هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۹:۵۵ سه شنبه ۲۰ دی ۱۳۸۴
#91

آلبوس دامبلدورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۱۲ شنبه ۲۳ مهر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲:۰۶ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
از درون مغاک!
گروه:
شناسه های‌بسته شده
پیام: 1130
آفلاین
شميم صبحگاهي تك تك سلولهاي بدنش را زنده ميكرد.وجودش سرشار از عطر صبحگاهي شده بود.تجلي خورشيد را تماشا كرد و به راه افتاد.
آنقدر عزلت و گوشه نشيني كرده بود كه مردم از ديدن او در اين وقت صبح تعجب ميكردند.عده اي او را خطرناك ميدانستند و از نزديك شدن به او اجتناب ميكردند.عده اي نيز او را فرد برگزيده ميدانستند.
آوازه ي شهرتش همه جا پيچيده بود.به هر كوي و برزني كه ميرفت داستان زندگي و نامش را در بين زمزمه ها ميشنيد.
در آن وقت صبح همان عده اي كه او را خوب ميپنداشتند دورش حلقه زدند.ازدحام جمعيت نعمت تنفس هواي دلنشين صبحگاهي را از او گرفت.مجبور شد كه كاغذها را از مردم اخذ كند و بعد از امضا كردن به آنها اعطا كند.
اما هميشه در دلش به روزگار لعنت ميفرستاد.از شهرت متنفر بود!


شناسه ی جدید: اسکاور


Re: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۱۵:۴۸ دوشنبه ۱۹ دی ۱۳۸۴
#90

پروفسور کويیرل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۲ چهارشنبه ۱۷ فروردین ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۳:۵۷ چهارشنبه ۲۱ دی ۱۴۰۱
از مدرسه جادوگری هاگوارتز
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 2956 | خلاصه ها: 1
آفلاین
طبق معمول هر سال برای اخذ وسایل مورد نیاز وارد دیاگون شد.جمعیت زیادی از دانش آموزان که به همراه والدینشان برای خرید آمده بودند مانع از آن میشد تا بتواند چیزی ببیند.تصمیم گرفت در آنسوی خیابان به ایستد تا ازدحام مردم کمتر شود.در کنار مغازه ای ایستاد و به داخل آن نگاه کرد.درست در پشت شیشه گرد وخاک گرفته آن چیزی را دید که سالها پیش آرزوی خریدش را داشت.یک عدد نیمبوس دوهزار درست در میان وسایل دیگر تجلی میکرد.او سرشار از زیبایی بود.درست بیاد داشت آن زمان را که برای اولین بار به دیاگون آمده بود.آوازه نیمبوس در همه جا پیچیده بود.او آن را برای خرید برگزیده بود اما پول کافی برای خریدش را نداشت پس به جای آن مادرش پاک جارویی را به او اعطا کرده بود.اما رون از سوار شدن بر آن اجتناب میکرد زیرا باعث شرمندگیش شده بود.





Re: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۲۰:۱۳ یکشنبه ۱۸ دی ۱۳۸۴
#89



مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۴۴ سه شنبه ۵ مهر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۱:۴۰ چهارشنبه ۲۴ خرداد ۱۳۸۵
گروه:
کاربران عضو
پیام: 369
آفلاین
روز اول بهار بود آفتاب از پشت ابرهای تکه تکه شده به محوطه هاگوارتز تابیده می شد شمشیم گل های نو رسیده دانش آموزان هاگوارتز را سرمست کرده بود و همه را از سرشار از نشاط و طراوت بهاری کرده بود
ازدحام دانش آموزان هاگوارتز باعث شده بود که فردی از آن مکان اجتناب کند و عزلت را بر ماندن در میان آن هیاهو ترجیح بدهد
او پسری بود که توانسته بود مقام بزرگی را اخذ کند پسری که آوازه و شهرتش زبان زد خاص و عام بود کم تر کسی پیدا می شد او را که به فرد برگزیده معروف بود نشناسد پسری که به او چنین مقامی اعطا شده بود
او تصمیم گرفته بود به آرزوی دیرینه ی مردم که نابودی جادوگر سیاه قرن لرد ولدمورت بود تجلی واقعیت ببخشد بله او کسی نبود جز هری پاتر!


