هم آدمیم. این چه وضعشه؟ نه نمره خوب میدن، نه تکلیف راحت میدن. هر کدومم که برای تکلیفشون ده تا سوال میدن، بعدم این همه براش نمره میذارن. تازه انتظار دارن ادم تو همشم شرکت کنه! خوش به حال تو که اصلا انسان نیستی!

آملیا اینها را با فریاد به سگش گفت. حیوان زبان بسته نیز در حالی که جلوی شومینه لم داده بود هر از چندی با افسوس سرتکان می داد. مدرسه رفتن باعث شده بود یکی از تخته های مغز صاحبش گم شود. آملیا سوزان با حرص از جایش بلند شد و با کمال احترام کاغذ پوستی را که تکلیف معجون سازی اش را روی آن نوشته بود به درون سطل زباله پرتاب کرد و زیرلب زمزمه کرد: به ریش موخوره گرفته ی مرلین.
البته نه اینکه فکر کنید او برای تکلیفش ارزشی قائل نمی شد، نه! بلکه او میدانست بالاخره آن سطل زباله بدبخت هم باید دلی از عزا دربیاورد.

به سمت میز برگشت.روی مبل گرم و نرم سالن گروهش نشست و لوله بعدی را باز کرد.

نقل قول:
1- در یک رول نوعی استفاده از این افسون (افسون تبدیل قلم پر به شاه کلید) رو نام ببرید. ( 20 نمره
)


-این تکلیف معجون سازی لامصب رو کجا انداختم؟!

و در همان حال که دهن سطل آشغال را باز کرده با دست به دنبال آن کاغذ پوستی می گشت گفت:
-این چه وضعشه؟ ادم میاد اینو می خوانه می فهمه قبلی راحت تر بوده. قبلی رو می خوانه می بینه همون یکی راحت تر بوده. من چی کار کنم تو این خراب شده...

که ناگاه صدای دنگی در سالن پیچید.البته کسی از این صدا نترسید چون ساعت دو و بیست دقیقه صبح بود و جز آملیا کسی بیدار نبود.گلدن، سگ دخترک، سرش را بلند کرد و با دیدن صاحبش چشمانش گرد شد. بالای سر آن نوگل باغ دانش یک چراغ زرد روشن شده بود. البته چراغ مثل این چراغ فیلم ها پرمصرف نبود، چون پول وزارتخانه ته کشیده بود آرسینوس ،وزیر دولت جدید، سفارش کرده بود چراغ کم مصرف استفاده کنند.

آملیا در حالی که لبخند شیطانی بر لب داشت برگشت و به دوربین نگاه کرد.چشمانش درخشید و کف دستانش را به هم مالید.

فردا صبح، سرسرای بزرگ

آملیا بونز کنار جروشا مون نشست.جروشا برگشت و با تردید به دخترک نگاه کرد و با خود اندیشید: اصلا به سر و وضعش اهمیت میده؟

زیر چشمان سوزان گود افتاده بود. موهایش مثل همیشه مرلین، نامرتب بود. کراواتش شل بود و در کل گویا او اصلا تصمیم نداشت به وضعش سر و سامانی دهد. فکرش سخت مشغول بود. اگر نقشه اش می گرفت میتوانست دو تکلیف یکی بکند و راحت تر بشود.

به میز اساتید چشم دوخت. اسنیپ در حالی که بر روی صندلی مدیریت تیکه زده بود داشت با ولع آب پرتقال و نون بربری و پنیرش را میخورد.جیگر داشت با لاکرتیا حرف میزد.البته این را از جهات نگاه لاکرتیا دریافت چون نمیشد دهان آرسینوس را از زیر آن نقاب دید. در آخر هم طبق هر روز، مرلین و مورگانا در دورترین صندلی نسبت به هم نشسته مدام به هم چشم غره میرفتند. نگاه گذرایی به میز صبحانه کرد. با اینکه گشنه اش بود ولی نمیتوانست چیزی بخورد. عجله داشت و باید زودتر می رفت ولی تا زمانی که فرد مورد نظر نمی آمد نمیتوانست نقشه اش را عملی کند.

ناگهان همه بشقاب ها تکان تکان خوردند. لیوانها جیرینگ جیرینگ صدا میکردند. و صدها دانش آموز در سرجای خودشان روی صندلی هایشان بالا و پایین میشدند. خلاصه کلام این نشانه خجسته ای بود! و بعد از اینکه تقریبا همه یکبار سرهای خود را مثل جغد چرخاندند، هکتور گرنجر، معلم درس معجنونها، وارد سرسرا شد. او در حالی که نیشش تا بنا گوش باز بود ویبره کنان به سمت میز اساتید رفت. هر از چندی هم در راه به دانش آموزان بخت برگشته ای معجونی تعارف میکرد که تمام مدت در دستش بود. همین کافی بود!

