هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مدیریت سایت جادوگران به اطلاع کاربران محترم می‌رساند که سایت به مدت یک روز در تاریخ 31 خرداد ماه بسته خواهد شد. در صورت نیاز این زمان ممکن است به دو روز افزایش پیدا کند و 30 خرداد را نیز شامل شود. 1 تیر ماه سایت جادوگران با طرح ویژه تابستانی به روی عموم باز خواهد شد. لطفا طوری برنامه‌ریزی کنید که این دو روز خللی در فعالیت‌های شما ایجاد نکند. پیشاپیش از همکاری و شکیبایی شما متشکریم.


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: وزارتخانه سحر و جادو !
پیام زده شده در: ۱۷:۴۹ جمعه ۳ فروردین ۱۳۸۶
#33

سارا اوانز old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۳۶ شنبه ۱۰ دی ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۳۵ چهارشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۶
از بالای سر جسد ولدی!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 993
آفلاین
این داستان یکی از مأموریت های محفل است و در این تاپیک دیگر ادامه نخواهد داشت...

در شکسته با صدای مهیبی از جا کنده شد و بروی زمین افتاد! ملت مرگخوار به رهبری ولدی یکی یکی وارد شدند! همه جا ساکت بود و صدای هیچ بشری شنیده نمی شد!
نه...مثل اینکه صدای پرندگانی که آشیانه جدید پیدا کرده بودند و از این سو به آن سو پر می کشیدند به گوش می رسید! پس جای امید آن بود که آنجا زنده باشد!
ولدی در راهرویی که با نور چوب دستی روشن شده بود حرکت می کرد و ملت مرگ خوارا با این حالت او را دنبال می کردند!
ملت مرید و پاچه خوار لرد :

ولدی که از وضع آنجا شگفت زده شده بود گفت :
_ فکر می کنم دزدا یه ده بیست باری اینجا رو بررسی کردن که چیزی جا نزارن! عجب موجوداتی هستن! تا تیکه تیکه پنجره ها رو هم بردن!
بلیز که با نگاه کردن به اجساد اتاق ها اشک در چشمانش حلقه زده بود با بغض غریبی (!) گفت :
_ و تیکه تیکه قلب من رو همراه خودشون بردن!
و سپس شروع به گریه کرد! آخر بلیز هم یه مدت مددی در آن وزارت خانه بی سر و صاحب فعالیت می کرده بود!
ولدی با شنیدن این جمله از زبان بلیز ، شاکی شد و ایستاد! سپس رو کرد به بلیز و با حالتی مثلا خشمگینانه گفت :
_بلیز چی گفتی؟ گفتی تیکه تیکه قلبت اینجا بوده؟ یه بار دیگه تکرار کن!
بلیز با دیدن ولدی گریه کردن را فراموش کرده و همانطور که به سختی آب دهانش را غورت می داد گفت :
_ها؟ من؟ من اینو گفتم! نه...من گفتم تیکه تیکه قلبم تیکه تیکه شه ، فرش شه زیر پای ارباب!
ولدی :
_آهان! که تو اینو گفتی...آره...بلا این مورد رو یاد داشت کن بعدا بهش رسیدگی می شه!
بلیز :

آن ها همچنان جلو می رفتند که ناگهان ولدی مقابل دری ایستاد!
_خب رسیدیم!همین جاست... البته اگه بتونیم چیزی بدست بیاریم!
بالای درب با حروف پر رنگی نوشته شده بود : " دفتر ققنوس وزیر "
بلیز که سعی می کرد مقابل سیلاب اشکش را بگیرد با صدایی آهسته گفت :
_اونجا هم دفتر من بود ایگور! " دفتر معاون اول وزیر- بلیز زابینی "
ولدی :
_بلا این مورد رو هم اضافه کن!
بلیز :

آن ها وارد اتاق شدند! تار عنکبوت ها و خاک نشسته در اتاق از اجزای اصلی قابل دیدن در نگاه نخست در آنجا بود! ولدی :
_همه پخش شید و اینجا رو خوب وارسی کنید! هر چی پیدا کردید یک راست به من تحویل می دید!
_چشـــــــــــم!
ولدی نیز مسیر مقابلش را در پیش گرفت...جلو رفت! جلو و جلو تر...
به مقابل یه میز رسید! یک میز خاک گرفته....یک صندلی کهنه نیز پشت آن قرار داشت که ولدی با خود فکر کرد که به طور حتم برای ققنوس کمی بزرگ بود!
ناگهان توجهش را تکه کاغذی جلب کرد که بروی زمین جلوی پایش افتاده بود! خم شد و آن را برداشت!
کلمات نوشته شده بروی آن به سختی دیده می شد...کاغذ از بین رفته بود... ولدی پس از جست و جوی فراوان در میان حرف حرف موجود در کاغذ به جمله ایی برخورد!
" من همین جا استعفای خودم را به دلیل مشکلات ذکر شده اعلام می دارم "
و آخر هم تنها یک امضا! امضای ققنوس!
ولدی از جا پرید...
_پیداش کردم... همینه...همین رو می خواستم! حالا دیگه هر کار که بخوام می تونم انجام بدم! هر جا که خواستم می تونم برم...جاهایی که یه عمر آرزوی رفتن به اونجاها رو داشتم! با خیال راحت و بدون مزاحم... شهر لندن وزیر نــــــــــــــــداره!
و همان طور که بالا و پایین می پرید از اتاق خارج شد!
ملت مرگ خوار :

