همه به ساحره اي كه وارد موزه ميشه خيره ميشن.
-اين ديگه كيه؟
-چقدر عجيب غريبه...
-نكنه دزده؟شايدم لرد سياهه.
ساحره تازه وارد با نگاهي خشمگين به اطراف نگاه ميكنه.
-لاااارااااا...بالاخره برگشتي؟ببين اينا موزه قشنگمو به چه روزي انداختن.
لارا:بله دارم ميبينم.فقط يك ماه رفتم تعطيلات.ووقتي برگشتم اثري از موزه باقي نمونده.بايد ميدونستم به تو نميشه اعتماد كرد.
و از جيب رداش چوب دستيشو در مياره...
شون در حاليكه چشماش گرد شده:لارا.تو كه نميخواي منو طلس...
شون فرصت تمام كردن جمله شو پيدا نميكنه.
جادوگرا و ساحره هايي كه تا چند لحظه قبل مشغول گپ زدن بودن وحشت زده به دنبال راهي براي فرار ميگشتن و سعي ميكردن چشمشون به شون كه مثل يك تيكه چوب خشك روي زمين افتاده بود نيفته.
با يك اشاره لارا درهاي موزه بسته ميشه.با بسته شدن درها نور كمي كه از در موزه نفوذ ميكرد از بين ميره...و....
.................................................
3 روز بعد...
درهاي موزه جادوگري باز شده وبازديد كننده ها با اشتياق وارد موزه ميشن.
اين موزه هميشه مورد توجه جادوگرا بوده .ولي امروز دليل اين توجه و اشتياق چيز ديگه ايه.
جادورها دسته دسته وارد موزه ميشن و با تعجب به اشيايي كه جديدا به موزه اضافه شده نگاه ميكنن...واقعا عجيب و جالبن.
مجسمه هايي از چند جادوگر كه تا همين چند روز پيش ساكن هاگزميد بودن...شون پن-مك كينن-مايك و ...البته سرژ تانكيان كه در آخرين رديف گذاشته شده..
مجسمه ها به طرز حيرت آوري وااقعي به نظر ميرسن..حتي يك ساحره معتقد بود ترس و وحشت رو به وضوح در چشمان مجسمه شون پن ديده.
لارا با لبخند جلوي در موزه ايستاده بود و به همه باز ديد كننده ها خوش آمد ميگفت و اونا رو بطرف مجسمه ها راهنمايي ميكرد و
تو ضيح ميداد كه اين مجسمه ها ماهها قبل به يك مجسمه ساز هلندي سفارش داده شده بود و خيلي متاسفه كه افرادي كه مجسمه شون ساخته شده بطور ناگهاني دهكده رو ترك كردن.
.......................
.اينا نمردن ها...فقط مجسمه شدن.بعد نيايين بگين زدي همه رو كشتي!!