ویرایش شده توسط پرفسور کويیرل در تاریخ ۱۳۸۴/۱۰/۱۸ ۲۱:۱۲:۱۵


Re: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۱۸:۵۲ یکشنبه ۱۸ دی ۱۳۸۴
#88

لوسیوس مالفویold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۰۳ دوشنبه ۷ اردیبهشت ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۶:۵۲ پنجشنبه ۳ مرداد ۱۳۹۲
از تهران
گروه:
کاربران عضو
پیام: 229
آفلاین
شمیم بهاری همراه با تجلی آفتاب جلوه خاصی به اطراف قلعه اعطا کرده بود. جوری که آدم وقتیآن منظره را می دید سرشار از شادی و سرزندگی می شد. اما اوضاع در درون قلعه هاگوارتز جور دیگری بود. پسری تنها در کنج عزلت برگزیده بود و به ازدحام جمعیت داخل قلعه نگاه می کرد. افراد تازه وارد که آوازه هاگوارتز را شنیده بودند, می خواستند از این مدرسه فارغ التحصیل شوند و مدرک اخذ کنند. هری تنها نشسته بود و از تنهایی خود لذت اجتناب نا پذیری می برد.


من برگشتم


Re: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۱۷:۴۶ یکشنبه ۱۸ دی ۱۳۸۴
#87

لونا لاوگودold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۱۷ چهارشنبه ۸ تیر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۶:۲۵ پنجشنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۷
از اون ورا چه خبر؟!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 339
آفلاین
آخرین امتحان سمجشان را نیز داده بودند و او در گوشه ای دور از چشم همه به آبی دریاچه خیره شده بود دیگر خودش نیز از این عزلت
نشینی خسته شده بود ...
تجلی نور آفتاب بر روی چمن ها او را به یاد روز های گرم تابستانی انداخت که هنوز مادرش زنده بود لونا نفسی عمیق کشید طوری که تمام فضای سرش از شمیم خوش چمن ها سرشارگشت ...
ناگهان ناخودآگاه سرش را برگرداند و نگاهش با نگاه پسر برگزیده برای لحظه ای تلاقی کرد اما رویش را به سرعت برگرداندچون می دانست او با آوازه ی جهان گیرش هر جا میرود شلوغی و توجه های دیگران را نیز با خود به همراه می آورد
ناگهان فوج عظیم دانش آموزان را دید که به طرف مدرسه حرکت می کردند و برای جشن اخذ امتیازات آخر سال و اعطا ی جوایز گروه ها هیجان داشتند او با تمام قدرتی که در خود سراغ داشت به جهتی مخالف دوید ولی هنوز خودش هم دلیل اجتناب خود را از ازدحام نمی دانست ...


ویرایش شده توسط پرفسور کويیرل در تاریخ ۱۳۸۴/۱۰/۱۸ ۱۸:۳۰:۱۴



Re: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۱۵:۴۸ یکشنبه ۱۸ دی ۱۳۸۴
#86

پروفسور کويیرل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۲ چهارشنبه ۱۷ فروردین ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۳:۵۷ چهارشنبه ۲۱ دی ۱۴۰۱
از مدرسه جادوگری هاگوارتز
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 2956 | خلاصه ها: 1
آفلاین
کلمات جدید:
سرشار - اخذ - برگزیده - تجلی - عزلت - اعطا - شمیم - آوازه - اجتناب - ازدحام

سرشار:لبریز * اخذ:گرفتن * برگزیده:انتخاب شده * تجلی:تابش-جلوه * عزلت:گوشه نشینی * اعظا:بخشیدن * شمیم:بوی خوش * آوازه:شهرت * اجتناب:دوری کردن * ازدحام:شلوغی


هوا صاف بود و ستارگان پرنور تر از همیشه در آسمان تجلی میکردند.شمیم گلهای بهاری در تمام جنگل پخش شده بود.آن شب هاگوارتز سرشار از ازدحام بود.هیاهوی دانش آموزان در تمام مدرسه پر شده بود.فقط یک نفر تصمیم به عزلت نشینی را بر با هم بودن اخذ کرده بود.او هیچگاه دلش نمیخواست آوازه اش باعث تفاوت میان او و دیگران شود.از مدتها پیش لقب پسر برگزیده به او اعطا شده بود و نمیتوانست از آن اجتناب کند.هری آرزو میکرد که ای کاش ولدرمورت نویل را انتخاب میکرد.پسری که تا این لحظه چیزی از پیشگویی نمیدانست.


ویرایش شده توسط پرفسور کويیرل در تاریخ ۱۳۸۴/۱۰/۱۸ ۱۸:۳۰:۵۱




Re: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۲۱:۳۲ شنبه ۱۷ دی ۱۳۸۴
#85



مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۴۴ سه شنبه ۵ مهر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۱:۴۰ چهارشنبه ۲۴ خرداد ۱۳۸۵
گروه:
کاربران عضو
پیام: 369
آفلاین
در میان ظلمت شب ناگهان مردی ظهور کرد که در امتداد کوچه ای باریک گام بر می داشت به نظر می رسید از حادثه ای بزرگ خلاصی پیدا کرده است
بی حال و خسته بود و رغبت زیادی برای راه رفتن نداشت چیزی آشنا در چهره او وجود داشت اما فهمیدن آن سخت بود شاید با کمی تدبیر می شد فهمید اما در آن شرایط فکر کردن به آن کاری بیهوده بود اما حداقل می شد از چهره او نشانه هایی از ذلت و خواری را مشاهده کرد انگار دستش به خون کسی آغشته شده بود آری آن فرد کسی نبود جز اسنیپ اما نه اسنیپ همیشگی این که چه بلایی سرش آمده بود را کسی نمی دانست!