در محفل

_باید بریم دنبالشون! اون ممکنه هر کاری بکنه! باید مواظبشون باشیم!
و سپس ملت محفلی نیز به دنبال آن ها رفتند! اما ولدی کجا می خواهد برود؟؟؟

ادامه دارد........



Re: وزارتخانه سحر و جادو !
پیام زده شده در: ۲۳:۰۲ جمعه ۱۳ بهمن ۱۳۸۵
#32

ریموس لوپینold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۲ سه شنبه ۷ شهریور ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۶:۳۵ سه شنبه ۲ مهر ۱۳۸۷
از محفل ققنوس
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 604
آفلاین
استرجس گفت: بله. درسته. دنباله ها رو نبستن ولی مثل اینکه از اونجا به این خونه رفتن پس شناسایی ورد هم دیگر کمک نمیکنه چون ما رو به اونجا میرسونه.
دامبلدور گفت: بهتره برگردیم به محفل. تا ببینم چی میشه. جنازه مایک رو هم با خودمون میبریم. مودی دنباله رو ببند
سپس زمزمه کرد: اریوس بترنیتکار تویس مایک
مودی چوبدستیش را در آورد. میان دنباله را نشانه گرفت: اریسمایس
دنباله بسته شد. مودی چوبدستیش را در جیبش گذاشت. همه به راه افتادند. وقتی به حیاط وزارت رسیدند چند جارو سر رسیدند.
چند لحظه بعد متوجه شدند سارا ورد جمع آوری را خوانده است.
مودی گفت: اممممم! خب بهتره با ماشین بریم. روی ماشین ها دکمه نامرئی کننده نصب شده. به وسیله اون راحت میشه صحبت کرد.
سپس چوبدستیش را بالا برد: ارتسامبرو
چیزی در هوا برقی زد! و سپس ماشینی آرام بر زمین فرود آمد. همه نشستند آخرین نفر مودی بود وقتی سوار شد استرجس دکمه ای را زد که منجر به نامرئی شدن ماشین شد. سپس پشت رول نشست و شروع به رانندگی کرد. در همان هنگام دامبلدور گفت: خب! باید جنازه رو بررسی کرد. شاید بشه از طریق اون ورد اجرا شده رو تشخیص داد. سپس باید توسط سیستم های چک کننده وزارت بفهمیم این ورد توسط چه کسانی انجام شده و تمامی وردهای انجام شده توسط آن چوب را بررسی کنیم. اما خود اینکارها شاید 1 ماه طول بکشه
سارا گفت: اینطوری شاید 10 نفر دیگه هم کشته بشن.
دامبلدور با لحنی که ناراحتی در آن به وضوح یافت میشد گفت: درسته ولی کاری نمیشه کرد. تشخیص یک ورد از طریق یک بدن بسیار سخته.
استرجس گفت: پس بهتره مأموران امنیتی محفل حواسشون به اوضاع باشه.
در همین هنگام به میدانی رسیدند شلوغ و کثیف. استرجس میان 2 پلاک 11 و 13 متوقف شد و دامبلدور به خانه فکر کرد. سپس چوبدستیش را از شیشه ماشین به سوی در گرفت و رمزی را گفت. در باز شد و بقیه وارد شدند البته بدون ماشین. استرجس گفت: اریکتیوس برکندیوس
ماشین غیب شد و خانه بار دیگر در میان خاک ها فرو رفت.دامبلدور چوبدستیش را به نقطه نامعلومی گرفت: ساندریوس
بلافاصله جنازه اریک ظاهر گشت. او زمزمه کرد: وینگاردیم لویوسا
مایک از زمین بلند شد و جلو رفت. دامبلدور او را به اتاق خودش هدایت کرد و وقتی او را با دقت بر زمین گذاشت از بقیه خواست تا این قضایا را به بقیه اعضای محفل خبر بدهند و او را تنها بگذارند تا راحت به کارهایش برسد. سپس جلو رفت و شروع به جستجوی جسد کرد. که ناگهان کارتی را در آن یافت که بر روی آن ذکر شده بود:
D.L قدرتمند ترین جادوگران است
در زیر آن نیز مهر علامت شوم به چشم میخورد اما در کمال تعحب دیده میشید که در زیر آن چیزی به چشم میخورد:
مایک استعفا میدهد
D.L چه بود؟
بدون شک یک مخفف بود. مخفف اسم. چه کسی خود را برترین جادوگران میدانست؟ بله لرد ولدمورت معروف به لرد سیاه از زبان مرگخواران. اون دست نوشته نیز متعلق به مایک بود به همین دلیل آن را کشته بودند. دلیل قتل مشخص شد ولی چگونگی و ورد آن هنوز مخفی بود. دامبلدور چوبدستیش را کشید و شروع کرد.
-------------------------------------------------------------------------------
در کلبه لرد ولدمورت
اوریک و آرشام با خوشحالی کله خود را بلند کردند و به لرد چشم دوختند. چشمانی مار مانند. بینی ناپیدا و دهانی ریز. در چشمانش برق سرخ رنگی وجود داشت که از پلیدیش خبر میداد. بلاخره لرد آنها را مرگخواران خود دانسته بود و این بدین معنا بود که لیاقت خود را نشان داده بودند.
لرد با صدای ترسناکی گفت: مغز را بیاورید. ایگور کاسه ای را برداشت. مقابل لرد زانو زد و کاسه را بالا گرفت. لرد کاسه را به آرامی روی میز قرار داد و مشغول بررسی آن شد. پس از چند لحظه همراه کاسه بلند شد و به اتاقش رفت.
لبخندی بر لب های مرگخواران جاری شد


