دعوا در میان اعضای بدن تام دیگر به جاهای خطرناکی کشیده شده بود. فک همچنان معتقد بود که زیاد حرف زدن تام، هیچ ربطی به او ندارد:
- چند بار بهت گفتم؛ بازم میگم! به من هیچ ربطی نداره که تام همش حرف می زنه!
مغز که با اصرار، بر ارتباط فک با حرف زدنِ تام پافشاری می کرد، گفت:
- چرا دیگه، به تو خیلیم ربط داره!
اگه تو خودتو سفت نگه داری و باز نشی، تامم دیگه نمی تونه انقد حرف بزنه و آرامش ما رو به هم بزنه! اگه نمی تونی این کارو بکنی، پس لطفا زحمتو کم کن!
این بار دیگر واقعا به فک بر خورد؛ خیلی خیلی برخورد. این شد که بند و بساطش را جمع کرد و تصمیم گرفت که از تام جدا شود و به دنبال صاحب جدیدی برای خود بگردد.
- باشه، الان که من رفتم و تام دیگه هیچی نتونست بگه، بهتون می گم!
و سپس با یک حرکت از صورت تام جدا شد و او را با صورتی که لب و پوستش از قسمت زیر بینی به بعد آویزان بود، تنها گذاشت.
فک رفت تا صاحب جدیدی پیدا کند. کمی آن طرف تر، با دروئلا که همچنان داشت با وسواس کتاب های بر زمین افتاده را معاینه می کرد، مواجه شد.
با خوشحالی از این که به این زودی صاحب جدیدی پیدا کرده، با سرعت زیادی به سمت دروئلا حرکت کرد. اما کمتر کسی دوست دارد که فک یک انسان، درحالی که دندان های بالا و پایینش را مدام به هم می کوبد، با سرعتی زیاد، به طرفش بدود.
دروئلا نیز جزو آن " کمتر کسی" بود و هیچ از این رویداد خوشش نیامد. بنابراین، قطور ترین و سنگین ترین کتابی را که دم دستش بود، برداشت و آن را محکم بر روی فک تام که حالا به یک متری اش رسیده بود، کوبید.
فک شوکه شد. آنقدر از شدت ضربه و واکنش دروئلا شوکه شد که چند تا از دندان هایش را از دست داد. پس از برخورد آن ضربه ی پرقدرت بر کل هیکلش و آسیب های وارده که باعث شده بود به سختی بتواند باز و بسته شود، به این نتیجه رسید که دروئلا به هیچ وجه نمی تواند صاحب خوبی باشد و بهتر است که همان به سر جای خودش، در دهان تام باز گردد.