مدیریت سایت جادوگران به اطلاع کاربران محترم میرساند که سایت به مدت یک روز در تاریخ 31 خرداد ماه بسته خواهد شد. در صورت نیاز این زمان ممکن است به دو روز افزایش پیدا کند و 30 خرداد را نیز شامل شود. 1 تیر ماه سایت جادوگران با طرح ویژه تابستانی به روی عموم باز خواهد شد. لطفا طوری برنامهریزی کنید که این دو روز خللی در فعالیتهای شما ایجاد نکند. پیشاپیش از همکاری و شکیبایی شما متشکریم.
در حالی که آرسینوس سعی داشت جواب سوال لرد را بدهد، زنگ در دوباره به صدا درآمد. و مرگخواری نمایان شد، با لباس های خاکی و بدون ولی!
لرد هر چه سعی کرد نتوانست اثری از پدر دای ببیند. البته لرد به شدت توانا بود و اصلا واژه ای به عنوان نتوانستن برایش تعریف نشده بود، اما به هرحال کسی را ندید!
- پدرت نسبتی با بانز داره و در لباس پوشیدن هم از رودولف الگو می گیره؟
- نه ارباب، پدرم نشسته روم.
دای سعی کرد تا قبل از شروع جلسه از پخش شدن پدرش در هوا جلو گیری کند. و همزمان برای لرد توضیح دهد.
- ارباب! من خون آشامم. پدرم وقتی مرد خیلی سال پیش بود. رفتم قبرشو کندم، تجزیه شده بود ارباب. نشست رو لباسم. هر چی خاک اون مرحومه بقای عمر شما.
- کریچر کثیفی و سیاهی رو پاک کرد! کریچر خاک ها رو از بین برد!
- نه! نه! جلو نیا! پدرمه! بهت میگم جلو نیا!
- ارباب! بلاتریکس ولی منو کشت. ارباب ببخشید... می بخشید؟!
رز به همراه هکتور به سمت پروشگاه رفتند تا پدر و مادر هکتور رو پیدا و به جلسه اولیا و مربیان بیاورند...دیگر مرگخواران اما با نگاه هایی پرسشگرانه به یکدیگر در سالن اجتماعات خانه ریدل ایستاده بودند!
_خب حالا چیکار کنیم؟واقعا بریم بیاریم پدر مادرمون رو؟
_وقتی ارباب میگن بیارین باید بیاریم دیگه!
اما در جهت دیگر سالن رودولف در حال شال و کلاه کردن بود تا از خانه ریدل خارج شود...همین تعب مرگخواران را بر انگیخت...
با باز شدن درب پاتیل درزدار و ورود رودولف،سوز سرمای پاییز پاتیل درزدار که روز خلوتی را هم پشت سر میگذاشت،در بر گرفت!
رودولف به سمت میزی که ساحره ای پشت آن روی صندلی ها لم داده بود،رفت...به نظر میرسید که رودولف راست میگفت...او با ساحره با کمالتی قرار داشت!
البته فقط از دور ساحره با کمالات! زیرا که با نزدیک شدن به این ساحره خوش هیکل، چهره نچندان زیبا که بی شباهت به چهره رودولف نیز نبود،نمایان میشد!
_سلام و قمه!این چه ریخت و قیافه ایه؟نمیگی سرما میخوری؟
رودولف واقعا نمیخواست با حضور مادرش در جلسه،آبرو و اُبُهَتی که در طی این مدت کسب کرده بود،به فنا برود!
به نظر میرسید دیگر مرگخواران هم همین ترس را در مورد خودشان داشتند...پدرمادرها تمام اسرار فرزندانشان را میدانستند!
خلاصه: لرد تصمیم گرفته تا جلسه ای با اولیایی مرگخواران ترتیب بده. به همین خاطر به مرگخوارا دستور میده که برن پدرمادرهاشون رو بیارن.
رودولف میره تا مادرش رو بیاره.میوکی سوجی هم با گله ای از روباه ها که برادر و خواهراش هستن تو خونه ریدل هستن تا در جلسه،خواهر و برادراش به عنوان اولیا حضور پیدا کنن. هکتور که توی پرورشگاه بزرگ شده به پرورشگاه برمیگرده تا ردی از پدر مادرش پیدا کنه و وقتی میفهمه که مسئولین پرورشگاه از رودخونه درش اوردن،به سمت رودخونه میره،ولی رودخونه خشک شده...هکتور رو رز همراهی میکنه اما پدر مادر رز که رون ویزلی و هرماینی گرنجر هستند، به خونه ریدل رفتند!
به نظر میرسید حق با هرماینی باشد...هرچند نه مرگخواران و نه هرماینی و رون و نه حتی خواهر و برادران میوکی سوجی احساس خوبی به یکدیگر داشته نداشتند.