تصویر کوچک شده


Re: وزارتخانه سحر و جادو !
پیام زده شده در: ۱۶:۱۴ پنجشنبه ۱۲ بهمن ۱۳۸۵
#31

سارا اوانز old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۳۶ شنبه ۱۰ دی ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۳۵ چهارشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۶
از بالای سر جسد ولدی!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 993
آفلاین
_پيداش کردم...اينهان...يکيشون اينجاست....طبقه چهار....بايد بريم اونجا بريم...ممکنه که دوباره غيب بشه!
و الستور به سرعت از جا بلند شد. بقيه نيز برخواستند. بايد هرچه زود تر جايگاهشان را مي يافتند . وسيله با ارزشي در دستان آن ها بود که مي توانستند با آن ها کار هايي انجام دهند که به هيچ وجه مطابق ميل هيچ کس نبود.
طبقه چهارم....دالاني تاريک که در انتهاي آن روشنايي ديده مي شد نگاه ها را به سوي خود کشاند. دامبلدور به سرعت به آن سو رفت ...........

*******

خود را در مقابل لرد افکند و در حالی که از شادی لحنش لرزش محسوسی داشت گفت:
_ارباب ما یه چیزی براتون آوردیم که مطمئنا خوشحالتون می کنه!
ارباب نیم نگاهی به آرشام انداخت و سکوت کرد. سکوتی که معنایش جز یک کلمه نبود. " بقیش! "
اوریک نیز به آرشام پیوست و افزود :
_ما تونستیم مغز دامبلدور رو از وزارت بدزدیم!
ولدمورت صندلیش را از طرف آن ها به جانب دیگر چرخاند و گفت:
_با این حال که برای بدست آوردنش زحمتی نکشیدیت اما حالا می تونم بگم که مرگ خوار های من هستید!.

********

_اینجاست...رسیدیم...من می رم بالا...شما ها همین جا نگهبانی بدید!
_اما تنهایی........
اما دامبلدور به سوی خانه به راه افتاده بود و همان طور که چوب دستی اش را در دستش محکم می فشرد در خانه را باز کرد . بدون آنکه لحظه ایی تردید

کند که شاید خطری در آن سو او را تهدید کند!
سارا ، استرجس و مودی در مقابل خانه با دلهره از اینکه دامبلدور کجاست اطراف را از زیر نظر می گذرانیدند. صدایی از درون به گوش نمی رسید و تنها صدای زوزه باد بود.
خورشید نیز کم کم در دور دست ها زمین را ترک می کرد.
سرانجام بعد از یک انتظار نه چندان کوتاه دامبلدور آهسته و آرام ار خانه خارج شد و به سمت آن ها رفت. از چهره ی غمگینش می شد فهمید که آن چیزی که در صدد آن بود را نیافته است.
_فقط جنازه مایک بود که با طرز وحشتناکی کشته شده بود. اونا اینجا بودن اما ما دیر رسیدیم!
افراد با تعجب به یک دیگر نگاه کردند. حالا باید چه می کردند؟