سوزان دستش را روی دلش گذاشت و در حالی که برمی خاست، با صدای بلند گفت:
-اخ! اینقدر خوردم که دارم میترکم.

و قبل از اینکه کسی به او یاد آوری کند که بشقابش مثل اولش تر و تمیز است و معلوم است دارد مثل تسترال دروغ میگوید، از سرسرا خارج شد.

30 دقیقه بعد، بین راهروهای تاریک هاگوارتز

همین طور بین راهروها میگشت و سعی داشت دخمه معجون سازی رو پیدا کند. برای چندمین بار داشت از جلوی اتاق شکنجه می گذشت. هرچه میکرد نمی توانست به یاد بیاورد کدام در برای کلاس معجونها بود. باید عجله میکرد چون میدانست به زودی هکتور برخواهد گشت. او کلاسش را لحظه ای بیخودی تنها نمی گذاشت. کم کم داشت نا امید می شد که ...

بمبــ...!

به سرعت سرش را برگرداند و دود و بخار غلیظ ارغوانی رنگی را دید که از زیر درز زیر یکی از درها بیرون می آید.دخمه معجونها را پیدا کرده بود!

با احتیاط در را باز کرد. ولی کسری ثانیه طول نکشید که مثل هیپوگراف از کارش پشیمان شد.تمام دخمه پر از دود بود.هیچ چیز قابل تشخیص نبود. چشمانش کم کمک سوختن را شروع میکردند و تمام صورتش غرق عرق بود.بوی آدامس توت فرنگی تا اعماق وجودش نفوذ کرده بود و در میان این بلبشو فقط امیدوار بود که این معجون، که دودش داشت خفه اش میکرد، معجون سمی نبوده باشد.

چشمانش را بست و کورکورانه با دستش دنبال راه میگشت.باید میز هکتور و سپس کتاب معجون سازی اش را از داخل آن پیدا میکرد. زیرا خودش در اخر جلسه قبل با چشمانش، که حالا لبالب اشک آلود بودند؛ دیده بود که کتاب را درون قفسه ای از میزش گذاشته بود.

بالاخره به میز رسید. البته در این میان چندین شیشه که آملیا احتمال میداد یکی از آنها دارای مقدار زیادی چشم قورباغه بودند شکست. زیرا نزدیک بود که از لزیجیشان با سنگفرش کف دخمه یکی شود.

دیوانه وار دستانش را روی میز می کشید و دنبال کتابی چیزی بود. یک قلم پر روی چند برگ کاغذ، چند شیشه که خالی به نظر میرسیدند به دستش خورد و در آخر هم یک پاتیل در حال جوش را سرنگون کرد که صدای دانگش چندین ثانیه در دخمه پیچید. دستش به دستگیره ی میز خورد. آن را کشید ولی هرکاری که میکرد کشو باز نمیشد.

-آلاهومورا.

صدای ضعیف و خسته ای از سمت دستیگره آمد که:
-زحمت بیخودی نکش! ویکتور به من معجون قفل باز نشو زده و تا بهم معجون قفل بازکن نمالی من باز نمیشم.

سوزان با تعجب سرش را خاراند و دستش را جلوی دهانش گرفت تا بخار بیشتری در حلقش نرود. زیر لب زمزمه کرد:
-وا! مگه پماده که بمالی! حالا چه خاکی تو سرم..اهم...اهم(صدای صرفه :|)...بریزم؟

و دوباره صدای دانگی که در دخمه بچید.ولی این سری از پاتیل نبود.دوباره همان چراغ کم مصرف بود که بالای سر نوگل باغ دانش روشن شده بود.حالا وقت سرهم بندی تکالیف معجون سازی و تغییرشکل بود! تا آن استادهای مادرسیریوسی این طوری تکلیف ندهند.

دوباره دنبال قلم پر گشت. وقتی آن را پیدا کرد چوبدستی اش را روی سر آن گرفت و بر پایین قلم پر کشید و در ذهنش تکرار کرد:
-فاکتوس کی بیتلس!

قلم پر به آرامی در حال تغییرشکل بود و سوزان از نتیجه به دست آمده کاملا راضی بود.کلید را برداشت و در قفل کشو کرد و یک دور آن را چرخاند.

تلق

با خوشحالی وصف ناپذیری کلید را در جیبش گذاشت و تمام محتویات کشو را زیر و رو کرد تا اخر به آن کتاب رسید. کمی بر رویش دست کشید و وقتی از برجستگی هایش مطمئن شد که مال سال خودش است آن را در جیب ردایش گذاشت. سر کلاس بعدی که با هکتور داشت می توانست آن را جایی پرت کرده خودش را به کوچه دیاگون راست بزند.

