برای چندمین بار دستش را از بالای دم تا سر عقرب بزرگ خاکستری می کشید و بال های آبی رنگش را تماشا می کرد.
- دنگ ما. دنگ خوشگل و زیبای ما.
و سپس صورتش را به آرامی به عقرب نزدیک کرد، اما عقرب وزوزی کرد و با یک حرکت ناگهانی، صاحبش را شوکه کرد و باعث شد که سرش را به تندی عقب بکشد.
- گفتیم شعور نداری ها! مردم جانورهایشان شعور دارند که این گونه با آن ها برخورد می کنند.
- ویس سیز وییز ییش.
- نه خیر! شما خوب هستید جناب دنگ!
و سپس لادیسلاو انگشتانش را باز کرد و به نوعی به جانور فهماند که باید پیاده شود.
- ما دیگر با شما قهر هستیم جناب دنگ. از روی دست ما بروید پایین. نه قیافه تان را هم آن جورکی نکنید لطفا.
حشره که هر هشت چشمش اشکبار بود به آرامی تا روی ساعد دست صاحبش بالا آمد و با صدایی حزن انگیز گفت:
- ویزیزی ویزیووو، ووووو؟
لادیسلاو نگاهی غمبار به حشره کرد. با دیدن آن قیافه، آن هشت چشم اشکبار و آن نیش های از آرواره بیرون زده ی بی روح، آن نیش دم افتاده و بی رمق، دلش برای جانور سوخت.
- باشد. باشد، بخشیدیمتان.
- وییییییز!
- جیغ نکش دنگ! ملت خواب هستند ناسلامتی!
- ویزی ویزی ویززز.
لادیسلاو آهی کشید و گفت:
- می دانیم خوشحالی. پایه هستی برویم یک گشتی بزنیم اندر این حوالی؟
- وازیوو.
نیم ساعت بعد، وزارت خانه، محل اجلاس زوپس نشینان:لادیسلاو در حالی که روی یکی از صندلی های نرم و گرم نشسته بود. به چهره هایی که تصاویرشان روی دیوار قرار داشت چشم دوخت، چهره هایی که حتی اسم آن ها را نمی دانست. اما در میان آنان تنها توانست چهره های مدیران حال حاضر را تشخیص دهد، دلوروس آمبریج، سیریوس بلک، سوروس اسنیپ، سوزان بونز ، جیمز پاتر و تصویر نیمه رسم شده ی ماسک داری که به آرسینوس جیگر شباهت داشت، زوپس نشینانی که تنها در داستان ها نامشان را شنیده بود.
می دانست که می توانند کار های بزرگ عجیبی بکنند. مانند اژدها در یک لحظه با یک حرکت هر کسی را در یک لحظه محو کنند، جوری که انگار اصلا نبوده است. یا سرزمینی داشتند که نامش جزایر بالاک بوده و هر که را بخواهند با ماکسیما به آن جا می برند و او دیگر هیچ گونه نمی تواند برگردد و یا حتی می توانستند با چند حرکت شکل و ظاهر دنیای جادویی را تغییر دهند و همه این کارها را به وسیله ی، یک چوبدستی عجیب و غریب انجام می دادند که منوی مدیریت نام داشت.
تا به آن روز مدیران را افسانه و زوپس را سرزمینی خیالی تصور می کرد. اما حال آن ها چیزی بیشتر از تصور بودند. می توانست حضور سنگینشان را در آن بخش از وزارتخانه احساس کند و زیر فشار نگاه سرد و سنگین متمرکزشان بر خودش و دنگ فشرده شود. ولی مسئله این جا بود که لادیسلاو نمی دانست چرا آن جاست و چرا باید آن جا باشد؟ پس رو به دنگ پرسید:
- ما برای چه این جا هستیم دنگ؟
و صدایش در اتاق بزرگ پیچید،
دنگ دنگ دنگ دنگو صاحب جانور از شنیدن بازتاب بلند صدایش خوف کرده و به زیر میز پناه برد و چند ثانیه بعد صدای مهیب قدم هایی را شنید که از بیرون از اتاق می آمد. اندکی بعد سیریوس بلک، بسیار بزرگ تر از آن چه که لادیسلاو به خاطر داشت وارد اتاق شد. موهایش پریشان و جشمانش پف کرده بودند. پیژامه ای راه راه با زیر پیراهنی پوشیده بود و هر گوشه اتاق را مظنونانه بررسی می کرد.
