هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

شصت و نهمین دوره‌ی ترین‌های سایت جادوگران برای انتخاب بهترین‌های فصل بهار 1403، از 20 خرداد آغاز شده است و تا 24 خرداد ادامه خواهد داشت. از اعضای محترم سایت جادوگران تقاضا می‌شود تا با شرکت در عناوین زیر ما را در انتخاب هرچه بهتر اعضای شایسته‌ی این فصل یاری کنند.

مدیریت سایت جادوگران به اطلاع کاربران محترم می‌رساند که سایت به مدت یک روز در تاریخ 31 خرداد ماه بسته خواهد شد. در صورت نیاز این زمان ممکن است به دو روز افزایش پیدا کند و 30 خرداد را نیز شامل شود. 1 تیر ماه سایت جادوگران با طرح ویژه تابستانی به روی عموم باز خواهد شد. لطفا طوری برنامه‌ریزی کنید که این دو روز خللی در فعالیت‌های شما ایجاد نکند. پیشاپیش از همکاری و شکیبایی شما متشکریم.


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: يك دامبلدور جديد!(مثل يك وزير جديد!)
پیام زده شده در: ۸:۲۸ سه شنبه ۳ آبان ۱۳۸۴

لی جردن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۴۹ پنجشنبه ۱۲ شهریور ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۶:۵۱ پنجشنبه ۱۴ بهمن ۱۳۸۹
از اون طرف شب!!!!!
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 501
آفلاین
چند ساعت بعد

ققنوس:قيرو قار قوور(در رو باز كنيد)
تانكس كه روي يه كاناپه ي راحت دراز كشيده بود با بي ميلي از جاش بلند ميشه و به سمت در ميره و مي بينه كه يه نامه جلوي در افتاده...
تانكس:بي تربيت منتظر نموند در رو باز كنم.................ريموس....ريموس ققي برات يه نامه آورده.....
ريموس با عجله از آشپزخانه بيرون مياد :
"كي ققي ميگفتي وايسته كارش داشتم درباره ي نظارت ريدل!!!"
تانكس:اون نه عزيزم ققنوس دامبل برات نامه آورده ، لعنت به هر چي تشابه اسميه!!

چند دقيقه بعد
"ريموس و نيمفادوراي عزيز.....
محفل يه بار ديگه راه افتاده فعلا فقط پنج نفر هستيم....من ، مينروا ، شما دو نفر و اين پسره ي لوس ننر هري.....

اميدوارم به ما بپيونديد..
آلبوس دامبلدور"


گريمالد دو سه دقيقه بعد...

دامبلدور:مينرواي عزيز اومدي خب ليستو تهيه كردي....
مكگونگال يه تكه كاغذ پوستي به دامبلدور ميده...
چند لحظه بعد
دامبلدور:اي بابا اين كه شد همون قبلي ، جاسم و نور ممد از اينا بهترن ، نه خداييش سام وايز و لي جردن هم شد شناسه!

چند دقيقه بعد
تق..تق...تق
دامبلدور:فكر كنم ريموس اومده باشه.....
قيژ(صداي باز شدن در)
سام وايز و لي جردن پشت در خانه گريمالد ايستاده بودن...
دامبلدور:شما ....اينجا.........چطوري فهميديد؟!
دامبلدور نگاهي به صورت شيدگر كفتر انداخت و باعث شد لبخند زشتي كه روي صورت اون بود محو بشه!
سام وايز و لي جردن سريعا خودشونو به روي صندلي ها انداختن و شروع به بازي با كارت هاي جادويي كردند...
دامبلدور:بيا اينم اعضاي محفل.........هي ميايم اينجا رو درس كنيم مي زنن خرابترش مي كنن!!
سام وايز:غصه نخور فداي سرت فداي سرت!!
لي جردن:تازه اين كه چيزي نيست از فردا بر و بچ هم ميان اينجا تازه فردا رئيس ارتش وايت تورنادو ميخاد بره گفتگو بياد اينجا!

دامبلدور:نه.....كمكم كنيد....


يكي از راه هاي پيشرفت در رول پلينگ ( ايفاي نقش ) :

ابتدا به لين


يك دامبلدور جديد!(مثل يك وزير جديد!)
پیام زده شده در: ۲۳:۲۴ یکشنبه ۱ آبان ۱۳۸۴

آلبوس دامبلدورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۱۲ شنبه ۲۳ مهر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲:۰۶ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
از درون مغاک!
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 1130
آفلاین
دامبلدور ديگر(از روي دست وزير ديگر!)

زمان:يك روز باراني!
مكان:دفتر مدرسه هاگوارتز

دامبلدور:مينروا ازت خواهش ميكنم!خودت ميدوني كه من بيشتر از اين نميتونم بمونم.ممكنه بقيه متوجه بشن و اون وقته كه...
مك گونگال:ميفهمم پروفسور.ولي....
دامبلدور:ولي چي؟من فقط براي دو روز ميرم.نترس من شيدگر ققنوس رو ميزارم پهلوت.اگر چيزي شد سريعا با من در تماس باشين.براي منم اتفاقي رخ نميده نترس.