نقل قول:
2- مخترع این افسون چه کسی بود؟ با توضیح.



طبق چیزی که بنده با پرسش و جو از مرلین و مورگانا و هرمیون و همه اینها داشتم به هیچ چیز نرسیدم.اخرش هم مجبور شدم برم و از گام به گام کمک ناچیـــــــــزی بگیرم.

و در آخر فهمیدم مخترع این افسون کسی نبود جز "ژیگولوس بلک" پدر پدر بزرگ همان ریگولوس بلک خودمان.

این ریگولها و ژیگولها همه از دم دله دزد بودند و هستند و خواهند بود. اصلا هم لازم نیست که خیلی به مغز کپک زده تان فشار بیاورید تا بفهمید که این همه ثروت و پول خاندان بلک از کجا امده، آن هم وقتی خودشان تمام مدت در حال خوردن و خوابیدن اند.

تنها انگیزه این ژیگولوس هم دزدی بوده و بس.

و در آخر هم این سوال پیش می آید که با این وضع دزدی و اخلاص و ... در جامعه جادوگری، آن هم با وجود زندان بانی که حالا وزیر سحر و جادو هم شده...ما داریم به کدام سو میریم؟؟؟

بله خوب دوستان از پشت صحنه اشاره میکنن که استاد این درس هم آرسینوس جیگِر هستند...خوب با اجازه من برم تو افق محو بشم!

نقل قول:
3- به چه دلیل این افسون از نظر وزارت سحر و جادو ممنوع اعلام شده و مجازات استفاده از آن در خارج از کلاس و موارد غیر قانون چیست؟



خوب...استاد...به خدا من نمیخواستم اون طوری بگم...من اصلا بیخود کردم که راجب اداره زندان و وزارت و ... نظر دادم!

میدونید اصلا چرا این افسون ممنوع اعلام شد؟

چون آرسینوس جیگِر که فرد بسیار کاردانی بود در زمان زندانبانی خود تمام جرم های ژیگولوس بلک را کشف کرد. او به شدت تلاش کرد که وزارت خانه این افسون را ممنوع اعلام کند ولی نتوانست چون که ژیگولوس کمی از آن پولهای دزدی اش را برد قنادی عمو قناد و برای وزارتخانه ای ها شیرینی خرید تا موقع افطار با هم بخورند.

ولی آرسینوس جیگِر که فرد بسیار با عرضه و خوبی بود و نمی توانست در مقابل این همه جرم ساکت بنشیند این را یکی از بیانیه های خود کرد که یکسری از افسون ها را تحریم کند ولی حالا که هم وزیر شده آن را ممنوع اعلام کرده.

باشد که با این وضع نوشتنم رستگار شوم!


من وراج نیستم!
من فقط با وسواس شرح میدم!

اسبم خودتونید!
اسیر شدیم به مرلین!



پاسخ به: كلاس تغیير شكل
پیام زده شده در: ۱۲:۳۲ دوشنبه ۲۲ تیر ۱۳۹۴

لاکرتیا بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۵۸ شنبه ۲۵ بهمن ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۵:۴۶ چهارشنبه ۴ اسفند ۱۳۹۵
از همان روزی که با شلاق و خون دیوار چین را ساختند!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 430
آفلاین
-اوه تا ششم ماه دیگه سی و هفت روز مونده که جمعا میشن 43...نحسه!
-از یه گربه سیاه که بدشگون تر نیست!

پسرک با این حرفش پوزخندی زد و به جایی که تا لحظه ای پیش همگروهی اش ایستاده بود نگاه کرد، اما خبری از دخترک نبود.با لحنی متعجب از دختری که کماکان اعداد را جمع و تفریق میکرد پرسید:
-کجا رفت؟
-چمیدونم...نفرین اعداد پی بر اون!

در طبقه ای بالاتر دختر ریزنقشی در پشت ستون پنهان شده بود و با نگاهش منتظر چیزی بود.ساعت به سرعت می گذشت تا این که در دفتر باز شد.زنی کوتاه قد با پاپیونی صورتی روی موهایش و صورتی وزغ مانند،با غرور از پلکان پایین رفت و دخترک را در راهرو تنها گذاشت.دختر مو طلایی با چهره ای مظطرب از پس ستون درآمد و با قدم هایی لرزان به در نزدیک شد.گوشش را روی در گذاشت و گوش داد...اتاق خالی بود.در دستش یک قلم پر آبی و در دست دیگر یک چوبدستی داشت.زیر لب زمزمه کرد:
-فاکتوس کی بیلتس!

حالا در دستش کلیدی طلایی رنگ و درخشان بود...آمد تا در را باز کند که دستی روی شانه اش گذاشته شد...گیر افتاده بود!