_سلام...عه؟چه هرماینی باکمالاتی!
_رودولف!
_ببخشید ننه!
_نمیبخشم رودولف!
_عروسم کو؟
_من اینجام!
_واه واه واه..این چه ریخت و قیافه ایه؟چرا موهات اینجوریه؟چرا شونه نمیکنیش؟چرا خونه کثیفه؟چرا لباس رودولف مرتب نیست؟!
_ننه...من اصلا لباس ندارم!
_ساکت رودولف...اصلا ببینم بلا...بچه ام چرا لباس نداره؟زن هم زن های قدیم!
در حالی که مرگخواران با تعجب به ویزلی های همواره گشنه خیره شده بودند،کیلومتر ها آنطرفتر،رز و هکتور روبروی رودخانه ی بدون آب ایستاده و به بستر خشک آن چشم دوخته بودند.
بلاخره رز که از چشم دوختن خسته شده بود،رو به هکتور کرد و گفت:
_خب هکتور...چیکار کنیم؟
_چشم بدوزیم به رودخانه خشک!
_ببین هکتور...تو یحتمل از زیر بُته به عمل اومدی!
_دقیقا همینه هک...اون پاتیل خانواده توئه!
رز امیدوار بود که موفق شده باشد! او میخواست که سریعا به خانه ریدل برگردد و از شر همراهی هکتور خلاص شود...هرچند اگر میدانست پدر و مادرش هم اکنون در خانه ریدل حضور داشتند،همان همراهی هکتور را ترجیح میداد!
_از این مالی یاد بگیر...نیگا کن چقد بچه اورده...نمیتونی نصف مالی باشی برای بچه ام چندتا پسر دختر بیاری؟
بلاتریکس به بالاترین حد عصبانیت خود رسیده بود! فقط همین مانده بود که مادر شوهرش او را با مالی ویزلی مقایسه و تازه مالی ویزلی را برتر از او بداند!
اگر در آن لحظه لرد شروع به صحبت نمیکرد و بلاتریکس طبق معمول دوباره تمام هوش و حواسش معطوف اربابش نمیشد و عصبانیتش را فراموش نمیکرد،بدون شک او یک طلسم مرگ روانه مادر رودولف و یا اصلا خود رودولف میکرد...اما حالا اربابش در حال صحبت بود...
در همین حین بود که زنگ خانه ریدل به صدا در آمد...شاید یکی دیگر از اولیای مرگخواران رسیده بود!
سرانجام دستگیره ی در را گرفت و به ارامی آن را به سمت پایین کشید.
پرتو های نور به سمت خانه ی همیشه تاریک ریدل هجوم آوردند.
_خیر ...اینجا خانه ی ما نیست،ما هم نوه ی شما نیستیم ،شما دچار توهم شدید و همین حالا از همان راهی که آمدید بازمیگردید.
_باورم نمیشه ...تام خودتی؟
_به ما نگو تام!
_تام عزیزم...قربون چشمای سبزت بشم چقدر بزرگ شدی!
_فرمودیم به ما نگو تام!
پیرزن در حالی که اشک شوق در چشمانش جمع شده بود و دستانش از شدت هیجان به لرزه افتاده بود با لحنی ملایم ادامه داد:
_نمیخوای مادربزرگ عزیزتو دعوت کنی داخل؟
_خیر نمیخواهیم...
به امید آنکه بتواند شیشه معجونی بفروشد در حالی که پاتیلش را زیر بغل زده بود ویبره زنان به پیرزن نزدیک و نزدیک تر میشد!
_معجونِ : دعوت کن داخل دم در بده: بدم خدمتتون؟
اندی بعد سالن جلسه مرگخواران:
_سوجی...سوجی صبر کن من اون دمو میخوام! به لباسم میاد!
_ببخشید ارباب!میبخشید؟
به تک تک شما دستور میدهیم در طول این مدت هر کاری از دستتان بر می اید انجام دهید تا هر چه زودتر از خانه ی ما برود .
- ارباب فكر مي كنم با علاقه خاص هم ميشه كروشيو زد. - بله رودولف! ميشه كرشيو زد.
- عه؟چوبم كه الان اينجا بود! چوب عزيزم؟ چوبم؟ چوب با كمالاتم؟
- رودولف تو مخ چوب خودتم ميزني؟
- بله ارباب. آخه چوبم يه ساحره با كمالاته!
روي تك تكشان برند "كمپاني مخ زني رودولف و با كمالات ها" هك شده بود، از جيب هاي رودولف بيرون مي ريختند.
ببخشيد، از جيب هاي وجود نداشته رودولف بيرون مي ريختند.