**4 ساعت بعد**
دامبلدور عاشق بوي نم باران بود.البته اين چيز تازه اي نبود.چون همه اين بو رو دوست دارن.ولي دامبلدور خيلي دلش ميخواست خاكهاي نم دار رو با دستش مشت كنه و بريزه تو دهنش!
خلاصه بر اين هوس غلبه كرد و قدمهاش رو تندتر كرد تا آبهايي كه از شيرواني مغازه ها از پشت گردنش به درون رداي ابريشميش يخ نزنند.
باز هم همان ميدان.باز هم همان خانه ها.و باز هم پلاك 12.اين درست كه از هري اجازه گرفته بود ولي باز هم نميشد به اينكه هري مالك مطلق اونجا باشه شك نكرد.
به هر حال وقتي تا اينجا اومده بود ديگه راه برگشتي نداشت.يكي از مهمترين كسايي كه اونو راغب كرده بود كه تنهايي به اونجا بياد هري بود.

**فلش بك**
هري با همان زحم خسته كننده هميشگيش و موهاي پريشان مسخرش به دورن دفتر اومد!
دامبلدور:ممننم هري كه وقتتو به من دادي.ميخواستم يه چيزي رو با تو در ميون بزارم.
هري:گوش ميكنم پروفسور.
دامبلدور:ميخوام دوباره به خانه شماره 12 گريمالد برگرديم.
هري:ولي قربان!اونجا خيلي خطرناكه.ممكنه...
دامبلدور با دست اشاره كرد كه هري حرفي نزند.
دامبلدور:خوبه.نميخوام چيزي بشنوم هري فقط ميخواستم ازت كليد اونجارو بگيرم!(گريمالد هم كليد داره )
هري:خب بفرماييد پروفسور!(كليد تو جيبش بود!تو ساكش نبود! )فقط قربان لطفا خودتون تكي بريد تا اگر كسي خواست بميره شما تكي بميرين!من نميخوام كس ديگه اي رو جز شما از دست بدم!

**فلش فوروارد!**
خانه ظاهر شد و دامبلدور كليدو انداخت و رفت تو!

**2 ساعت بعد**
تمام خونه مرتب شده بود.دامبلدور به تنهايي همه جا رو سابيده بود و برق انداخته بود.حالا نوبت اون بود كه محفل رو خبر كنه.
دامبلدور:ققنوس بيا اينجا ببينم!
ققنوس:قار قور غير غاق(ترجمه:در خدمتم قربان!)(من در كفم كه ققنوس چرا قار قار ميكند!)
دامبلدور:ميگم تو چقدر اسمت شبيه شيدگر ققنوسه آدم قاطي ميكنه! خب ديگه شوخي بسته!....برو اين نامه رو بده به مينروا....اينم بده به لوپين.
ققنوس:غيغر قور قير(ترجمه:چشم قربونت برم!)
دامبلدور:آها فقط وايستا من يه بار ديگه محتواي نامه رو چك كنم كه يه موقع چيزي كم و كسري نداشته باشه.
دامبلدور نامه رو باز ميكنه و شروع ميكنه به بازخواني:

سلام مينرواي عزيز
محفل دوباره آماده شد!
نميخواد جاسم و نورممد رو بياري.من خودم همه چيزو مرتب كردم!
فقط من اعصاب معصاب ندارم!
به محفليا بگو بيان!
واالله دفعه هاي قبل ما گفتيم محفل راه افتاد و خانه شماره 12 گريمالد تاپيكش دوباره باز شد هر شمسي كوره اي ريختن اين تو!
پس لطفا فقط به اونايي كه شناسشون محفليه يا اينكه در كل زاتا محفلين و تو سايت فعالن بگو بيان يه سر كارشون دارم.
خودتم بيا من يه كار خصوصي باهات دارم...از نوع گفتگو!

با تشكر
آلبوس دامبلدور

دامبلدور نامه اي رو كه به لوپين هم فرستاده بود رو يه بار ديگه چك ميكنه و ميبينه درسته.
دامبلدور:نه مشكلي نداشت برو به سلامت.
ققنوس:قاي!(ترجمه:باي!)
و ققنوس ميرود به سمت قسمت لوند و دلبرانه داستان (توضيح:كپي از كتاب ششم)


شناسه ی جدید: اسکاور


Re: محفل ققنوس
پیام زده شده در: ۱۲:۴۱ یکشنبه ۱ آبان ۱۳۸۴

هلنا گرنجر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲:۵۶ یکشنبه ۲۹ شهریور ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۲۰:۴۵ دوشنبه ۲۶ مرداد ۱۳۸۸
از هاگوارتز
گروه:
کاربران عضو
پیام: 443
آفلاین
نقل قول:
آقا ایها محفلیون کجایید که سیاها 5شنبه حمله میکنن

و هنوز معلوم نیست 5 شنبه کی برسه
-------------------
هلنا:پس چرا سیاها حمله نکردن؟
کاراگاه کفتر اخه ولدمورتمون یه چند وقتی نبود حالا خودتو ناراحت نکن حمله میکنن.