پس از اندک مدتی آهی کشید و به سمت در به راه افتاد، خیال لادیسلاو کم کم داشت جمع می شد که ناگهان سیریوس در آستانه در ایستاد و سپس به داخل اتاق برگشت. با قدم هایی سریع خودش را به نزدیکی تابلوی دلوروس آمبریج رساند. تابلو برای او لبخندی زد و او در مقابل با چشمانی خمار لبخندی رویایی تحویلش داد.
- دلوروس عزیز. عشق من پیشته؟
- معلومه که هست.
- می خواهم دوباره ببینمش، فقط یه نگاه.
- ولی سیریوس ..
عرق سرد به پیشانی لادیسلاو نشست. هنگامی که در اتاق بود تمامی تابلو ها خواب بودند، اما او احساس کرده بود که دلوروس گه گاهی یواشکی چشمانش را باز می کند. ای کاش بیشتر توجه کرده بود.
- ولی نآآآآآره! می خوام ببینمش!
این چه کسی بود که سیریوس تا به این اندازه مشتاق به دیدنش بود؟ اگر دوربین مشنگی را همراه خود آورده بود، چه تصاویری را می توانست ثبت کند!
تصویر دلوروس با بدخلقی کنار رفت و آن چه درونش بود را نمایان کرد. یک جعبه کوچک سربی، بی هیچ نام و نشانی. سیریوس آن را از محفظه ی پشت تابلو بیرون کشید و پشت به لادیسلاو ایستاد. صدای چلیک باز شدن صندوق آمد و نوری طلایی رنگ از جایی که لادیسلاو نمی توانست ببیند، شروع به تابیدن کرد. لادیسلاو چیزی را که می دید باور نمی کرد، چیزی که سیریوس به آن خیره شده بود چیزی نبود جز « منوی مدیریت »! پس از چندین ثانیه دلوروس درون تابلو فریاد زد:
- بسه دیگه! چه خبرته؟! چه قد نیگاش می کنی!
سیریوس هم چوبدستی اش را بدون توجه، به سمت تابلو گرفت و لبان دلوروس به یکدیگر چسبیدند. سپس سیریوس در جعبه را بست و آن را درون محفظه پشت تابلو جای داد و تابلو را به سر جای اولش بازگرداند و چند بار هم با نوک انگشتش به دماغ دلوروس زده و گفت:
- تا صبح همینجوری می مونی تا یاد بگیری به کی باید چی بگی.
سپس خمیازه ای کشید و با حالتی خواب آلود از اتاق خارج شد. در عوض او دلوروس با خشم درون تابلویش جست و خیز می کرد. لادیسلاو تنها از روی کنجکاوی از زیر میز بیرون آمد تا واکنش تصویر را ببیند. همین که چشمان دلوروس به او افتاد، چشمانش تنگ شدند و چهره اش حالتی گرفت که گویی دارد با خود مجادله می کند. در مقابل او لادیسلاو و دنگ میخکوب شده و منتظر واکنشی از سوی تصویر بودند و بزرگترین خواسته شان برگشتن به تالار ریونکلاو بود. هر چند بدشان هم نمی آمد به منوی مدیریت نگاهی بیاندازند.
سرانجام دلوروس که گویی به نتیجه ای رسیده بود سرش را بالا آورد و اشاره کرد که دیسلاو جلو بیاید و سپس که لادیس جلو آمد به او اشاراتی کرد و منظورش این بود که از نفرین سیریوس خلاصش کند. لادیسلاو با شک و شبه به تصویر نگاه کرد و به نجوا گفت:
- جار و جنجال راه نمی اندازید آیا؟
و پس از یکی دو ثانیه تامل، دلوروس حرکتی کرد که گویی قسم می خورد. لادیسلاو آهی کشید و رو به تصویر گفت:
- هرچه بادا باد.