Re: وزارتخانه سحر و جادو !
پیام زده شده در: ۱۸:۵۷ چهارشنبه ۱۱ بهمن ۱۳۸۵
#30

پروفسور اسپراوتold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۱۳ جمعه ۱ اردیبهشت ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۱:۲۶ دوشنبه ۳۰ بهمن ۱۳۸۵
از هاگوارتز
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 378
آفلاین
-باورم نمیشه.
صدای آرشام در اتاق پیچید و سکوت را به مبارزه طلبید.بعد از این حرف چند ثانیه سکوت ,برقرار شد; هر چهار مرگخوار مزه لذت بخش پیروزی را حس می‌کردند.در همان هنگام سالازار سکوت را شکست و گفت:
-اوریک تو ماموریتت را انجام دادی؟
لبخندی شیطانی بر لبان اوریک,جن قوی هیکل, نقش بست و گفت:
-بله...درست به موقع به آنجا رسیدم و مایک را به جایی که استحقاقش را داشت فرستادم.
-عالیه!
سپس آنها تصمیم گرفتند تا نزد لرد سیاه بروند تا علاوه بر ترمیم مغز کارکاروف,خبری مسرت بخش را به او اطلاع دهند...خبری که بی شک بدون پاداش باقی نمی‌ماند.آرشام توجهش به کفش کهنه‌ای در گوشه اتاق جمع شد... لحظه‌ای بعد مرگخواران در حالی که به دور آن لنگه کفش حلقه زده بودند احساس کردند که دستی به دور کمرشان حلقه می‌زند.
***
لحظه‌ای بعد صدای افتادن چیزی بروی زمین هول و هراس رمز آلود تاریکی بی انتها جنگل را شکست.سالازار در حالی که لباس خود را از گرد و خاک پاک می‌کرد به سمت ایگور رفت تا به او در برخاستن از زمین کمک کند در حالی که ایگور زیر لب می‌گفت:
-همیشه از این نحوه جابجایی متنفر بودم.
مرگخواران با گام‌هایی هماهنگ به سوی کلبه‌ای فرسوده در گوشه تاریکی پناه می‌بردند.به محض اینکه به سردر کلبه رسیدند سرمای شدیدی را تا مغز استخوانهایشان احساس کردند و در همان حال به آهستگی آستین چپ ردای خود را بالا زدند و در حالی که چوبدستی خود را برونی آن قرار می‌دادند زیر لب زمزمه کردند:
-من,مرگخوار و قرمانبردار لرد سیاه, قسم می‌خورم هیچ چیز , حتی جانم را در راه خدمت به لرد سیاه دریغ نکنم.
بلافاصله در به سوی آنها گشوده شد و به همراه آن روشنایی نیز خود را از قفس تنیده شده به اطرافش رهایی بخشید. ابتدا اوریک و سپس بقیه مرگخواران قدم به درون گذاشتند.گویی بوسیله طلسمی مانع از خروج روشنایی از کلبه شده بودند.هر چهار نفر در با ترس و لرز به اطراف خود نگاه می‌کردند.سالازار دیگر حتی تاب و تحمل وزن اندک مغزها را نیز نداشت و هر لحظه ممکن بود آنها از دستانش بلغزند و به زمین بیافتند.ناگهان صدایی از گوشه کلبه برخاست که تمامی آنها را از جا پراند.
-انجام شد؟
در همین لحظه پیکر لرد سیاه در بالای پله‌های کلبه هویدا شد.
------------------------------------------------
با تشکر از تمامی اعضایی که در این مدت برای پستهای من وقت گذاشتند و آنها را به هر زحمتی بود خواندن.با احترام.


ویرایش شده توسط پروفسور اسپروات در تاریخ ۱۳۸۵/۱۱/۱۱ ۲۱:۰۶:۳۱

فریا


Re: وزارتخانه سحر و جادو !
پیام زده شده در: ۱۵:۳۸ چهارشنبه ۱۱ بهمن ۱۳۸۵
#29

ریموس لوپینold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۲ سه شنبه ۷ شهریور ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۶:۳۵ سه شنبه ۲ مهر ۱۳۸۷
از محفل ققنوس
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 604
آفلاین
سالازار ببخشید. این دفعه رو سعی میکنم درست بزنم. اگه بد بود بگید حتما پاکش کنم. این داستان عالیه. خیلی عالی نمیخوام خراب بشه.
-----------------------------------------------------------------------------------
- اما اگر با ورد اصلی غیب نشده باشن چی؟
این صدای سارا اوانز بود که تا آن لحظه در سکوت حرف های دیگران را شنیده بود
دامبلدور گفت:از 2 راه دیگه استفاده میکنیم.البته استفاده از دنباله ها خیلی بهتره البته اگه اونها رو نبسته باشن
آلستور گفت: قضیه این دنباله ها چیه؟
دامبلدور گفت: وقتی کسی از وردی مربوط به غیب در وزارتخانه استفاده کنه باید قبلش دنباله ها رو ببنده وگرنه آنها درست روی مرکزی که آنها ظاهر میشن تنظیم میشه و میشه از راه آنها وارد اون مکان شد یا از اون مکان با خبر شد.
آلستور با لحنی متعجب گفت: آها. خب الان چی کار کنیم؟
سارا گفت: خب باید مطمئنا از دنباله ها استفاده کنیم ولی اونا کجان؟
استرجس گفت: معلوم نیست یعنی هر دفعه یه جا پدیدار میشن
سارا گفت: ای بابا! اینطوری باید کل وزارت رو بگردیم بلکه یکیشون رو پیدا کنیم؟
ایندفعه کسی جوابی نداشت ولی مودی با خرسندی گفت: باید از سیستم جستجوی وزارت استفاده کنیم. به من هم یکی دادن
دامبلدور گفت: باشه پس بریم توی اتاقت در ضمن اونجا تمام ماجرا رو برای من تعریف کن.
سپس با گامهایی شتابزده به راه افتاد. انگار دامبلدور 1000 بار به آنجا آمده بود زیرا دقیق به سمت اتاق مودی میرفت.
پس از چند دقیقه به اتاق مودی رسیدند مودی همزمان با تعریف کردن وزارت را جستجو میکرد.
-----------------------------------------------------------------
سوژه جدید ندادم ولی یک دستگاه وارد کردم که بشه دنباله ها رو پیدا کرد. دنباله ها رو هم گفتم چی هستن. به من بگید خوبه یا نه. اگه بده بهم بگید یا پیام شخصی یا مسنجر