سرژ:چطوره ما حمله کنیم؟
هلنا:نه بابا حوصله داری مخصوصا حالا که دامبی هنوز نیومده تو محفل.
کاراگاه ققنوس:هومم من کاملا موافقم الان وقت حمله نیست باید به فرمان دامبی حمله کنیم اینجوری نمیشه.
هلنا:ای دامبی کجایی که یه سر به محفل بزنی
برادر حمید:من فکر میکنم که الان زوده(و دستی به ریشش زد و به فکر فرو رفت)
جانی:چی زوده؟
حمله!
ققی:کاملا موافقم
تا این کلمرو گفت صدای تقی اومد و یکی ظاهر شد


««دلبستگی من به جادوگران و ""اعضایش"" بیشتر از اون چیزیه که فکرش رو میکنید»»
دامبل جمله Û


Re: محفل ققنوس
پیام زده شده در: ۱۳:۴۵ چهارشنبه ۳۰ شهریور ۱۳۸۴

کارآگاه ققنوس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۶:۲۶ سه شنبه ۸ اردیبهشت ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۷:۴۳:۱۴ شنبه ۱۲ اسفند ۱۴۰۲
از در کنار دمبول
گروه:
کاربران عضو
پیام: 911
آفلاین
جناب مالفوي اينجا نمايش نامه نويسيه...داري همه جاهايي که من ناظرشم رو بهم يم ريزي هم وزارت هم اينجا بخواي اين کارو ادامه بدي به مديران گزارش ميدم...خييل جدي بود!!!...کسي غير نمايش بزنه اينجا پاک ميشه


[size=large][color=FF0099]كتاب خاطرات من از ققنوس:[/colo


Re: محفل ققنوس
پیام زده شده در: ۱۳:۱۸ چهارشنبه ۳۰ شهریور ۱۳۸۴

§پسرجادویی§


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۵۶ یکشنبه ۲۶ تیر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۱:۵۴ چهارشنبه ۲۷ خرداد ۱۳۸۸
گروه:
کاربران عضو
پیام: 49
آفلاین
آقا ایها محفلیون کجایید که سیاها 5شنبه حمله میکنن
همه جمع شدن دور پسرجادویی
همه : چی شده؟
پسرجادویی:بابا من که گفتم بیاید ما حمله کنیم
ققی : خوب که چی ؟
پسرجادویی:بابا جاسوسم گفت :لرد سیاه گفته 5شنبه حمله میکنیم گفته باشم
ققی:وای چی کار کنیم؟
پسرجادویی : بیاید من یه نقشه ای اومد تو کلم
همه :چیه؟
پسرجادویی:--------------------(درگوشیه شما نمیتونید بشنوید )----------------------
پسرجادویی:چطوره؟
ققی : حرف نداره!!!
----------------------------------
مواظب باشید که سیاها اومدن!!


امضا ندارم میشه انگشت بزنم؟
جهانی بیندیشیم ایرانی بمانیم !