و سپس چوبدستی اش را به حرکت در آورد. دلوروس نفس راحتی کشید و رو به لادیسلاو گفت:
- حالا ازت می خوام که یک کار خیلی مهم بکنی.
- چرا ما؟!
- چون تو برگزیده شدی خنگه!
- برای چه بر گزیده شدم؟
- واسه آپارات تو مرلینگاه!
- چه کار عجیبی؟ آن وقت اگر کسی در مرلینگاه باشد که ناجور می شود که!
-
دلوروس در حالی که سرش را به دیوار می کوبید کنار رفت و آرام گفت:
- برش دار.
- پس نباید در مرلینگاه آپارات کنم؟!
- اون بزار واسه بعد!
- باشد. ولی بعدا ممکن است دافنه برود در مرلینگاه. او هم اگر برود دیگر بیرون آمدنی نیست ها! مایکل که کرنر می زند و بگمن اتو شده نیز دست کمی از او ندارند ها!
- برش دار لامصب :|
- خوب چرا چهره مردک کارت باز بی دین (پوکر فیس را می گویم) به خود می گیرید.
و سپس دستش را دراز کرد و جعبه را برداشت. از گرفتن آن جعبه در دستش احساس خاصی پیدا می کرد. سعی کرد در جعبه را باز کند، اما جعبه قفل بود. لادیسلاو چوبدستی اش را روبه آن گرفت و زیر لب گفت:
- آوهومورا.
اما هیچ اتفاقی نیافتاد دلوروس رو به لادیسلاو گفت:
- باس با شاه کلید بازش کنی، کاربر هم نیستید شما جدیدی ها! لابد شاه کلید هم تو جیبت نداری!
لادیسلاو که خیلی درس تغییر شکل را دوست داشت و همیشه سر کلاس به سخنان آقای معلمشان خوب گوش می داد. یک قلم پر از جیبش در آورد و با حرکتی چوبدستی اش را از بالا تا پایین قلم پر کشید و زیر لب هم گفت:
- فاکتوس کِی بیتلس!
و حالا او یک شاه کلید داشت! او آن شاه کلید را در سوراخ قفل قرارداده و چرخاندش و حال منوی مدیریت در اختیار او بود!
چوبدستی ای که جادوهایی می کرد که هیچ چوبدست دیگری نمی توانست انجام دهد. لادیسلاو بسیار شاد و مسرور بود و سر از پا نمی شناخت و اصلا صدای تابلوی دلوروس را نمی شنید که می گفت:
- در رو! در رو!
و او به سمت پنجره رفت. چون پنجره را باز کرد که بیرون بپرد، دلوروس واقعی را دید که روی یک جاروی قدیمی سوار شده و به او لبخند می زد:
- بپر بالا!
و لادیسلاو پرید بالا! اما دلوروس ناگهان جاخالی داد و در یک لحظه منوی مدیریت را با طلسم معلوم الحال " اسکپلیارموس" از دستان لادیسلاو خارج کرد و آن را در هوا قاپید. لادیسلاو زاموژسلی نیز به خاطر این عملش، پیش از این که روی آسفالت های لندن پخش و پلا شود، به جزایر بالاک فرستاده شد.
THE END
تکلیف دوم:
این جادوی را خود شخص مرلین در دورانی که انگل اجتماع بود اختراع کرد و به واسطه آن اعمالی از او سر زد که از تشریح و توصیفشان قاصر هستم.
تکلیف سوم:
پس از اتفاقاتی که شرحش رو بالا گفتیم این جادوی خیلی خوب، توسط زوپس نشینان ممنوع شد.
پایان تکالیف لادیسلاو پاتریشوا خانزفا کاردکیپ جورامونت پتیران عاصدیغ زاموژسلی.