تصویر کوچک شده


Re: وزارتخانه سحر و جادو !
پیام زده شده در: ۰:۰۱ چهارشنبه ۱۱ بهمن ۱۳۸۵
#28

الستور مودیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۵۴ یکشنبه ۱۶ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۹:۱۱ سه شنبه ۸ اسفند ۱۳۸۵
از یک جای دور ولی نزدیک به شما
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 192
آفلاین
- آره ... سالازار نگاه کن ... یک اتفاق کوچک مسیر کار ما رو عوض کرد .
در باز می شود و آرشام و اوریک وارد می شوند ، هر دو به ایگور نگاه می کنند و سپس به لبخند مرموز سالازار .... آرشام که خود از موضوع بی اطلاع است به سمت ایگور میرود : چی شده ... مغز دامبلدور دیگه چیه ... باز زده به سرت .
سالازار سرش را تکان می دهد و لبخندش به خنده ای شیطانی مبدل میشود .
اوریک در را می بندد و به سمت اولین صندلی میرود و روی آن ولو می شود : فکر نمی کنید مسئله خنده داری در کار نیست .. به ما بگید چه خبره .
سالازار به خنده اش پایان می دهد : درسته عزیزم ولی این خنده از خوشحالیه ... ما کاملا اتفاقی مغز دامبول و پیدا کردیم .
اوریک و آرشام هر دو با هم : خدای من .

وزارت خانه – اتاق مغز های معلول

- نه این با عقل جور در نمیاد ... فهمیدن اصل بودن یا نبودن انقدر طول نمیکشه .
مودی از جایش بلند می شود و وسایل معجون سازی را به طرفی پرتاب می کند سپس در امتداد اتاق شروع به قدم زدن می کند : بر نگشتن ایگور یک دلیل منطقی داره ... چی می تونه باشه .... صدای باز شدن در رشته افکار مودی را از هم گسسته میکند مودی ناخاسته حالت تدافعی به خود میگیرد : کی اونجاست ؟
- مامور حراست هستم ... یکی از مستخدم ها داشت میرفت گفت شما اینجایید ... مامور از تاریکی بیرون می آید و سپس به مودی نگاه میکند .
مودی : درسته ، خوب برای چی اومدی ؟
مامور چند لوله چرمی از جیبش در آورد و آنها را به مودی داد : اینها لیست مغز های اتاق بررسیه ... اگر توجه کنید چهار مغز گم شده که البته یکیش در اثر شکستن تنگه مغز به کلی از بین رفته و سه تاش نیست .
مودی پوست های لوله شده را باز میکند و مشقول خواندن می شود : مغز های شماره چند نیستن ؟
مامور : 6 ، 21 و 10 .
مودی دستش را روی ورق در امتداد خطی می کشد و سپس کاغذ را به سمتی پرتاب می کند : لعنت به این شانش ... مغز آلبوس هم ربوده شده ... برای همینه که بر نگشتن ...
مامور که حسابی گیج شده : بله ... یعنی چی ؟
مودی : هیچی مراقب اوضاع این طبقه باش من باید برم ... چند دقیقه بعد مودی در حیاط وزارت خانه ایستاده ، چند جارو سوار از دل شب بیرون می آیند .
- سلام مودی ... چه خبر شده ؟
دامبلدور از جارو پیاده می شود و به سمت مودی می آید در کنارش سارا و استرجس به چشم می خورند .
مودی : خیلی وقت نیست که کل ماجرا رو تعریف کنم ولی در همین حد بدونید که نیمی از مغز شما رو دزدیدن .
آلبوس : چطوری ... به این میگن بد شانسی .
استر : ببینید می تونیم ردشون رو بزنیم ... حتما در هنگام خروجشون انقدر عجله داشته که ورد رو درست نگفته باشن یا راه های دنباله رو نبسته باشن ، تازه سیستم وزارت خیلی قویه هر جا به جایی رو کنترل میکنه ، البته اگر جابه جایی با ورد همیشگی و اصلیش صورت گرفته باشه ... پس میشه ردش و زد .
-----------
اگر بد شد می تونید بگید پاکش میکنم در این مرحله محفلی ها وارد سیستم های امنیتی و نقشه هایی مشابه نقشه غاتگر میشن که شخص و پیدا کنن و در همین هین هم مرگخواران موضوع رو به ولدی گزارش میدن