Re: خانهٍ شماره دوازده گریمالد
پیام زده شده در: ۲۰:۴۲ یکشنبه ۲۷ شهریور ۱۳۸۴

واگاواگا


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۵۳ چهارشنبه ۸ تیر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۷:۲۸ دوشنبه ۷ مرداد ۱۳۹۸
گروه:
کاربران عضو
پیام: 274
آفلاین
ققنوس که هنوز از بابت پرهاش خوشحال بود با یک لبخند رو به مری کرد و گفت:
_درسته ، مخصوصاً اینکه من هم هستم و این یعنی فاجعه!...مشنگ ها مطمناً تا حالا یک چنین موجودی رو ندیدن!...پس بهتره سریعتر جیم بشیم!!!
همگی روی مقصدشون متمرکز شده بودن تا آپارات کنن که یک دفعه صدای دزدگیر یک ماشین و بعد از اون صدای فریاد یک گربه و پشت سرش صدای شکستن شیشه ای توجهشون رو جلب کرد!.
همگی به سمت پایین خیابان جایی که صداها رخ داده بودن دویدند!..ققنوس خیلی نگران به نظر میرسید که میشد این رو توی منقار عرق کردش دید!مطمئناً از این نگران بود که مرگ خوار ها دوباره به گریمالد حمله کرده باشن!
مری که از همه سریعتر میدوید و چوبدستیش رو محکم تو مشتش آماده نگه داشته بود متوجه عبور نوری سبز رنگ از راست به چپ خیابان شد!
سریعاً ایستاد و دستش رو به علامت ایست بالا گرفت و همه رو متوجه یک خطر کرد...همگی به سمت کنج دیوار خانه ها رفتند و کمین کردند.
چهره ی مسخره ی ققنوس که حالا سعی داشت هشیار نشان داده بشه از همیشه خنده دار تر به نظر می رسید!.کمی جلو تر در پشت سطل آشغال ، دنی با احتیاط سعی میکرد پایین خیابان رو دید بزنه و مدام سرش رو از زیر سطل بالا می آورد.
چند دقیقه ای گذشت ولی خبری نشد و دیگه صدایی نیومد...ققنوس که کلافه به نظر میرسید با ایما و اشاره از دنی خواست تا کمی جلو تر بره و موقعیت رو برسی کنه...خودش هم با گام هایی آهسته پنجه هاش رو روی زمین میکشید و خرت خرت کنان به سمت دیگر خیابان میرفت ، به جایی که انتظار داشت حمید پنهان شده باشه.
با صدای آهسته حمید رو صدا زد ولی جوابی نشیند!.کمی جلوتر رفت و باز صدا زد ..جوابی نشنید...با عصبانیت که اون رو میشد به وضوح توی چشمهای گرد و کوچکش که حالا به صورت بیضی مانندی در اومده بود حمید رو بلند تر صدا زد. کمی صبر کرد...امیدوار بود صدایی بشنوه...با چهره ای مضطرب به سمت مری برگشت...
با صدایی آهسته که لرزش خفیفی داشت گفت:
_مری فکر کنم خبرایی شده!...حمید غیبش زده به نظر میاد دوباره حمله شده باشه...ازت میخوام بری و به رودریک خبر بدی!
بدن مری لرزه ای کرد و با حالتی شکایت گونه گفت:
_نه!...به دنی بگو بره!...شما به من احتیاج دارین!....فکر نکن که چون دخترم بلد نیستم بجنگم!..می خوام با شما باشم!
ققنوس:خواهش میکنم حرف اضافی نزن!...بهت دستور میدم برو!..
و با دو دست مری رو به سمت دیگه ای چرخوند و به جلو هلش داد!...با دست به او اشاره کرد که سریعتر برود!.
مری که عصبانی بود با شدت گوشه ی شنلش را بر روی خود انداخت و با یک صدای "پوپ" غیب شد.
ققنوس با عجله به طرف دنی رفت و دستش را روی شانه ی دنی گذاشت..با این کار دنی با یک حرکت سریع که نشان میداد شوکه شده به هوا جست و واندش رو بی هدف در هوا تکون داد!...ققنوس قبل از اینکه دنی کار اضافه ای بکنه با یک حرکت چوبش دنی رو قفل کرد و سریع اون رو به پشت یک بوته ی شمشاد کشید!
ققنوس چوبدستیش رو به طرف دنی گرفت و دنی احساس کرد میتونه خودش رو تکون بده...با عصبانیت صداش رو بالا برد و گفت:
_مسخره ی پا پری!!!....احمق فکر کردی خیلی با مزه ای!!!..نزدیک بود از ترس ... از ترس...نه!...البته که نترسیدم!!...نزدیک بود از خشم تو رو طلسم کنم!!..آره!...خیلی شانس آوردی!!...باید خدا رو شکر کنی!!..برو به ....
ققنوس که داشت با عصبانیت به دنی نگاه می کرد چوبش رو به طرف دنی گرفت و اون رو با افسون سایلنتوس ساکت کرد و دست دنی رو محکم با بالش گرفت و بلندش کرد و به سرعت به سمت روبروی خانه دوید.
دنی که سعی داشت صدایی از خودش در بیاره با صورتی سرخ و متورم به دنبال ققنوس کشیده میشد. به جلوی خانه رسیدند. ققنوس دست دنی رو رها کرد پر بلند اشارش رو به علامت سکوت روی منقارش گرفت و با نگاهی خشمگین به دنی فهموند که از جاش تکون نخوره!
به نرمی به سمت خانه به حرکت در اومد . در حالی که به سمت در خانه حرکت میکرد با احتیاط به بالا و پایین خیابان نگاه میکرد و چوبش رو به راست و چپ می گرفت...
به جلوی در رسید.سه بار با ریتمی خاص به در زد...
پنج دقیقه میشد که صبر کرده بود ولی حتی هیچ صدایی هم از خانه به گوش نرسید.با اضطراب به سمت دنی برگشت...دنی که از ترس ققنوس ذره ای جابجا نشده بود با حرکت چوب ققنوس احساس کرد می تواند حرف بزند با لحنی عجیب و سریع گفت:
_چی شد؟...همه مردن؟...صدای اسمشو نبر رو نشنیدی؟ من احساس میکنم بوش همه جا پیچیده!...بیا فرار کنیم!!..الان هر چقدر هم قوی باشیم شانسی نداریم!...بیا بریم!..خواهش میکنم!...به فکر خو....
ققنوس قبل از اینکه کنترلش رو از دست نده با یک افسون خاموشی دیگه دنی رو ساکت کرد سریه مچ دست دنی رو گرفت و جلوی صورتش گرفت، منقارش نوک دماغ دنی رو فسار میداد...با لحنی که از یک ققنوس انتظارش نمی رفت منقارش رو باز کرد و گفت:
_دن!...اون بعد از اون ورزی که من با بدبختی سی تا از سایه های شارزاس رو نفله کردم ، دیگه فکرش رو نمیکردک مجبور بشم باز هم از افسون نابخشودنی استفاده کنم!...(فریاد) ...اما!!! اگر یک باره دیگه صدای مزخرفت رو بشنوم مطمئن میشم که حتماً در مورده اون روز اشتباه فکر کرده بودم!...پس!...گوش کن ببین چی می گم!
و با یک حرکت دنی رو که با عصبانیت از روی زمین بلند کرده بود روی زمین گذاشت و با صدایی آرام ادامه داد:
_ازت می خوام که همین جا بشینی!...و بدون هیچ گونه جلب توجهی مواظب خیابون باش!...اگر مرگ خواری رو دیدی سعی نکن باهاش درگیر بشی!...فقط با چوبت به من خبر بده!..من میرم داخل!..می خوام تا اومدن رودریک و مری همینجا بمونی!...شیر فهم؟...یا شیر نفهم؟
دنی که هنوز سعی میکرد حرف بزنه با سر تأیید کرد و از ققنوس فاصله گرفت و پشت شمشاد ها پنهان شد...
ققنوس به سمت خانه برگشت و ناگهان غیب شد.
=============داخل خانه============