-هی اینجا چیکار میکنی؟زاغ سیاه آمبریج رو چوب میزنی؟
نفسی راحت کشید و به زاخاریاس،همگروهی اش گفت:
-تا سرحد مرگ ترسوندیم...نه الان میام..کلاس دفاع شروع میشه ها...نمیری؟

پسرک با شنیدن این حرف دوان دوان به سمت پلکان
مارپیچی رفت.لاکرتیا کلید را در زبانه گذاشت و آن را در قفل چرخاند...در با صدای خفیفی باز شد.دخترک با اشتیاقی وصف نشدنی وارد اتاق شد و به سمت قفس کوچکی رفت که در کنج آن یک بچه گربه محبوس بود.
-سلام کوچولو...الان نجاتت میدم!
در قفس را باز کرد و گربه را در آغوش کشید و اورا نوازش کرد.به سمت در رفت تا به تالارشان برگردد...دوباره دستی روی شانه اش گذاشته شد....این بار گیر افتاده بود!

2.
یه بنده مرلینی بوده دیگه...ولی احتمالا با ریگولوس ما همکاره و شغل شریفشون یکیه. این که آدم با کلید بره تو خونه مردم خیلی بهتر از اینه که از دیوار مردم بره تو.در نتیجه این افسون رو ساخت که کارش شرافتمندانه تر باشه! اما اون بنده مرلین الان تو زندانه و برای این که دیگه فکر ساخت همچین افسونی به سرش نزنه تو آزکابان داره مگس میپرونه!

3.
چون دزدی هم جرمه....تو خودت وزیری بهتر متوجه میشی اگه هرکس میتونست این کارو بکنه که خیلی خر تو خر میشد...فکر کن ملت چپ میرفتن راست میومدن یه طلسم میزدن و مثل تسترال میرفتن تو اتاق یا هرجای دیگه.


تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس تغیير شكل
پیام زده شده در: ۱۷:۴۴ یکشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۴

هافلپاف، محفل ققنوس

رز زلر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۳۹ پنجشنبه ۱۵ خرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱:۳۱ دوشنبه ۲۹ آبان ۱۴۰۲
از رنجی خسته ام که از آن من نیست!
گروه:
ایفای نقش
محفل ققنوس
هافلپاف
مترجم
کاربران عضو
پیام: 1125
آفلاین
1. در یک رول نوعی استفاده از این افسون رو نام ببرید. ( 20 نمره )
نکته: از خودتون خلاقیت به خرج بدید. در خیلی از موارد ممکنه این طلسم به دردتون بخوره.


شب تاریکی بود و نگهبان موزه ی بریتانیا در لندن در حالی که دونات می خورد نیم نگاهی به قسمت های دیگر موزه از طریق دوربین های مدار بسته داشت. دونات ها که تمام شد نگهبان احساس خواب آلودگی می کرد. چه اشکالی داشت اگر یک چرت کوتاه می زد؟ مطمئنا کسی جرئت ندشت به موزه ای با این همه امکانات امنیتی دستبرد بزند و یک خواب ربع ساعت هیچ مشکلی به وجود نمی آورده عوضش بعد از چرت سرحال می توانست سر پست آماده شود.
نگهبان با همین فرضیات خوابید غافل از اتفاقاتی که همان لحظه در موزه می افتاد.

نگهبان حق داشت ماگل ها نمی توانستند از سد دفاعی موزه بگذرند ولی جادو گر ها که می توانستند!
هافیلون تصمیم داشتند تالار خود را با چند تابلوی معروف قشنگ تر کنند ومناسب ترین جا برای براورده کردن خواسته ی شان موزه بود.

هافلیون با لباس های مشکی مانند مرگ خوار ها به آرامی وارد موزه شدند. آنها دوربین های مخفی را از کار انداختند و سعی کردند در را با ورد باز کنند ولی در کمال تعجب ابن کار غیر ممکن بود. در با جادو باز نمی شد. احتمالا جادوگری سیستم دفاعی را با جادو قوی تر کرده و ممکن بود در مقابل جادو واکنش نشان دهد و همه را خبر کند.

آنها نمی خواستند دست خالی برگردند پس فکر هایشان را روی هم ریختند و چاره ای یافتند. چاره استفاده از ورد "فاکتوس کِی بیتلس"! وندلین به آرامی نوک چوب دستی را از ابتدای قلم پر به انتها برد و ورد را زمزمه کرد و به شاه کلید فکر کرد دقایقی بعد شاه کلیدی در دست داشت که با آن و به همراه دوستان به موزه یورش برد و تابلو های جاده آليسکمپس از ون گوگ و زنان الجزایر از پیکاسو و چند تابلوی معرف دیگر را برداشت!

