مدیریت سایت جادوگران به اطلاع کاربران محترم میرساند که سایت به مدت یک روز در تاریخ 31 خرداد ماه بسته خواهد شد. در صورت نیاز این زمان ممکن است به دو روز افزایش پیدا کند و 30 خرداد را نیز شامل شود. 1 تیر ماه سایت جادوگران با طرح ویژه تابستانی به روی عموم باز خواهد شد. لطفا طوری برنامهریزی کنید که این دو روز خللی در فعالیتهای شما ایجاد نکند. پیشاپیش از همکاری و شکیبایی شما متشکریم.
مورگانا از هوای بارانی خوشش می آمد. آنقدر که وقتی باران گرفت، چرک نویس ها و متون تاریخی اش را رها کند و قدم زنان، خودش را بسپرد به هوای خنک دهکده هاگزمید! کلاه شنلش را انداخت روی سرش!
خب حوصله نداشت با هر کسی که می بیند سلام و احوال پرسی داشته باشد. هوای بارانی مال این نیست که هر سه قدم یکبار، بایستی و به کاراگاه ها سلام بدهی، یا احترام نظامی اعضای ساواج را جواب بدهی یا با ارتشی ها صحبت کنی. هوای بارانی برای لذت بردن است.
یکی از قبرها باعث شد مورگانا گشت و گزارش را نیمه کاره بگذارد و بالای آن قبر بایستد.
زنوفیلیوس لاوگود! بزرگترین شکست مورگانا!
دل مورگانا گاهی برای گیاهان عجیب و غریبی که هرگز نمیدانست زنوفیلیوس از پیوند کدام بدبخت با کدام بیچاره، به دست آورده می سوخت. به نظر می رسید خودشان هم ترجیح میدهند مرده باشند.
با احتیاط جلو رفت. او هرگز چیدمان عجیب دکوراسیون خانه لاوگودها را حفظ نکرده بود. اما خوب می دانست گلدان نارنجی رنگی که نیاز به نور صد درصدی دارد، روی سقف نمی گذارند. و می دانست که فرش ها و پادری ها را از پنجره طبقه دوم آویزان نمی کنند. و این را هم می دانست که کفش ها، هرچقدر هم که خوشمزه باشند، قطعاً جایشان روی اجاق گاز وسط یک پاتیل برنجی نیست.
مورگانا نمی دانست یک لاوگود را زندانی را به چه جور جایی ممکن است ببرند
نـــــــــــ نـــ نـ نـ نقد نـــ نــ نـــ نــــقد عاها بوگو
نـــ نــ نـــ نــــقد عاها بوگو
اتاق مدیریت خانه ریدل
-واحد 2 پول شارژ این ماهو نداده!
(شرمنده تشابه اسمی بود)
تمامی افراد ساکت شده بودند. چند ثانیه پیش بود که "یک نفر" ایده جام آتش را داده بود. البته آن یک نفر معلوم بود ولی چون کراب بود، مرگخواران ترجیح می دادند که وی را "یک نفر" فرض کنند.
همه مرگخواران به ولدمورت خیره شده بودند و آماده حرفی بودند که حس مرگخوارانه اشان خبر از زده شدن آن می داد.
-ده دقیقه تنفس.
با صدای "اهم اهم" ولدمورتی که به عمرش در مسابقه جام آتشی شرکت نکرده بود که بخواهد برنده هم بشود و با آن شادی و نشاط به دست بیاورد به خود آمدند.
از این صدای پر جذبه ولدمورت، عده ای از مرگخواران غش کرده، عده ای سر به بیابان گذاشته و عده ای هم خود به خود کروشیو خوردند.
-اهم اهم!(نه جدا به امید چه دیالوگی اومدی این پایین؟ حتما دانش آموز یا دانشجو هم هستی...)
-خوب می گفتیم! ما نیاز به یک سری مدرسه دیگه داریم برای رقابت. لزوما هم احتیاجی نیست که مدرسه واقعی باشن! دراکو تو چقد بیبی فیسی. نوچه هاتو جمع کن ازین به بعد نماینده مدرسه نزدیک مشترانگی! یه مدرسه اوکی شد. بگردین دنبال بعدی... ما هم باید استراحت کنیم. رعایت اربابتونو کنید هی نیاین بخاطر کوچک ترین کار ها زنگ اینجا رو بزنید. پاشین برین یه مدرسه دیگه جور کنید برا مسابقه جام آتش
- یه داستان قدیمی هست در مورد یه مرد و پسر یک چشمش. مرد پسرش رو توی زیرزمین حبس می کرد...تمام روز. پسر از پدرش متنفر بود.
لرد ولدمورت نگاهش را از منظره ی چمن زار تاریک برداشت
در حالی که همچنان خود را برانداز می کرد ادامه داد:
- یه روز یادش میره در رو قفل کنه... و
اون دختر با تمام وجود از اون جادوگر می ترسه.
- چه اسمی؟
لوسیوس با کمی مکث جواب داد: ارباب مرگ
- یه داستان قدیمی هست در مورد یه مرد و پسر یک چشمش. مرد پسرش رو توی زیرزمین حبس می کرد...تمام روز. پسر از پدرش متنفر بود.