ویرایش شده توسط پرفسور کويیرل در تاریخ ۱۳۸۴/۱۰/۱۸ ۰:۳۷:۳۳


Re: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۲۰:۵۸ شنبه ۱۷ دی ۱۳۸۴
#84

TiGH


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۱۱ دوشنبه ۹ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۳:۴۵ سه شنبه ۲۳ آبان ۱۳۸۵
از هاگوارتز
گروه:
کاربران عضو
پیام: 25
آفلاین
شب بود.ظلمت و تاریکی گریبانگیر کوچه ها و خیابانهای شهر لندن شده بود. دیگر رمقی برایش نمانده بود تا حلاوت دیدار دوباره را به جان خویش بچشاند و غبار درد و خستگی را از خویشتن بزداید. انگار نیرویی نامریی قدرت تدبیر و تفکر را از او سلب کرده بود و تمام میل و رغبتش را به خواب برده بود و اوراق صحیفه ی وجودش را به اکراه ورق می زد. بعید می دانست ان شب بتواند باری دیگر پژواک طنین انداز و دلنشین صدای گرم دامبلدور را بشنود. امتداد نگاهش به خیابانی می رسید , پوچ و تهی و آغشته به سکوتی نمناک و مرگبار . نظر افکندن بر این خیابان دیگر برایش تازگی نداشت و وسعت نگاهش را خالی از تعجب می ساخت ولی این بار اورا متوجه چیزی تازه می کرد... .


ویرایش شده توسط پرفسور کويیرل در تاریخ ۱۳۸۴/۱۰/۱۸ ۲:۳۲:۳۶

...aghelane ashegh sho


Re: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۱۹:۲۹ سه شنبه ۱۳ دی ۱۳۸۴
#83

آرامیس بارادا old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۴۹ پنجشنبه ۸ دی ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۲:۲۶ یکشنبه ۸ دی ۱۳۸۷
از مخوفستان
گروه:
کاربران عضو
پیام: 137
آفلاین
هنوز چند دقيقه ای از ظهور علامت شوم در بالای خانه اش نگذشته بود که از راه رسيد. با ديدن علامت شوم که همچون الماس در ظلمت شب می درخشيد ناخوداگاه ترس برش داشت. در امتداد راه سنگريزه ای خانه اش به راه افتاد و سعی کرد ذهن خود را از افکار منفی خلاص کند. خانه اش به نظر آرام می رسيد؛ اما او آن قدر تجربه داشت که بداند جايی که علامت شوم هست, بعيد است که جنازه ای نباشد.
رغبتی برای ورود نداشت. از آن که ممکن بود ببيند می ترسيد. اما بايد وارد می شد... و شد و بر خود لرزيد. نشانه های مشخصی از ورود مرگ خواران به آن جا بود. پشيمانی تمام وجودش را فرا گرفت. نبايد او را تنها می گذاشت. همسر مشنگش قادر به مبارزه با مرگ خواران نبود. چگونه توانسته بود تن به چنين ذلتی بدهد؟ خودش هم نمی دانست.


تصویر کوچک شده


Re: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۲۱:۵۲ شنبه ۳ دی ۱۳۸۴
#82

نیمفادورا تانکس old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۲۸ سه شنبه ۱۸ اسفند ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۲:۲۴ سه شنبه ۲۸ شهریور ۱۳۸۵
از دره گودریک
گروه:
کاربران عضو
پیام: 93
آفلاین
خورشید داشت درسیاهی و ظلمت شب به اوج آسمان میرفت و در زیبایی رنگ های گرم داشت ظهور می کرد که ناگهان در امتداد خط افق نوجوانی پریشان با هراس چشم از خواب گشود و به نظر میرسید که سر و صورتش آغشته به آبی است و نوجوان در خود احساس ذلتی نهفته می کرد و دیگر رغبتی به انجام کارهای آن روز خود نداشت و بعید می دانست که بتواند فکرش را از آن خواب ترسناک خلاص کند و بتواند در امتداد آن روز با دوستانش به خنده بپردازد چرا که او خواب جادوگر سیاه ولدمورت رو دیده بود


ویرایش شده توسط پرفسور کويیرل در تاریخ ۱۳۸۴/۱۰/۴ ۰:۰۲:۰۳

تصویر کوچک شده تصویر کوچک شده







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.