مجدداً ببخشيد. از رودولف بيرون مي ريختند.
نه چيزه... عــــه بلاخره از يك جايي بيرون مي ريختند خب!
- خودت طلسم مي كني خودتم آه و ناله مي كني؟ مگه تو هري پاتري كه خودتو طلسم مي كني؟
- خودشو طلسم نكرد.
- خب پس چكار كرد ليني؟
- ما قراره سياه باشيم پس هرچيزي كه توش علاقه و محبت و عشق و اين چيزا داشته باشه برعكس عمل مي كنه!
- آخ! ارباب چرا منو ميزنيد؟ من كه چتر دار شمام؟
- ساكت هكتور. اون خودشو طلسم نكرده بلا. شماها قراره سياه باشيد مثلاً بنابراين هر چيزي كه توش كلمات ممنوعه رو داشته باشه برعكس عمل ميكنه!
ديگه نزديک بود مادرشوهر برود جلو و موهاى فرفرى بلاتريکس رو بکند.
ديگه نزديک بود مادرشوهر برود جلو و موهاى فرفرى بلاتريکس رو بکند. بلاتريکس بيافتد به جان مادرشوهر و حسابى دعوا شود. رودولف هم با آن همه ابهت نداند وسط دعواى دوتا خانم چه کار کند!
رودولف مطمئن نبود چيزى که مى ديد واقعيت بود يا رويا. به همين علت در را بست.
دوباره باز کرد.
نه!
واقعيت بود!
- آريانا واس ما يه جغد فرستاد گفت تام والدينش رو مى خواد. منم دلم نيومد بچه ويزلى ها رو تو خونه تنها بذارم با خودم آوردم.
- رون و هرمايني مون هم كه از قبل اومده بودن. اهم... منظوم اينه كه يعني اومده بودن.
. با وارد شدن محفلى ها، ولدمورت قطعا به لحظه اى که چنين دستورى داده بود لعنت فرستاد اما از آنجا که ارباب ها هيچگاه اشتباه نمى کنند اصلا از پشيمانى اش دم نزد. و حتى مجبور شد دستور بدهد سلاح ها را پايين بياورند.
- اوه تام! همين که آريانا جغد فرستاد راه افتادم.
- ارباب خان داداشم جزء والدين ها حساب مي شه؟
- آريانا خان داداشت براي ما جز هيچى ها حساب مى شه. از جلو چشممون دور شو با اين والدينت!
ولدمورت دامبلدور را رسما دعوت کرده بود خانه ى ريدل. اما مشکل فقط اين نبود. هزاران ويزلى بچه، پخش شده بودند در خانه و در حال جويدن هر چيزى که قابل خوردن باشد، شده بودند.
- مامان بابای رز اومدن!
- وای من تا حالا دو تا گیاه جادویی از نزدیک ندیدم.
- درو باز کنین درو باز کنین!
مرگخوارا همه انتظار دیدن دو تا گلِ جادویی بزرگ رو داشتن. هیچ کدوم چیزی به ذهنشون نرسید. انتظاری هم نمی رفت بلخره.
تقریبا هیچ کس یادش نمی اومد رز ویزلی اولین بار از کجا اومده.
آرسینوس در رو باز کرد. پشت در دو تا توده ی بزرگ رز قرمز دیده میشد که بالای یکیشون یه توده ی موی قهوه ای و بالای اون یکی یک کله ی قرمز دیده میشد.
- رون! اینجا خونه ی ریدله!
محفلی ها دروغ نمی گفتن. حجم گل ها انقدر زیاد بود که واقعا انگار دو تا دسته گل اومده بودن و دو تا آدمو با خودشون آورده بودن!
رون اکسپلیارموس زنون شروع به لرزیدن کرد و چون توان جادوییش خیلی بالا بود طلسم از ته چوبدستیش در رفت و خورد به خودش و چوبدستی خودشو خلع سلاح کرد و خلاصه یک وضعی بود اصلا!
رز از مسئول پرورشگاه نگهداری از حیوانات تشکر کرد و همین که برگشت تا به سمت در بره، با هکتوری مواجه شد که تعداد زیادی گربه و روباه و عنکبوت و مانتیکور و مار و میوکی سوجی(!) داشتن از سر و کولش بالا می رفتن.
- هکتور چرا به من نگفته بودی که یه جانور جادویی هستی؟ من اگه میدونستم، به عنوان یه گیاه جادویی باهات رفتار بهتری میکردم!
- من یه جانور جادویی نیستم رز. من یه معجون ساز جادویی ام.
- معجونات روی حیوانات اثر نداره؟
در رو باز کرد و با بستر خشک رودخونه یه کم اون طرف تر مواجه شد.