- من خیلی خنگم، من خودم رو کیش و مات کردم، از این بدتر نمیشه!
چشم چپ و راست نگاهی به هم انداختن .
- راست میگی، واقعا از این بدتر نمیشه!
- من قراره همهء امتحاناتمو خراب کنم و شاگرد اول نشم! قراره بشم ننگ روونا، مایهء خجالت ریونکلاو!
دو چشم ِ تام، سری به نشونهء تاسف تکون دادن.
- نچ نچ نچ... دقیقا قراره همین اتفاقات بیوفته!
- دلداری که نمیدین، لااقل تکون انقدر تکون نخورین! سردرد شدم!
سر وارد بحث شد.
- راست میگه، شماها اعضای بدن این طفل معصومین. به جای اینکه بهش کمک کنین، ناامیدش میکنین؟
چشم چپ و راست کمی خجالت کشیدن و سر جاشون نشستن. تام هم که احساس میکرد سر میتونه کمکی بهش بکنه کمی خودش رو جمع و جور کرد و پرسید:
- سر، بهنظرت چه اتفاقی برای من افتاده؟
... امروز سعی کردم جذر بگیرم ولی... ولی پول نداشتم!
-
... خب... اوضاع کمی ترسناکه!
- تو هم نمیتونی بهم کمک کنی نه؟
- خب بیا کارایی رو انجام بدیم که توی درس خوندن تواناتر بشی... مثلا...
... بیا جدول حل کنیم که حافظهت قوی بشه!
تام فکر نمیکرد جدول حل کردن کمکی به حل مشکلش بکنه، اما مجبور بود که توی اون شرایط به حرف کسی گوش بده؛ پس "باشه" ای گفت و رفت تا جدولی بیابه.
کمی دور از تام، دروئلا با شک و تردید رفتنش رو نگاه کرد و بعد توی دفترچهش نوشت:
نقل قول:
بوکات باعث فعالیت بیشتر و مفیدتر اعضای بدن به شخص میشه!
و بعد با خودش زمزمه کرد:
- یعنی واقعا بوکات هم فایده داره؟