تصویر کوچک شده










[b][size=med


Re: وزارتخانه سحر و جادو !
پیام زده شده در: ۲۱:۵۷ سه شنبه ۱۰ بهمن ۱۳۸۵
#27

اوریک عجیب و غریبold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۲۷ یکشنبه ۱۴ آبان ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۶:۳۷ چهارشنبه ۱۸ بهمن ۱۳۸۵
از ار کاراژ بلر سگ کش
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 49
آفلاین
- خب فکر کنم درست اومدیم!
جن قد کوتاه و قوی هیکلی که این حرف را زده بود دست راستش را بالا آورد و به رو به رو اشاره کرد.
- آره...فکر کنم درست بگی...خب من باید برم...هنوز سه تا از گوی ها رو چک نکردم...
مرد قد بلند و نسبتا پیری که این حرف را زده بود با صدای پاق خفیفی ناپدید شد.
- خب آرشام...تو برو دره شمالی،من هم به جنوب میرم.پنج ساعت دیگه اینجا همدیگه رو میبنیم....موفق باشی
- تو هم همینطور اوریک...
و هر دو ناپدید شدند.

دورنمای خانه در ان بعد از ظهر اتشین به اوریک چشمک میزد ...
اوریک دستی به چوبدستی خود کشید تا مطمئن شود که هنوز در جای خودش است ....

تقریبا به خانه رسیده بود دستش را پیش برد تا دری که مرز میان بیابان برهوت و داخل کلبه بود را باز کند

لولاهای در زهوار در رفته بودند و یکی از انها از جا کنده شده بود اوریک میدانست که با باز کردن ان افراد درون کلبه متوجه حضور او میشوند پس به کند و کاو دور و اطراف کلبه پرداخت

در ضلع جنوبی خانه پنجره ای نیمه باز پیدا کرد با ارامی پنجره را باز کرد و به سختی هیکل توپل خود را وارد خانه کرد با اینکه تلاش زیادی کرده بود که سر و صدا ایجاد نکند اما چند بار حساب کار از دستش در رفته بود تق و توق خفیفی بوجود اورده بود

وارد خانه شد پاهای تنومندش را ارام روی کف پوش کلبه جا به جا میکرد

از طبقه بالا صدای زد و خورد می امد

شاید کسی را شکنجه میکردند؟!

ارام و مستحکم از پله ای گرد و خاک گرفته بالا میرفت هر چه تلاش میکرد نمیتوانست جلوی صدای قیژ و قیژ حاصل از فرسودگی پله ها را که با هر گام او تحریک میشد بگیرد.

تمام صورتش را لکه های ریز عرق پوشانده بود اکنون پله ها را طی کرده و دست خود را به دستگیره دری که مولد صدا ها بود چشبانده بود

چند نفر اون تو بودن؟!

چی کار میکردن؟!

اینا سوالاتی بود که در ذهن اوریک شاخو برگ میگرفت چند نفس عمیق کشید و به یاد اربابش در را باز کرد که ناگهان:

مردی میانسال را یافت که با دختری جوان در حال(سانسور شد)

دختر جوان با چشمانی گرد شده به اوریک نگاه میکرد اما مرد که پشت به در داشت از وجود او بی اطلاع بود

اوریک در را به ارامی بست و با صدای بلند قه قهه زد

_مایک!اجلت انگار بد موقعی سر رسیده

مرد کوته فکر با شتاب برخاست و خواست چوبدستیش را بردارد اما بخاطر این عمل گستاخانه توسط اوریک بد جوری جریمه شد

اوریک به ارامی زیر لب چیزی زمزمه کرد

نفرینه زرد رنک به شکل شاخ گاو در هوا ایجاد شد و نعره کشان به طرف سینه مایک حرکت کرد

جسم فانی او را شکافت و در ان سوی این دیوار گوشتی برای خود روزنه ایجاد کرد

خون حاصل از این کشتار دیوار ها رو رنگی کرد

اوریک نگاهی به شدت تحقیر امیز به دختر انداخت و بعد با صدای پق ناپدید شد

تالار .... همان زمان

اوریک خود را در کنار ارشام که معلوم بود به تازیگی اینجا رسیده یافت
اوریک:ارش...
اما صدای فریاد ایگور مبنی بر
_این مغز دامبلدوره
او را از ادامه حرفش باز داشت


ویرایش شده توسط اوریک عجیب و غریب در تاریخ ۱۳۸۵/۱۱/۱۰ ۲۲:۰۰:۴۱
ویرایش شده توسط اوریک عجیب و غریب در تاریخ ۱۳۸۵/۱۱/۱۰ ۲۲:۰۱:۰۴
ویرایش شده توسط اوریک عجیب و غریب در تاریخ ۱۳۸۵/۱۱/۱۰ ۲۲:۰۷:۰۲

دلبستگی من به نیک بی سرو و ارشام خیلی بیشتر از اونبه که فکرشو میکنید

[b]