2. مخترع این افسون چه کسی بود؟ با توضیح. (5 نمره)
نکته: از تخیل و خلاقیتتون استفاده کنید. لازم نیست خودتون رو به شخصیت های کتاب محدود کنید.


مخترع این افسون نقاشی بنام به نام "پابلو دیه‌گو خوزه فرانسیسکو دو پائولا خوان رمدیوس ترینیداد روئیز پیکاسو" بوده است. فرد مذکور _ به دلیل زیاد بودن اسم از عنوان فرد مذکور استفاده می کنیم- در حال کشیدن نقاشی شام آخر...مونالیزا....آسمان شب...نقاش و مدلش بوده ولی نقاشی آن طوری که می خواسته در نمی آمده. فرد مذکور با چوب دستی به قلم می زند و قلم تبدیل به شاه کلید می شود. فرد مذکور بااستفاده از شاه کلید در گنجه اش که کلیدش شکسته بوده را باز می کند و قلم بهری بر می دارد و نقاشی را کامل می کند.

3. به چه دلیل این افسون از نظر وزارت سحر و جادو ممنوع اعلام شده و مجازات استفاده از آن در خارج از کلاس و موارد غیر قانون چیست؟ ( 5 نمره )
نکته: یک جواب کوتاه هم بدید کافیه.


زیرا با استفاده از ای افسون می توان در اتاق مغز ها در تالار اسرار وزارت سحر و جادو را باز کرد و مجازات آن در صورت شهید نشدن توسط مغز ها ، به مدت سه سال اضافه کاری در روز های تعطیل است.




پاسخ به: كلاس تغیير شكل
پیام زده شده در: ۱۶:۲۰ یکشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۴

ریونکلاو، مرگخواران

لاديسلاو زاموژسلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۵۵ دوشنبه ۲۷ بهمن ۱۳۹۳
آخرین ورود:
امروز ۱۲:۳۲:۴۵
از برای چه؟
گروه:
کاربران عضو
ناظر انجمن
ریونکلاو
ایفای نقش
مترجم
مرگخوار
مشاور مدیران
پیام: 584
آنلاین
برای چندمین بار دستش را از بالای دم تا سر عقرب بزرگ خاکستری می کشید و بال های آبی رنگش را تماشا می کرد.

- دنگ ما. دنگ خوشگل و زیبای ما.

و سپس صورتش را به آرامی به عقرب نزدیک کرد، اما عقرب وزوزی کرد و با یک حرکت ناگهانی، صاحبش را شوکه کرد و باعث شد که سرش را به تندی عقب بکشد.

- گفتیم شعور نداری ها! مردم جانورهایشان شعور دارند که این گونه با آن ها برخورد می کنند.

- ویس سیز وییز ییش.

- نه خیر! شما خوب هستید جناب دنگ!

و سپس لادیسلاو انگشتانش را باز کرد و به نوعی به جانور فهماند که باید پیاده شود.

- ما دیگر با شما قهر هستیم جناب دنگ. از روی دست ما بروید پایین. نه قیافه تان را هم آن جورکی نکنید لطفا.

حشره که هر هشت چشمش اشکبار بود به آرامی تا روی ساعد دست صاحبش بالا آمد و با صدایی حزن انگیز گفت:

- ویزیزی ویزیووو، ووووو؟

لادیسلاو نگاهی غمبار به حشره کرد. با دیدن آن قیافه، آن هشت چشم اشکبار و آن نیش های از آرواره بیرون زده ی بی روح، آن نیش دم افتاده و بی رمق، دلش برای جانور سوخت.

- باشد. باشد، بخشیدیمتان.

- وییییییز!

- جیغ نکش دنگ! ملت خواب هستند ناسلامتی!

- ویزی ویزی ویززز.

لادیسلاو آهی کشید و گفت:

- می دانیم خوشحالی. پایه هستی برویم یک گشتی بزنیم اندر این حوالی؟

- وازیوو.

نیم ساعت بعد، وزارت خانه، محل اجلاس زوپس نشینان:

لادیسلاو در حالی که روی یکی از صندلی های نرم و گرم نشسته بود. به چهره هایی که تصاویرشان روی دیوار قرار داشت چشم دوخت، چهره هایی که حتی اسم آن ها را نمی دانست. اما در میان آنان تنها توانست چهره های مدیران حال حاضر را تشخیص دهد، دلوروس آمبریج، سیریوس بلک، سوروس اسنیپ، سوزان بونز ، جیمز پاتر و تصویر نیمه رسم شده ی ماسک داری که به آرسینوس جیگر شباهت داشت، زوپس نشینانی که تنها در داستان ها نامشان را شنیده بود.

