_ هی جرج، اینا رو...
دو مرد جوان نگاهی به هم انداختند و دیگری گفت:
_ فک کنم از این بی سرپرستان که دولت بهشون جا و مکان...
_ نه! نگا کن چشما و دستاشونو، آدم... بهم نخندیا ولی فک کنم ایناها یه جور آدم دیگن!
جرج با تردید به دوست و همکار خود نگاهی انداخت و گفت:
_ گوش کن آلبرت دیوونه! بهرته به جای اینکه خیال پردازی کنی، یه چرت بخوابی، چون امشب توی شرکت جشن بوده و تمیز کردنش خیلی طول میکشه!
_ اما جرج، ایناها منو یاد...
_ هی! بس کن و خفه شو! بیکاری به اینا نگاه میکنی؟ ببین اون دختر بچه رو که بغل مادرشه! به اون نگا کن و دیگه حرف نزن، چون حوصلتو ندارم!
آلبرت با ترس نگاهش را از گرگینه ها برگرفت و به کاترین کوچولو که سخت به مادرش چسبیده بود، نگاه کرد و زیر لب گفت:
_ احساسم به من دروغ نمیگه. امشب قراره یه اتفاقی بدی بیفته.
جرج نیز سعی کرد چشمانش را روی هم بگذارد، اما چهره ی آن مردهای ژنده پوش، لحظه ای او را به خود وا نمی گذاشتند.
***
_ اینجا کسی نیست!
لوسیوس سراسیمه به سمت گویل برگشت و گفت:
_ یعنی چی که کسی نیست؟ هیچ می فهمی داری چی میگی؟
بلاتریکس در حالی که دستانش را از شدت خشم مشت کرده بود، با دنداهایی قفل شده بر روی هم گفت:
_ اون خوب می فهمه داره چی میگه، خیلی بهتر از تو ابله از خود راضی!
و با خشم از کنار لوسیوس گذشت. لوسیوس فریاد زد:
_ این امکان نداره! امکان نداره! خودم دیدمشون! فنریر! فنریر! تو اونا رو ندیدی؟
فنریر در حالی که به سمت در خروجی تاسیسات می رفت دستی برای لوسیوس تکان داد و گفت:
_ نه! ولی اگه تو و اون دوستای بی مصرفت بهم کمک کنین، حتما میبینمشون!
لوسویس تا خواست حرفی بزند تا از غرور خانوادگی مالفوی دفاع کند، یاکسلی با عجله از کنارش گذشت و گفت:
_ فنریر! فنریر! تو نرو! من میرم...
لوسیوس شانه ی یاکسلی را گرفت.
_ تو کجا میری؟
_ اونا سوار ترن شدن! میرم ببینم ایستگاه بعدی کجاست. بعد بایید بریم اونجا، فکر کنم آپارات جواب بده! فنریر! نرو من میرم!