Re: وزارتخانه سحر و جادو !
پیام زده شده در: ۲۱:۰۲ سه شنبه ۱۰ بهمن ۱۳۸۵
#26

سالازار اسلیترینold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۰۷ پنجشنبه ۱۴ دی ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۰:۳۰ شنبه ۱۳ مهر ۱۳۸۷
از پایان...
گروه:
کاربران عضو
پیام: 121
آفلاین
- خب فکر کنم درست اومدیم!
جن قد کوتاه و قوی هیکلی که این حرف را زده بود دست راستش را بالا آورد و به رو به رو اشاره کرد.
- آره...فکر کنم درست بگی...خب من باید برم...هنوز سه تا از گوی ها رو چک نکردم...
مرد قد بلند و نسبتا پیری که این حرف را زده بود با صدای پاق خفیفی ناپدید شد.
- خب آرشام...تو برو دره شمالی،من هم به جنوب میرم.پنج ساعت دیگه اینجا همدیگه رو میبنیم....موفق باشی
- تو هم همینطور اوریک...
و هر دو ناپدید شدند.

***

تالاری که ایگور و سالازار در آن مشغول بررسی سه مغز بودند با یک دریچه نورگیر سقفی روشن شده بود.میز چوبی و بسیار بزرگ وسط تالار به همراه وسایل رویش محل مناسبی را برای آزمایش ها فراهم میکرد.
- وینگاردیوم لویوسا!
مغز کوچکتر در حالی که قطرات مایع بی رنگ و شفاف رنگ از آن چکه میکرد از ظرف چوبی خارج شد و بین دو میله عمودی معلق ماند.دو سیم به باریکی مو از دو میله خارج شدند و از دو طرف وارد مغز شدند.سپس سیم ها قرمز و بعد آبی و کم کم سفید شدند و مغز در کم تر از چند ثانیه به تلی از خاکستر تبدیل شد.
- ماله یه مشنگ بیچاره بود...بعدی
ایگور مغز متوسط را توسط جادو بین دو میله جای داد و کار را دوباره تکرار کرد...اینبار مغز شفاف شد تصویر هایی نشان داد،صحنه ها جشن مسابقه سه جادوگر!
- این ماله خودمه...
سپس هر دو با شک و تردید به مغز بزرگتر باقی مانده خیره شدند.اینبار سالازار مغز را با دست برداشت و بین دو میله قرار داد.کار دوباره تکرار شد اما رنگ سیم بیشتر از ابی پیش نرفت...
- فکر کنم قفله...تو میدونی چطوری باز میشه سالازار؟
- فکر کنم بدونم...
سیم ها را جدا کرد و مغز را روی میز گذاشت...چوبدستی را روش شقیقه مغز گذاشت و در کمال تعجب تارهای چسبناک و نقره ای رنگی دور چوبدستی اش پیچید،سپس از درون کمد یک قدح سنگی برداشت و مایع را در آن خالی کرد،با چوبدستی چند ضربه به آن زد و بعد محتویات آن نمایان شد:
"هری این پیغام ماله توئه...موقعی که میخونیش من مردم...اما خوب بهش دقت کن چون فقط یه بار میتونی اونو گوش کنی...پس سریع برو یه کاغد و مداد بیار و یادداشت کن..."
و ایگور و سالازار به حاصل دزدی موفقشان پی بردند.
مغز دامبلدور...

=======================================
اولا این که ریموس عزیزتر...پستت بازم بد بود...هیچ دلیلی نداره که ایگور باز هم برگرده.در ضمن اینجا هیچ بایدی وجود نداره!
در ضمن لطفا این سیستم رو رعایت کنید.فقط جاهایی که به حضور خودتون مربوط هست بنویسید و ماجرای دیگران رو توضیح آبگوشتی ندید.
در ضمن توجه کنین...این مغزه دامبلدوره و اصلا هم نگین توش چی هست فقط بدونین چیز مهمی هست و بسیار به درد بخور.
خواهشا پست بعدیو یه محفلی یا مرگخوار خوب بزنه.
ببخشید اگر طولانی شد