می دانست که می توانند کار های بزرگ عجیبی بکنند. مانند اژدها در یک لحظه با یک حرکت هر کسی را در یک لحظه محو کنند، جوری که انگار اصلا نبوده است. یا سرزمینی داشتند که نامش جزایر بالاک بوده و هر که را بخواهند با ماکسیما به آن جا می برند و او دیگر هیچ گونه نمی تواند برگردد و یا حتی می توانستند با چند حرکت شکل و ظاهر دنیای جادویی را تغییر دهند و همه این کارها را به وسیله ی، یک چوبدستی عجیب و غریب انجام می دادند که منوی مدیریت نام داشت.

تا به آن روز مدیران را افسانه و زوپس را سرزمینی خیالی تصور می کرد. اما حال آن ها چیزی بیشتر از تصور بودند. می توانست حضور سنگینشان را در آن بخش از وزارتخانه احساس کند و زیر فشار نگاه سرد و سنگین متمرکزشان بر خودش و دنگ فشرده شود. ولی مسئله این جا بود که لادیسلاو نمی دانست چرا آن جاست و چرا باید آن جا باشد؟ پس رو به دنگ پرسید:

- ما برای چه این جا هستیم دنگ؟

و صدایش در اتاق بزرگ پیچید، دنگ دنگ دنگ دنگ

و صاحب جانور از شنیدن بازتاب بلند صدایش خوف کرده و به زیر میز پناه برد و چند ثانیه بعد صدای مهیب قدم هایی را شنید که از بیرون از اتاق می آمد. اندکی بعد سیریوس بلک، بسیار بزرگ تر از آن چه که لادیسلاو به خاطر داشت وارد اتاق شد. موهایش پریشان و جشمانش پف کرده بودند. پیژامه ای راه راه با زیر پیراهنی پوشیده بود و هر گوشه اتاق را مظنونانه بررسی می کرد.

پس از اندک مدتی آهی کشید و به سمت در به راه افتاد، خیال لادیسلاو کم کم داشت جمع می شد که ناگهان سیریوس در آستانه در ایستاد و سپس به داخل اتاق برگشت. با قدم هایی سریع خودش را به نزدیکی تابلوی دلوروس آمبریج رساند. تابلو برای او لبخندی زد و او در مقابل با چشمانی خمار لبخندی رویایی تحویلش داد.

- دلوروس عزیز. عشق من پیشته؟

- معلومه که هست.

- می خواهم دوباره ببینمش، فقط یه نگاه.

- ولی سیریوس ..

عرق سرد به پیشانی لادیسلاو نشست. هنگامی که در اتاق بود تمامی تابلو ها خواب بودند، اما او احساس کرده بود که دلوروس گه گاهی یواشکی چشمانش را باز می کند. ای کاش بیشتر توجه کرده بود.

- ولی نآآآآآره! می خوام ببینمش!

این چه کسی بود که سیریوس تا به این اندازه مشتاق به دیدنش بود؟ اگر دوربین مشنگی را همراه خود آورده بود، چه تصاویری را می توانست ثبت کند!

تصویر دلوروس با بدخلقی کنار رفت و آن چه درونش بود را نمایان کرد. یک جعبه کوچک سربی، بی هیچ نام و نشانی. سیریوس آن را از محفظه ی پشت تابلو بیرون کشید و پشت به لادیسلاو ایستاد. صدای چلیک باز شدن صندوق آمد و نوری طلایی رنگ از جایی که لادیسلاو نمی توانست ببیند، شروع به تابیدن کرد. لادیسلاو چیزی را که می دید باور نمی کرد، چیزی که سیریوس به آن خیره شده بود چیزی نبود جز « منوی مدیریت »! پس از چندین ثانیه دلوروس درون تابلو فریاد زد:

- بسه دیگه! چه خبرته؟! چه قد نیگاش می کنی!

سیریوس هم چوبدستی اش را بدون توجه، به سمت تابلو گرفت و لبان دلوروس به یکدیگر چسبیدند. سپس سیریوس در جعبه را بست و آن را درون محفظه پشت تابلو جای داد و تابلو را به سر جای اولش بازگرداند و چند بار هم با نوک انگشتش به دماغ دلوروس زده و گفت:

- تا صبح همینجوری می مونی تا یاد بگیری به کی باید چی بگی.

سپس خمیازه ای کشید و با حالتی خواب آلود از اتاق خارج شد. در عوض او دلوروس با خشم درون تابلویش جست و خیز می کرد. لادیسلاو تنها از روی کنجکاوی از زیر میز بیرون آمد تا واکنش تصویر را ببیند. همین که چشمان دلوروس به او افتاد، چشمانش تنگ شدند و چهره اش حالتی گرفت که گویی دارد با خود مجادله می کند. در مقابل او لادیسلاو و دنگ میخکوب شده و منتظر واکنشی از سوی تصویر بودند و بزرگترین خواسته شان برگشتن به تالار ریونکلاو بود. هر چند بدشان هم نمی آمد به منوی مدیریت نگاهی بیاندازند.

