عصر يك روز باراني! كتابخانه ي هاگوارتز؛لودو در كتابخونه، روي يكي از صندلي هاي چوبي ِ يكدست ِ كتابخوانه، در نزديكي ِ شومينه نشسته بود.
در حالي كه به نظر انگشت اشاره ي دست راستش داخل بينيش دنبال شيئي مهم (
) ميگشت و اكنون به نظر آن را پيدا كرده بود؛ شيء مهم به دهانش منتقل كرد و صفحه ي كتاب را ورق زد...
- بوق... بوق... بوق بر اين كلاسها... بوق بر هاگوارتز! آخه چقدر من اين كتاب ِ بوقي رو بخونم!
بابا يكي به اينا حالي كنه كه من فقط به خاطر كوييديچ اومدم هاگوارتز... مگر نه هيچي ديگه دوست ندارم... من نميخوام تاريخچه ي جادو رو بدونم... اي خدا!
لودو زير لب همراه اين صحبت ها چندين فحش ديگه هم به هاگوارتز داد كه سانسور شد!
- خفه شو!
لودو:
و بعد از چند لحظه دستش رو گذاشت رو صفحه ي كتاب كه روي ميز بود و وزرنش رو انداخت رو دستش و سعي كرد بلند شد و كله بكشه و دور و بر رو نيگا كنه ببينه اين صدا از كدوم گوري در اومد! بره يارو رو خفت كنه...
- آخ آخ آخ... بوقي... مردك.. دماغم له شد... مردك ِ
! (
)
لودو كه به حالت:
در اومده بود احساس كرد كه خيالاتي شده و اثرات مشت و لگدهاي كه شب گذشته تو خوابگاه بچه ها تو سرش زدن هست! ولي بعد كه احساس كرد زير دستش با آب بيني مطهر شده، دستش رو از رو كتاب برداشت تا كف ِ اون رو ليس زد! (
) اونوقت يك عكس در كتاب ديد...
مرد ِ داخل عكس كه قيافه ي چروكيده اي داشت و به نظر ميرسيد كه از داخل بوق ردش كردن (اگه فهميدي اين يعني چي...) و زير پاي ارتشي از تسترال ها لگد مال شده، و لباسهاي پاره پوره و قديمي به تن داشت در حالي كه دهنش بوي گند ترشاب و تنباكو و لجن(!) ميداد شروع به صحبت كرد:
- مرتيكه ي بوقي... دماغم له شد! همين چند قرن پيش عملش كرده بودم!
من هي به اين نويسنده ي بوقي گفتم عكس من رو نزار تو كتاب... حاليش نشد كه نشد...
لودو كه همچنان به حالت "ماااااااااااءءء" مونده بود؛ سعي كرد از اين حالت خارج بشه و گفت:
- ت...ت.... تو چقدر شبيه ماندانگاسي
كي هستي تو؟
يارو گفت: مسواكم... خوب و تميز و پاكم... براي كرم ِ دندون... (با آهنگ بخوانيد. - ها؟ نه! ببخشيد اشتباه شد!!!)
يارو گفت: هوووم... ماندانگاس... ببينم نكته همون نوه ي بوقي ِ من رو ميگي؟!
- اره گمونم... ماندانگاس فلچر...! (لودو دراين لحظه چشش به اسم زير عكس افتاد "لودو فلچر")... اره اره... گمونم از نوادگان شما باشه... راستي اسمامون هم يكيه ي ها!
مرد داخل عكس يه صحنه اومد كه بالا بياره ولي خودش رو كنترل كرد! و گفت:
- حيف كه دستم از دنيا كوتاس... مگرنه ميرفتم اسمم رو عوض ميكردم! ... هوي... برو به نوم بگو كه پدرِ پدرِ پدرِ پدربزرگِ پدرجدش گفت، آبروي خاندان فلچر رو بردي... يه دزد كه جاش تو هاگوارتزه بوقي نيست. الان بايد تمام دخلاي دياگون رو خالي كرده باشه... ولي داره تو تالار هافل مرلين گاه ميشوره! بش بگو خاك بر سرش!
حالام كتاب رو ببند ميخوام استراحت كنم مرتيكه... زدي دماغم رو له كردي بايد برم به پزشكم نشونش بدم... شايد يه عمل ديگه لازم داشته باشه...
لودو كه كنجكاور شده بود و يكي از نشانه هاش اين بود كه مجددآ دستش رو تا آرنج داخل بينيش كرده بود گفت: هوووم. ببينم ميتونم بپرسم پدرِ پدرِ پدرِ پدربزرگِ پدرجد ماندانگاس تو كتاب ِ اختراعات جادويي چيكار ميكنه؟!
- هووووم.... نسبت من و اون پسره رو چه خوب حفظ كردي بوقي!
- ما اينيم ديگه...
- خوب حالا... زيادم باهوش نيستي... اگه عقل داشتي همين صفحه رو ميخوندي... ميفهميدي تو اين كتاب چيكار ميكنم!
(من هم با شما موافقم كه اين حركت شايسته ي يك پير مرد نيست... اما خوب از فقر ِ فرهنگيست ديگر.)
- پدر جان حال ندارم بخونم... خودت بگو. من يه كنفرانس دارم تو كلاس پروفسور چانگ... بگو كار ما رو را بنداز. نور به قبرت بباره... بگو؛ واست فاتحه ميخورنم!
- باشه بوقي فقط به شرطي كه به دانگ بگي چيزايي كه گفتم رو...
- باشه زودتر بگو ديگه پست طولاني شد.
- ببين مرتيكه... من در قرون وسطي زندگي ميكردم... همونطور كه ميدوني ما خانوادتآ دزد بوديم... بعد من جوون كه بودم... مثل اين دانگ بوقي نبودم كه دله دزدي كنم... ميرفتم يخچال، تلويزيون(!)... اين چيزا ميدزديدم. بعد من اينا رو ميزاشتم تو جيبم... حاليت شد چرا تو اين كتابم؟
- نه...
الان اين اختراش كجا بود؟
- خوب ميگم خنگي نگو نه ديگه... اَه! بابا من جيب ِ جادويي اختراع كردم! اين جيب وسطت ِ بي نهايت داره.
- اها... ايول... دمت گرم... به جامعه ي دزدان لطف بزرگي كردي ها! راستي دانگ هم از اين جيبا داره! تو تالار ما هر چي لازم داريم از جيباي دانگ پيدا ميكنيم...
- توي بوقي هم مگه هافلپافي؟؟؟ اَه.. اَه... ميگم كلآ ازت بدم اومد... خنگ هم كه هستي... ما خانوادتآ ريون بوديم... ولي اين دانگ بوقي هافلي شد... واسه همين بدم مياد از اين نوم!
خول و چل ها!
و مردك ِ بي ادب عكس رو ترك كرد و لودو هم كتاب رو با بيشترين قدرت ِ ممكن (معاول 600 اسب ِ بخار!) بست و انداخت داخل شومينه.
يهو سر و كله ي مادام پينس پيدا شد: چيكار كردي بگمن؟!
با كتاب كتابخونه ي من چيكار كردي؟؟؟
يالا بيا بريم... اون طرف ِ دَستار ِ كوييرل بات كار داره... بيا...