ققنوس در زیر میز آشپزخانه ظاهر شد. گوشهایش را تیز کرد تا صدایی بشنود...هیچ صدایی شنیده نمیشد.سر خود را به آرامی از زیر میز بیرن اورد تا سر و گوشی آب بدهد.
هیج خبری نبود...همه چیز سر جایش بود و اثری از حمله مرگ خوار ها دیده نمیشد.
آهسته پنجه هایش را حرکت داد و از زیر میز بیرون آمد.اطراف را بررسی کرد...هیچ خبری نبود.به سمت اتاق نشیمن آهسته و با احتیاط حرکت کرد....به وسط اتاق رسیده بود...پنجه هایش دقیقاً روی گل وسط قالی تالار اصلی بود.هیچ خبری از حضور حتی یکی از سایه های شارزاس هم نبود. به آرامی به سمت پله های اتاق های خواب رفت که در طبقه ی بالا بود.
روی پله قدم گذاشت...آرام به سمت بالا رفت...ناگهان متوجه سر و صدایی شدکه از اتاق های خواب به گوش می رسید.
با احتیاط چوبدستیش را بالا گرفت و به سمت صدا حرکت کرد.صدا واضح تر شده بود.از اتاق خواب برادر حمید که نزدیک ترین اتاق به پله ها بود صداهای گفت گویی به وضوح شنیده میشد.
ققنوس چوبدستیش رو در پرهایش فشار داد و با یک حرکت به سمت در اتاق رفت.سریع دستگیره ی در را چرخاند و با سرعت آن را باز کرد.
صدای جیغ های دخترانه ای ققنوس را متعجب کرد!
برادر حمید که بالای یک گنجه رفته بود با نگاهی متعجب به ققنوس نگاه می کرد!..پس از چند ثانیه برادر حمید با لحنی نورانی وآسلامی گفت:
_برادر ققنوس این حرکات چیه!!..من این حرکات رو محکوم میکنم!!!...این عین حرام است!..این چه طرز ورود به مجلس ارشاد!!!..اونم مجلس خواهرانه!!..ای بی ناموس!!!...ای بی پر!!!!...این حرکتت عین حرام بود!!!
ققنوس که هنوز در کف بود در را بست و با حالتی منگ به سمت اتاق خوابش رفت!!!!

==================================
خب اینم از جریمه ی من!!!..اگه طنز نداشت ببخشید من الان در جو یک کتاب سینوهه(ای بی ناموس!!!) هستم و کمی شوخیم خشکیده!!..شرمنده ام!!..حالا اگه بده پاکش کنید بازم از مری معرت میخوام!!..شرمنده!..