سرانجام دلوروس که گویی به نتیجه ای رسیده بود سرش را بالا آورد و اشاره کرد که دیسلاو جلو بیاید و سپس که لادیس جلو آمد به او اشاراتی کرد و منظورش این بود که از نفرین سیریوس خلاصش کند. لادیسلاو با شک و شبه به تصویر نگاه کرد و به نجوا گفت:

- جار و جنجال راه نمی اندازید آیا؟

و پس از یکی دو ثانیه تامل، دلوروس حرکتی کرد که گویی قسم می خورد. لادیسلاو آهی کشید و رو به تصویر گفت:

- هرچه بادا باد.

و سپس چوبدستی اش را به حرکت در آورد. دلوروس نفس راحتی کشید و رو به لادیسلاو گفت:

- حالا ازت می خوام که یک کار خیلی مهم بکنی.

- چرا ما؟!

- چون تو برگزیده شدی خنگه!

- برای چه بر گزیده شدم؟

- واسه آپارات تو مرلینگاه!

- چه کار عجیبی؟ آن وقت اگر کسی در مرلینگاه باشد که ناجور می شود که!

-

دلوروس در حالی که سرش را به دیوار می کوبید کنار رفت و آرام گفت:

- برش دار.

- پس نباید در مرلینگاه آپارات کنم؟!

- اون بزار واسه بعد!

- باشد. ولی بعدا ممکن است دافنه برود در مرلینگاه. او هم اگر برود دیگر بیرون آمدنی نیست ها! مایکل که کرنر می زند و بگمن اتو شده نیز دست کمی از او ندارند ها!

- برش دار لامصب :|

- خوب چرا چهره مردک کارت باز بی دین (پوکر فیس را می گویم) به خود می گیرید.

و سپس دستش را دراز کرد و جعبه را برداشت. از گرفتن آن جعبه در دستش احساس خاصی پیدا می کرد. سعی کرد در جعبه را باز کند، اما جعبه قفل بود. لادیسلاو چوبدستی اش را روبه آن گرفت و زیر لب گفت:

- آوهومورا.

اما هیچ اتفاقی نیافتاد دلوروس رو به لادیسلاو گفت:

- باس با شاه کلید بازش کنی، کاربر هم نیستید شما جدیدی ها! لابد شاه کلید هم تو جیبت نداری!

لادیسلاو که خیلی درس تغییر شکل را دوست داشت و همیشه سر کلاس به سخنان آقای معلمشان خوب گوش می داد. یک قلم پر از جیبش در آورد و با حرکتی چوبدستی اش را از بالا تا پایین قلم پر کشید و زیر لب هم گفت:

- فاکتوس کِی بیتلس!

و حالا او یک شاه کلید داشت! او آن شاه کلید را در سوراخ قفل قرارداده و چرخاندش و حال منوی مدیریت در اختیار او بود!

چوبدستی ای که جادوهایی می کرد که هیچ چوبدست دیگری نمی توانست انجام دهد. لادیسلاو بسیار شاد و مسرور بود و سر از پا نمی شناخت و اصلا صدای تابلوی دلوروس را نمی شنید که می گفت:

- در رو! در رو!

و او به سمت پنجره رفت. چون پنجره را باز کرد که بیرون بپرد، دلوروس واقعی را دید که روی یک جاروی قدیمی سوار شده و به او لبخند می زد:

- بپر بالا!

و لادیسلاو پرید بالا! اما دلوروس ناگهان جاخالی داد و در یک لحظه منوی مدیریت را با طلسم معلوم الحال " اسکپلیارموس" از دستان لادیسلاو خارج کرد و آن را در هوا قاپید. لادیسلاو زاموژسلی نیز به خاطر این عملش، پیش از این که روی آسفالت های لندن پخش و پلا شود، به جزایر بالاک فرستاده شد.

THE END

تکلیف دوم:

این جادوی را خود شخص مرلین در دورانی که انگل اجتماع بود اختراع کرد و به واسطه آن اعمالی از او سر زد که از تشریح و توصیفشان قاصر هستم.


تکلیف سوم:

پس از اتفاقاتی که شرحش رو بالا گفتیم این جادوی خیلی خوب، توسط زوپس نشینان ممنوع شد.


پایان تکالیف لادیسلاو پاتریشوا خانزفا کاردکیپ جورامونت پتیران عاصدیغ زاموژسلی.