لوسیوس که تا آن لحظه با بی قراری دسته ی استخوانی چوب دستی اش را می مالید، از اینکه ناگهانی مورد خطاب قرار گرفته بود جا خورد.پس از سال ها، هنوز هم از تنها بودن با لرد سیاه، احساس خوبی نداشت.با بیشترین دقتی که در خود سراغ داشت کلمات را کنار هم قرار داد و گفت
- یه روز یادش میره در رو قفل کنه... و پسر هیچ فرصتی رو از دست نمیده. بالاخره آزاده.دیگه هیچی نمی تونه جلوشو بگیره. پسر وسط بازی های بچگانش زمین می خوره و اون یکی چشمش هم کور میشه. جامعه ی ما اون پسره که دلیل کارای پدرش رو نمی دونه... گزارشت رو بده لوسیوس
ولدمورت برای مدتی با نگاهی که انگار مخفی ترین افکار مالفوی را می کاوید، به او چشم دوخت، سپس بدون اینکه تغییری در چهره اش ایجاد شود روی صندلی اشرافی چرمینی که درست در وسط اتاق قرار داشت، نشست. خیلی ها انتظار داشتند که ولدمورت ، وزارتخانه را به عنوان مقر اصلی خود انتخاب کند ولی او عمارت اشرافی مالفوی ها را ترجیح می داد. از طرفی،عدم حضور مستقیمش در رأس قدرت،حسی از امنیت کاذب را به جامعه القا می کرد، به همین دلیل هم بود که لوسیوس را به عنوان وزیر سحر و جادو انتخاب کرده بود.
اون دختر با تمام وجود از اون جادوگر می ترسه.
- چه اسمی؟
لوسیوس با کمی مکث جواب داد: ارباب مرگ
خلاصه:
مرلین با خودش از عالم بالا زمان برگردانی رو آورده و لردو مرگخوارا با زما برگردان شروع به سفر در زمان می کنند.مرگخوارا در این سفر به ماه می رسن و در اونجا زمان برگردان هم گم می شه.
*********************
رودولف که اصلا دوست نداشت اینگونه در فضا معلق شود
رودولف که اصلا دوست نداشت اینگونه در فضا معلق شود با خودش فکر کرد و گفت : "خب اگه جلو چشم ارباب باشم قطعا یادشون می افته که چه تصمیمی گرفتن می رم یه گوشه از ماه برای خودم چرت می زنم وقتی زمان برگردان پیدا شد بر می گردم پیش بقیه."رودولف این فکر را کرد و بدون اینکه به سایرین چیزی بگوید جمع مرگخواران را ترک کرد.رودولف به قدری از جمع دور شده بود که چشمان قدرتمند لرد قادر به دیدن او نباشد...
_ارباب به جان آرسینوس یکم از این بخورید باور کنید جا بجا می شید!
هکتور ویبره زن که دیگه به هکتور ویبره نزن تبدیل شده بود به چشمان خوفناک وندلین نگاهی انداخت و گفت:
هکتور ویبره زن تلاش می کرد یک معجون را که خودش اسمش را گذشته بود جابجایی در ثانیه را به خورد لرد بده ولی قطعا هوش سرشار زیاد لرد و جان دوستی زیادش باعث می شد که او از زیر این کار فرار کند و خود را سر گرم نشان دهد.
به سمت مرگخوارها که هر کدام در حال انجام دادن کاری بودند رفتند.
وقتی ایرما به سمتی که مجسمه یخی آنجا بود اشاره کرد، مجسمه ای آنجا نبود. با تعجب به مرگخوار ها نگاه کرد، همه آنها متعجب شده بودند. لرد در حالی که سعی داشت لبخندش را پنهان کند مرسید:
-کودوم مجسمه؟ توهم زدین.
میشه درخواست نقد بدم؟
- یه سیلی به من بزن!
- چی؟
- گفتم یه سیلی به من بزن!
- اوه! نه . من نمیتونم یه پیغمبره رو بزنم!
- خودم دارم بهت دستور میدم!
- نه من....
شترق
دست سنگینی روی صورت مورگانا نشست. به خاطر همین جور خطرات است که توصیه میشود حتی وقتی که فکر میکنید دچار توهم شده اید، از کسی نخواهید به شما سیلی بزند. وگرنه ممکن است یکی مثل مرلین، از عالم بالا نازل شود و شما را به باد کتک بگیرد. خب این همان بلایی است که سر مورگانا آمد.
ولی خب فقط تا جای خاصی میشود تعجب کرد.
هکتور اولین کسی بود که ویبره زنان از آتش دور شد. چون میخواست چترش را باز کند.
- ارباب داره بارون میاد. من باید چتر شما رو نگه دارم.
ولدمورت لبخند می زد و به این فکر میکرد که چرا هیچکس فکر نمیکند چطور زیر یک سقف باران می بارد.مورگانا با اخم به مرلین خیره شده بود.