تصویر کوچک شده


Re: خانهٍ شماره دوازده گریمالد
پیام زده شده در: ۲۰:۲۹ جمعه ۲۵ شهریور ۱۳۸۴

سدريك ديگوري


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۰۴ شنبه ۲۱ خرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۱:۲۲ جمعه ۲۱ مهر ۱۳۸۵
از لبه ي پرتگاه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 523
آفلاین
خب بچه ها يه نظر بديد.ببينيد ما ميتونيم توي پايگاهه خودمون رولهامون رو به صورت جدي بنويسيم هم ميتونيم به صورت طنز بنويسيم,من اين پست رو جدي مينويسم ولي نظر بديد.نظراتتون رو توي مسنجر بهم بگيد لطفا.
_____________________________________________
مالي به سرعت به سمت در رفت تا آن را باز كند كه ناگهان لي از پشت سر با حالتي آكنده از ترس و هيجان گفت:مالي ممكنه مرگخوارها باشن.
ققنوس كه داشت لكه هاي پنير دور دهانش را پاك ميكرد گفت:لي مگه نميدوني دوباره اينجا توسط رودريك طلسم شده,حتي لرد ولدمورت هم نميتونه اينجا رو شناسايي كنه.
لي كه با نگاهي متفكرانه ققنوس رو برانداز ميكرد با علامت سر حرفش رو تاييد كرد.
مالي در را به آرامي باز كرد,باد سردي از بيرون ميوزيد.
مردي در آستانه در پديدار شد كه باد شنلش را به هوا بلند كرده بود,موهاي بورش حتي در تاريكي كوچه مشخص بود.
مالي با تعجب به فرد روبروي در نگاه ميكرد,با تعجب گفت:رودريك فكر نميكردم به اين زوديها بياي.
رودريك با لبخند زيبايي گفت:بله ماليه عزيز خودمم اينطور فكر نميكردم.حالا اگه لطف كني از جلوي در بري كنار ميتونم براتون توضيح بدم.
مالي قبل از تمام شدن حرف رودريك به كنار در رفته بود.
___________________________
دو ساعت بعد همه در آشپز خانه كنار هم نشسته بودن.
رودريك سعي ميكرد قطرات چاي كه روي پيراهنش ريخته بود را پاك كند.حميد با انگشتانش بازي ميكرد البته به صورت آسلامي,ققنوس مشغول صحبت با لي بود,چو هم در گوشه اي از ميز ساكت به ميز خيره شده بود.
رودريك بدون هيچ هشداري فرياد زد:خب.
همه ناگهان پريدن هوا(ببخشيد خيلي تخيلي شد)
رودريك:چند تا مسيله هست كه بايد بگم.
هيچ كس حرفي نزد همه منتظر صحبتهاي رودريك بودند.
رودريك:الان در وضع بحراني هستيم,از يك طرف حملات اخير ولدمورت و يك طرف وزارت سحر و جادو و از طرف ديگه خيانت اچ سي ا.ببينيد ما فعلا بايد منتظر حملات بعدي ولدمورت باشيم.
ققنوس و لي هر دو با هم گفتند:آخه چرا؟ما اينهمه منتظر نشديم كه حالا اينجوري...
رودريك:خواهش ميكنم بزاريد حرفمو تموم كنم.
ققنوس و لي هردو ساكت شدند.
رودريك ادامه داد:ببينيد الان عده اي از افراد محفل به ما خيانت كردن و دارن به ولدمورت كمك ميكنن.
همه:
رودريك:كساني كه دارن از ولدمورت و امپراطور و گيليدي حمايت ميكنن افرادي خيانتكار هستند زيرا تمام آنها خواستار تاريكي و تباهي هستن.چو چه حرفي داري؟تو اونروز توي كوچه ي ناكترن چيكار ميكردي؟
جو سنگيني بر فضا حاكم شده بود,تمام نفس ها در سينه حبس شده بود و تمام سرها به طرف چو برگشته بود.


[size=medium][color=0000FF]غم و اندوه را مي ستايم زيرا همواره همراه من بوده Ø


Re: خانهٍ شماره دوازده گریمالد
پیام زده شده در: ۱۹:۰۱ جمعه ۲۵ شهریور ۱۳۸۴

لی جردن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۴۹ پنجشنبه ۱۲ شهریور ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۶:۵۱ پنجشنبه ۱۴ بهمن ۱۳۸۹
از اون طرف شب!!!!!
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 501
آفلاین
مال با پر حرفيهايش قصد داشت جزئيات سفر را از زير زبان چو بيرون بكشد.او واقعا فكر مي كرد چو از سفر ناراحت است.
"مالي جان ميشه ازت خواهش كنم تمومش كني من ناراحت نيستم"
مالي با ناراحتي سيني را برداشت و به آشپزخانه برگشت.
چو از پله ها بالا رفت و به اتاق خوابش رسيد.هر كدام از اعضاي محفل يك اتاق داشتند و رودريك طوري آنجا را طلسم كرده بود كه با آمدن عضو جديد اتاقي به اتاق هاي محفل اضافه مي گرديد!!!
چو به سر در اتاقش نگاهي كرد.
"چو رزيتا چانگ.از اعضاي محفل"

در اتاق كناري لي جردن در حالي كه در اتاق او تا نيمه باز بود خوابيده بود.
چو وارد اتاقش شد.تخت راحتي كوچكي در گوشه اتاق زير پنجره قرار داشت.اتاق با نظم خاصي چيده شده بود.چو بر روي تخت دراز كشيد و در فكر فرو رفت..

در اين فكر بود كه ققنوس چطور باخبر شده است.چرا ققنوس او را ماند يك جاسوس تعقيب مي كرده..در همين لحظات پلكهايش سنگين شد و به خواب عميقي رفت......

خوابهاي پريشاني ميديد...
ققنوس تبديل به عقاب شده بود و با چنگالهايش سعي مي كرد صورت چو را بخراشد!
چو از خواب پريد ساعت كنار دست او شش و نيم صبح را نشان ميداد.در همين لحظه مالي در زد و همه را براي صرف صبحانه بيدار كرد.

لي – حميد – ققنوس – چو و مالي دور ميز نشست بودند.چو با نان تستش كه روي آن كره ماليده بود ور مي رفت ولي آن را نمي خورد.
ققنوس در حال تعريف كردن يك خاطره به لي بود و حميد به آندو نگاه مي كرد!!

در همين لحظه كسي در خانه را كوبيد!!