پاسخ به: كلاس تغیير شكل
پیام زده شده در: ۱۶:۱۸ یکشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۴

تری  بوت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۵ یکشنبه ۱ اردیبهشت ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۴:۲۲ چهارشنبه ۲۹ اردیبهشت ۱۴۰۰
گروه:
کاربران عضو
پیام: 474
آفلاین
ارشد راونکلاو


1.

- اوه ماری، چیزی نشده که، درست میشه! باشه باشه! گریه نکن! الان میام پیشت!

تری تلفن را قطع کرد و با عجله به سمت کمد لباس هایش رفت. لباسی را انتخاب کرد، آن را پوشید و به سمت در دوید. ناگهان ایستاد، پس از مکث کوتاهی به طرف میز کنار تختش برگشت، قلم پری را از روی میز برداشت، آن را درون جیب لباسش جا داد و دوباره به سمت در دوید.

چند خیابان را طی کرد تا به خانه ای رسید. او که به نفس نفس افتاده بود، رو به روی در خانه ایستاد، نفس عمیقی کشید و چند ضربه به در زد. دختر مو بلوندی در را باز کرد و با دیدن تری خود را به آغوش او انداخت. کمی در آغوشش گریه کرد و سپس او را به داخل خانه برد.

- خب الان درست برام تعریف کن ببینم چی شده.

ماری نفس عمیقی کشید و با بغض شروع به صحبت کرد.

- اون... اون برادرِ احمقم... من فردا صبح مسابقه ی دوئل دارم. خیلی برام مهمه خیلی. اگه... اگه تو این مسابقه برنده میشدم به خیلی از... خیلی از خواسته هام می رسیدم.... واسه آیندم خیلی حیاتی بود...

ماری به اینجا که رسید، بغضش ترکید. با هق هق به صحبتش ادامه داد.

- برادرم... دعوامون شد... چوبدستیمو توی گاو صندوق بابا گذاشت... درشو قفل کرد... کلیدشو... کلیدشو با خودش برد...

تری دختر را در آغوش گرفت. کمی او را دلداری داد. قلم پر را از جیبش خارج کرد. مطمئن نبود بتواند این طلسم را اجرا کند، اما برای دوستش هر کاری که از دستش بر می آمد، انجام میداد.

چوبدستی اش را از نوک بالایی قلم پر بi طرف نوک پایینی آن به آرامی حرکت داد و همزمان طلسمی را زیر لب خواند. قلم پر به کلیدی زیبا تبدیل شد.

ماری با تردید و نگرانی به تری و شاه کلید نگاه کرد. روزنه هایی از امید در دل آن دو دختر به وجود آمده بود. ماری کلید را از تری گرفت و به سمت گاو صندوق رفت. کلید را در قفلِ آن چرخاند. قفل باز شد.

ماری با خوشحالی، در گاوصندوق، چوبدستی اش را جستجو کرد. اما چیزی نیافت. با تعجب و ناباوری به تری نگاه کرد. همان موقع صدای در آمد.

- ماری؟ توی گاو صندوق دنبال چی می گردی؟ اصن مگه تو کلید دا...

- بابا! چوبدستیم! چوبدستی من کجاست؟! به اون پسرت بگو سریع چوبدستیمو بیاره تا بیشتر از این عصبانی نشدم!

- اوه چوبدستیتو که من امروز از گاو صندوق در آوردم! گذاشته بودم روی میز تلویزیون! راستی اونجا چیکار می کرد؟

تری و ماری:

و اینگونه بود که داستان، بسی مزخرف تمام شد و خوانندگان از نویسنده خواستند که دیگر داستان ننویسد...

2.

این افسون توسط پدر و پسری به اسم "لینوس یال بزرگ" و "لینوس یال جوان" اختراع شد.
در گذشته که شهرها دارای دروازه بودند، هر دروازه کلیدی داشت. نگهبانان این دروازه ها، هر شب راس ساعت 12 موظف بودند کلید این دروازه ها را تحویل حاکم بدهند. و مشکلی که وجود داشت این بود که افرادی که بعد از ساعت 12 به شهر می رسیدند باید همانجا دم در می خوابیدند تا فردا صبح نگهبانان دروازه ها را باز کنند. این پدر و پسر که همیشه وقتی به سفر می رفتند بعد از ساعت 12 می رسیدند، کلافه شده، فکری کردند و اینگونه بود که این طلسم را اختراع کردند.


3.

استاد شما خوشت میاد هر کی دلش میخواد وارد خونتون بشه و بیاد لیست نمره ها رو دستکاری کنه؟!
خب مسلمه هیچکس خوشش نمیاد کسی وارد خونه و حریم خصوصیش بشه! به همین دلیل استفاده از این طلسم ممنوع شده!



Only Raven!


تصویر کوچک شده







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.