[b]The sun enter


Re: وزارتخانه سحر و جادو !
پیام زده شده در: ۱۲:۵۲ سه شنبه ۱۰ بهمن ۱۳۸۵
#25

ریموس لوپینold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۲ سه شنبه ۷ شهریور ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۶:۳۵ سه شنبه ۲ مهر ۱۳۸۷
از محفل ققنوس
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 604
آفلاین
پستمو پاک کردید. باشه یکی دیگه میزنم. سالازار اسلیترین عزیز عصبانی نشو من قصدم شرکت در مأموریت بود. در ضمن بلیز چشم
ایندفعه سعی میکنم با توجه به نمایشنامه پیش برم و قضیه رو لوس نکنم ولی باور کن با چیزی که مودی در زیر پستش نوشته همه چیز به نفع محفل تموم میشه مگر اینکه به صورت کاملا ارزشی مرگخواران همراه ایگور بیان و وقتی مودی میخواد ایگورو طلسم کنه نزارن این که داستانو ارزشی میکنه پس به نفع محفل نمایشنامه ام هست ولی خب اگه نفر بعدی اگه محفلی باشه مقدمه چینی کردم اگه بخواد میتونه به نفع مرگخوارا تمومش کنه اگرم که مرگخوار باشه بازم میتونه به نفع محفل تمومش کنه. همچنین هر دو گروه میتونن به نفع خودشون تمومش کنن
-------------------------------------------------------------------------
پس به سوی اتاق مغز ها به راه افتاد. داشت با خودش فکر میکرد.از طرفی نمیخواست مغز ایگور به دست خودش بیفتد از طرفی اگر درهای اتاق مغز های معلول را قفل میکرد که شکسته میشد. بهتر بود کار دیگری انجام میداد اما چه کار؟؟؟؟ در فکر بود که خود را ناگهان در اتاق مغزهای معلول دید. زمان زیادی نداشت. 100% تا چند لحظه دیگه ایگور سر میرسید.باید راهی پیدا میکرد. اما چه راهی؟؟؟ناگهان فکری به مغزش خطور کرد:
مغز تقلبی ایگور
لبخندی بر لب هایش نقش بست اما این لبخند خیلی سریع نابود شد. وقت نداشت تا بتواند مغز تقلبی بسازد. معجون مخصوصش را آماده نداشت باید میساخت. آن هم طول میکشید. واقعا آلستور در تنگنا مانده بود. بهترین کاری که به ذهنش میرسید این بود که دست روی دست بگذارد و منتظر شود ایگور درست جلوی چشمش مغز را بدزدد. حتی اگر میخواست با او دوئل کند ایگور فرار میکرد تا بتواند سریعتر از مغز استفاده کند. اما چه استفاده ای؟ آلستور نمیدانست. ناگهان فکری به ذهنش رسید. ورد آکسیو شاید کمکش میکرد.
- آکسیو معجون ریسبتنیموس
نور بنفش رنگی نوک چوبدستیش پدید آمد. پس از 10 دقیقه هیچ نبود. هیچ.
نا امید به اطراف نگاه کرد. پس از مدتی آلستور متوجه شد مدت زیادی است که ایگور برنگشته پس به خود گفت: بهتره الان از فرصت استفاده کنم و معجونو بسازم تا برنگشته شاید هنوز نرسیده به مقرشون یا شاید هنوز دارن بررسیش میکنن
------------------------------------------------------
خب فکر نکنم این بد شده باشه. اگه بد شده بازم پاکش کنین بازم پست میزنم

در ضمن پست بعدی باید در مقر مرگخوارها باشه تا نشون بده مغزها اشتباه دزیده شدن


ویرایش شده توسط ریموس لوپین در تاریخ ۱۳۸۵/۱۱/۱۰ ۱۳:۲۴:۱۸
ویرایش شده توسط ریموس لوپین در تاریخ ۱۳۸۵/۱۱/۱۰ ۱۶:۱۹:۲۲

تصویر کوچک شده


Re: وزارتخانه سحر و جادو !
پیام زده شده در: ۱۰:۵۷ سه شنبه ۱۰ بهمن ۱۳۸۵
#24

مرگخواران

بلیز زابینی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۳۸ جمعه ۲۵ شهریور ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۲:۵۶:۲۴ دوشنبه ۷ خرداد ۱۴۰۳
از یخچال خانه ریدل
گروه:
ایفای نقش
مرگخوار
کاربران عضو
پیام: 1708
آفلاین
توجه:
دو تا پست آخر این تاپیک به علت ارزشی بودن پاک شد. دوستان محفلی و غیر محفلی سعی کنید موقع پست زدن به چند موضوع توجه کنید:

1- اینکه مثلا در یک گروه مرگخوار یا محفلی قرار دارید سعی نکنید حتما پستتون به نفع گروه خودتون باشه. چون در اینجور موارد اکثرا نتیجه پستتون زیاد جالب نمیشه.

2- سعی نکنید در پستهایی که لزومی نداره شخصیت شما در آن نقشی داشته باشه به زور شخصیت خودتونو وارد کنید چون فقط سوژه داستان رو منحرف و خراب میکنید.

3- سعی کنید به پستهای قبلی پایبند باشید. یعنی سوژه پستهای قبلی رو با موضوعات عجیب غریب از بین نبرید. پستتون کاملا مطابق با پست قبلی باشه و احیانا اگر میخواهید جریان رو عوض کنید با حفظ تمام مواردی که گفتم این کار رو انجام بدید نه اینکه با دو خط نوشتن یهو جریان رو عوض کنید.

نکته مهم: این حرف رو خیلی شنیدم به همین جهت بد نمیبینم این موضوع رو منم توصیه کنم. تا زمانی که سوژه جالبی ندارید پست نزنید.

با تشکر لطفا از پست الستور ادامه بدید.









شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.