===================
كوتاهه ولي جالبه


يكي از راه هاي پيشرفت در رول پلينگ ( ايفاي نقش ) :

ابتدا به لين


Re: خانهٍ شماره دوازده گریمالد
پیام زده شده در: ۱۷:۵۸ جمعه ۲۵ شهریور ۱۳۸۴

واگاواگا


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۵۳ چهارشنبه ۸ تیر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۷:۲۸ دوشنبه ۷ مرداد ۱۳۹۸
گروه:
کاربران عضو
پیام: 274
آفلاین
یک رول جدی که به سمع نظر میرسانم...اگر خوب بود خودتون ادامه میدین احتیاج به گفتن نداره!


لندن-خیابان گریم لند –روبروی درب خانه ی شماره ی 12- ساعت 23:55 دقیقه....

قرص مهتاب در آسمان خودنمایی میکرد.در خیابان باریک گریم لند جز صدای دعوای گربه ها که داشتن بر سر لاشه ی یک کفتر دعوا میکردند صدای دیگری به گوش نمی رسید.از انتهای خیابان سایه های سه شخص بر روی زمین افتاد که به طرف پایین خیابان در حرکت بودند.
صدای قدمهای شان لحظه به لحظه واضح تر می شد تا اینکه به روبروی خانه ی شماره ی 12 رسیدند. چهره های شان زیر کلاه باشلق های شان پنهان شده بود. یکی از آن ها به سمت در خانه رفت و سه بار با ریتمی خاص به در زد.
بعد از چند دقیقه انتظار در برایشان باز شد و هر سه با قدم های شمرده به داخل خانه رفتند.
- کارگاه تو نباید رودریک رو تنها میذاشتی!....اون الان در خطره!
پرنده ای بزرگ که قامتی همچون یک انسان تنومند داشت از زیر باشلق نمایان شد. به سمت مالی برگشت و گفت:
- تو رو خدا مالی!!!...تو همیشه اینجوری از مهمونات پذیرایی می کنی؟....رودریک اونقدر بلده که بتونه از دست چهار تا مرگ خوار جون سالم به در ببره!...حالا اگه قانع شدی خواهشاً برامون یک نوشیدنی بیار!...راه زیادی رو اومدیم!
مالی با صورتی خشمگین بدون اینکه چیزی بگوید به سمت آشپزخانه رفت.
سه باشلق پوش حالا جلوی آتش شومینه نشسته بودند و در حال گرم کردن بدن های یخ زده شان بودند.
- از همون اول هم بهتون گفته بودم که اون با شنیدن اسم رودریک جا میزنه...بی خودی اون همه راه گز کردیم!...تنها منفعتی که داشت گرفتن آنفولانزا بود!...هپشه!!!....
و در حالی که با آستین پیراهن بینیش را پاک می کرد ادامه داد:
-اگه اچ سی او هم بخواد ما رو دور بزنه ، دیگه باید فکر خریدن یک قبر نقلی باشیم!....هپشه!!..
با عصبانیت بینیش را پاک کرد و در حالی که از کنار شومینه دور میشد و به سمت اتاق خوابش میرفت گفت:
- باید فردا برم پیش سرژ.....هپشه!...لعنت به تو ققی!....فقط مونده بود آنفولانزا بگیرم!....اگه تا فردا خوب نشم تمومه پرات رو میچینم!
و با عصبانیت از پله ها بالا رفت. باشلق پوش دیگری که هنوز کلاهش رو بر نداشته بود با صدای دخترانه ای گفت:
-لی راست میگفت!...حمید خیلی روی دینش حساسه!...رودریک هم که همه میشناسنش!...اون دو تا خیلی بتونن پیش هم بمونن دو دقیقه بیشتر نیست!... بهتر بود به جای حمید می رفتیم پیش سرژ...منم فردا با لی میرم!...تو هم اگه فکر میکنی میتونی اون رفیقه افراطیت رو راضی کنی میتونی بری اون بالا تا از سرما خوردگی شبیه ویلیام ادوارد بشی!!!
ققنوس در حالی که داشت پرهای یخ زده ش را تکان میداد با حالتی عصبی گفت:
-اون قبل از اینکه تو رو با اون لباس مسخرت نداده بود داشت راضی میشد!...مگه عروسی دعوت شده بودی؟!!!...من فردا بازم میرم پیشش ، اون تنها کسی که میدونه چجوری میشه در تالار رو باز کرد....ما چه بخوایم چه نخوایم باید راضیش کنیم....البته قبل از اینکه اون سیاها بتونن راضیش کنن!
و در حالی که نگاهش به سمت آشپزخونه بود گفت:
-چو!!...می تونم یک سوالی بپرسم؟
باشلق پوش که کنجکاو به نظر می رسید کلاهش را از سرش برداشت و به چشمان سیاه و کوچک ققنوس خیره شد.ققنوس ادامه داد:
-تو شنبه ی هفته ی گذشته ساعت چهار صبح توی ناکترن چیکار میکردی؟...البته من بهت اطمینان دارم ولی دوست دارم ازت راستشو بشنوم!
چو در حالی که به نظر می رسید که از این سوال ناراحت است با پوز خندی گفت:
-باز کاراگاه بازیت گل کرده!!!...تو از کجا میدونی من شنبه رفته بودم ناکترن؟!...من دوست ندارم یک کفتر منو تعقیب کنه!
ققنوس که در حالتی پیروز مندانه به خود گرفته بود با لبخند گفت:
-خب خب خب !...داره جالب میشه!....خیلی وقت بود تو بهم نگفته بودی کفتر!!....معلومه که تو ناکترن خبرایی بوده!...من به عنوان معاون اول رودریک موظفم که هوای دوستای محفلیم رو داشته باشم.
و در حالی که دستهایش را پشتش به هم گره زده بود با حالتی متفکّرانه به چشمان چو خیره شد و ادامه داد:
-ببین چو ...ما در وضعی نیستیم که حتی بتونیم رفتن بهترین اعضای محفل رو هم به کوچه بازار سیاها نا دیده بگیریم...مخصوصاً اینکه اونا بدون اطلاع به یک همچین جایی برن و یکدفعه ناپدید بشن!...حالا ازت می خوام بهم بگی که داری چیکار میکنی!
چو که از این برخورد به شدت عصبانی به نظر میرسید در حالی که دهانش را باز کرده بود تا جواب ققنوس را بدهد متوجه ورود مالی به اتاق شد که سینی نوشیدنی جوشان رو با دو دست گرفته بود و با صورتی کنجکاو از سر و صدای آن دو به طرفشان می آمد.
-چه خبر شده؟....به من هم بگین!
و سینی نوشیدنی را بر روی میز گذاشت.
ققنوس در حالی که این بار دست به سینه ایستاده بود گفت:
-چیز خاصی نیست مالی عزیز....چو از سفرمون ناراضیه!....داره قر میزنه!
ققنوس در حالی که لبخند میزد خم شد و یک لیوان نوشیدنی برای خودش ریخت و از آن دو جدا شد و به اتاق خوابش رفت.
چو و مالی نیز بر روی کاناپه نشستند و بدون هیچ حرفی مشغول خوردن نوشیدنی هایشان شدند. ابر ها کم کم نور مهتاب را گرفتند و زنگ ساعت شماطه دار اتاق به نشانه ی اعلام ساعت 24 روز جدیدی را آغاز کرد.


