این داستان یکی از مأموریت های محفل است و در این تاپیک دیگر ادامه نخواهد داشت...
در شکسته با صدای مهیبی از جا کنده شد و بروی زمین افتاد! ملت مرگخوار به رهبری ولدی یکی یکی وارد شدند! همه جا ساکت بود و صدای هیچ بشری شنیده نمی شد!
نه...مثل اینکه صدای پرندگانی که آشیانه جدید پیدا کرده بودند و از این سو به آن سو پر می کشیدند به گوش می رسید! پس جای امید آن بود که آنجا زنده باشد!
ولدی در راهرویی که با نور چوب دستی روشن شده بود حرکت می کرد و ملت مرگ خوارا با این حالت او را دنبال می کردند!
ملت مرید و پاچه خوار لرد :
ولدی که از وضع آنجا شگفت زده شده بود گفت :
_ فکر می کنم دزدا یه ده بیست باری اینجا رو بررسی کردن که چیزی جا نزارن! عجب موجوداتی هستن! تا تیکه تیکه پنجره ها رو هم بردن!
بلیز که با نگاه کردن به اجساد اتاق ها اشک در چشمانش حلقه زده بود با بغض غریبی (!) گفت :
_ و تیکه تیکه قلب من رو همراه خودشون بردن!
و سپس شروع به گریه کرد! آخر بلیز هم یه مدت مددی در آن وزارت خانه بی سر و صاحب فعالیت می کرده بود!
ولدی با شنیدن این جمله از زبان بلیز ، شاکی شد و ایستاد! سپس رو کرد به بلیز و با حالتی مثلا خشمگینانه گفت :
_بلیز چی گفتی؟ گفتی تیکه تیکه قلبت اینجا بوده؟ یه بار دیگه تکرار کن!
بلیز با دیدن ولدی گریه کردن را فراموش کرده و همانطور که به سختی آب دهانش را غورت می داد گفت :
_ها؟ من؟ من اینو گفتم! نه...من گفتم تیکه تیکه قلبم تیکه تیکه شه ، فرش شه زیر پای ارباب!
ولدی :
_آهان! که تو اینو گفتی...آره...بلا این مورد رو یاد داشت کن بعدا بهش رسیدگی می شه!
بلیز :
آن ها همچنان جلو می رفتند که ناگهان ولدی مقابل دری ایستاد!
_خب رسیدیم!همین جاست... البته اگه بتونیم چیزی بدست بیاریم!
بالای درب با حروف پر رنگی نوشته شده بود : " دفتر ققنوس وزیر "
بلیز که سعی می کرد مقابل سیلاب اشکش را بگیرد با صدایی آهسته گفت :
_اونجا هم دفتر من بود ایگور! " دفتر معاون اول وزیر- بلیز زابینی "
ولدی :
_بلا این مورد رو هم اضافه کن!
بلیز :
آن ها وارد اتاق شدند! تار عنکبوت ها و خاک نشسته در اتاق از اجزای اصلی قابل دیدن در نگاه نخست در آنجا بود! ولدی :
_همه پخش شید و اینجا رو خوب وارسی کنید! هر چی پیدا کردید یک راست به من تحویل می دید!
_چشـــــــــــم!
ولدی نیز مسیر مقابلش را در پیش گرفت...جلو رفت! جلو و جلو تر...
به مقابل یه میز رسید! یک میز خاک گرفته....یک صندلی کهنه نیز پشت آن قرار داشت که ولدی با خود فکر کرد که به طور حتم برای ققنوس کمی بزرگ بود!
ناگهان توجهش را تکه کاغذی جلب کرد که بروی زمین جلوی پایش افتاده بود! خم شد و آن را برداشت!
کلمات نوشته شده بروی آن به سختی دیده می شد...کاغذ از بین رفته بود... ولدی پس از جست و جوی فراوان در میان حرف حرف موجود در کاغذ به جمله ایی برخورد!
" من همین جا استعفای خودم را به دلیل مشکلات ذکر شده اعلام می دارم "
و آخر هم تنها یک امضا! امضای ققنوس!
ولدی از جا پرید...
_پیداش کردم... همینه...همین رو می خواستم! حالا دیگه هر کار که بخوام می تونم انجام بدم! هر جا که خواستم می تونم برم...جاهایی که یه عمر آرزوی رفتن به اونجاها رو داشتم! با خیال راحت و بدون مزاحم... شهر لندن وزیر نــــــــــــــــداره!
و همان طور که بالا و پایین می پرید از اتاق خارج شد!
ملت مرگ خوار :
در محفل
_باید بریم دنبالشون! اون ممکنه هر کاری بکنه! باید مواظبشون باشیم!
و سپس ملت محفلی نیز به دنبال آن ها رفتند! اما ولدی کجا می خواهد برود؟؟؟
ادامه دارد........