تصویر کوچک شده


Re: خانهٍ شماره دوازده گریمالد
پیام زده شده در: ۱۲:۰۳ جمعه ۲۵ شهریور ۱۳۸۴

ایواناold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۱۰ جمعه ۳۱ تیر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۶:۲۴ چهارشنبه ۲ بهمن ۱۳۸۷
از تالار خصوصی گریفیندور!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 246
آفلاین
پوپ!

صدای پوپی(!) اومد و ایوانا ظاهر شد.چوبدستیش رو گرفت بالا و گفت:

ـــ خب من که آماده ام بریم!

مری:تو از کجا پیدات شد؟

قفی:ایوانا از نیروهای جدید محفله مری.....

مری:نمیدونستم.....به هرحال اگه میخواین بریم!ولی قبلش بهتره یه برنامه ای،نقشه ای بریزیم....

ایوانا:موافقم!

دنی:تو کی هستی که موافق باشی!!

ایوانا دهنشو باز کرد تا جوابشو بده که قفی گفت:

ـــ بس کنید....خب مری میشه دوباره بگی چه خبر بود؟

مری که داشت کلافه میشد:

ـــ هیچی دیگه....لارا و مالفوی و سام وایز بودن....نمیدونم چرا اومدن اینجا.بعد هم رفتن دژ مرگ....

ایوانا:تو ار کجا میدونی رفتن اونجا؟

دنی:به نظرتون اونا اینجا چیکار داشتن؟!

قفی که حسابی به فکر فرو رفته بود پرهاشو تکوند و گفت:

ـــ نمیدونم چه نقشه ای دارن!به هرحال این کارشون خیلی عجیبه...خب دیگه حرف زدن بسه!مری،ایوانا،دنی....میاین بریم؟

ایوانا که ترس تو صداش معلوم بود پرسید:

همینجوری....چهارنفری بریم دژ مرگ؟!

مری با بی خیالی گفت:

ـــ مگه چه اشکالی داره؟!

ایوانا:

ایوانا:خب پس بریم دیگه.....این برادر حمید چرا اینجوری میکنه؟!

حمید:

مری:چیز خاصی نیست.....با "سایلنسو" جادوش کردم!!

*** پنج دقیقه بعد،میدان گریمولد***

هوا سرد و سوزناک بود.در میدان گریمولد جمع چهارنفره ی عجیبی که لباس های بلند پوشیده بودند توجه مشنگ هایی رو که گاهی نگاهی به بیرون می انداختند جلب میکرد.ایوانا که میلرزید گفت:

ـــ هوا خیلی سرده....وای خدا،نمیدونستم اولین ماموریت من برای محفل این شکلیه.....

مری آروم گفت:

ــ صداتو بیار پایین!خب بعدا" عادت میکنی....قفی اون مشنگه خیلی فوضوله ها!بهتر نیست زودتر بریم؟
------------------------------------------------------------------

اولین پست جنگیم بود...اگه مزخرفه ببخشید!



!!Let's rock 'n' ROLE








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.