و اينك، خلاصهي داستان:ميدونم خيلي طولانيه، ولي باور كنين خيلي بهتر از خوندن 40 50 تا پسته...!
________________________________________________
((درهي سكوت))، درهاي مرموز و خيلي خطرناكه كه تا حالا هيچ كس به راز اون پي نبرده بود و در حومهي يه شهر قرار داشت...
مايك و جوزف، دو جادوگر، در كنار هم، وارد اين دره ميشن، و از پلههايي كه معلوم نبود كي ساخته، شروع ميكنن پايين اومدن...
يه هيولاي بزرگ و ترسناك، مايك رو ميدزده،و جوزف تنها ميمونه...
جوزف هم توسط يكي ديگه از اون هيولاها، خلع چوبدستي ميشه، و بيهوش ميشه...
مايك و جوزف، از دو جاي متفاوت، توسط دو تا هيولا، به يه محوطه ميرسن كه پر از اون موجودات بود، ميرسن، و تصادفا همديگه رو پيدا ميكنن...
رهبر اون هيولاها، دستور ميده كه اون دو تا رو فعلا توي اتاق مخصوصشون زنداني كنن...
مايك و جوزف، توسط دو تا هيولا، به اتاقي خيلي كوچيك و تاريك منتقل شده، اون جا زنداني ميشن...
تو اون اتاق، با سيوروس اسنيپ آشنا ميشن...
اسنيپ بهشون اطلاعاتي درمورد دره ميده، و ميگه كه از مدتها پيش در حال رفت و آمد به اين دره بوده، ولي روز قبل توسط هيولاها غافلگير شده...در ضمن، اون ميگه كه آسمون اينجا به جاي 1 ماه، 5 تا ماه داره و اين دره، دروازهاي هست بين دنياي واقعي و دنيايي ديگه...
مايك و جوزف متوجه خطر نابودي نسل انسانها توسط اعضاي اين دنيا ميشن...
سيوروس با چوبدستي مايك كه هنوز دستش بود، چوبدستي خودش و جوزف رو آكسيو ميكنه...
از بيرون، صداي هياهويي مياد، در باز ميشه و ميخوره تو صورت سيوروس و اون بيهوش ميشه...جوزف از ترس از حال ميره، و مايك هم توسط ضربهي موجود عجيب غريبي كه دم در ايستاده بود، بيهوش ميشه و چوبدستيش رو از دست ميده...
وقتي بيدار ميشن،متوجه ميشن محكم با طناب بسته شدهن، و مقابلشون اون موجود كه مثل اينكه رئيس كل اون هيولاها بود، نشسته بود و اطرافش هم هيولاها قرار داشتن...
مايك با خوندن ذهن سيوروس، پي ميبره كه اون چوبدستيش رو به همراه داره...موجود ميگه كه اونا دو شانس دارن...يكي اينكه زنده بمونن و برده بشن، يكي اينكه همونجا توسط اون موجود خورده بشن...!و براي اين كار، دو كارت مرگ و زندگي رو نشون داد...
سيوروس هم كه پي به اين مورد كه موجود يه كارت ديگهي مرگ رو به جاي زندگي گذاشته تا بتونه همونجا بخورتشون، با يه روش زيركانه، تونست جريان رو طبق خواستهشون پيش ببره، و كارت زندگي رو به عنوان سرنوشتشون ثبت كنه...
موجود دستور ميده اونا رو به سلول مخصوص ببرن...هيولاها داشتن ميبردن اونا رو، كه يهو همهي ماهها(5 تاشون) كامل ميشن، و همهي هيولاها، حتي اون موجود، به خاك ميفتن و به شخصي كه داشت ميومد و رداش رو زمين كشيده ميشد، تعظيم كردن....
ارباب دره، پا در ميدان گذاشت...!
اولش فكر ميكردن كه ارباب مرده، بعد ديدن زنه...!زن به هيولاها گفت كه اونا رو به قرارگاه مخصوص خودش بيارن...
هيولاها اونا رو وارد شهري عجيب كردند كه مثه اينكه متروكه بود...وارد ساختمان بزرگي شدند، و اونجا به اتاق ارباب رفتند...
وقتي وارد شدند و در بسته شد، ارباب كلاهش را برداشت و با لحني نگران از اونا كمك خواست...گفت كه اسمش سيرونه و سالها قبل همراه چند نفر ديگه به اونجا اومده بود،و اونجا مقام و محبوبيت پيدا كرده بود و حالا ميخواست از اونجا فرار كنه...
هفت هشت تا دوست و همراه سيرون هم وارد اتاق شدند، و در حالي كه مايك و سيوروس و جوزف هم چوبدستيهاشون رو پس گرفته بودند، شروع كردند به فرار...!
داشتند از اون شهر خارج ميشدند، كه هيولاها حمله كردند و فقط سيرون و سيوروس و مايك و جوزف زنده موندند...
وارد يه جنگلي شدند كه به طور مشكوكي ساكت بود...يكيشون داشت كشيد ميداد و بقيه هم خوابيده بودن، كه زيمن شروع كرد به لرزيدن...
سيرون بيدار شد و اونا را به پشت درختا كشيد و از اون پشت به بيرون نيگا كردن، و يه اژدهاي بزرگي كه از دهانش آتيش بيرون ميومد و به اطراف سرما ميداد رو ديدن...
سيرون گفت كه سال ها به دنبال اين اژدها بود و ميدونه كه اون از يه چيز خيلي باارزش محافظت ميكنه...
به دنبال اژدها كه حالا گمش كرده بودند، به راه افتادند، ولي در راه يه گرگ مانند بهشون حمله كرد و جوزف رو به شدت زخمي كرد...
يه چندتا موجود عجق وجق(!!!) از اونور اومدن، و جوزف رو كه يه كناري داشت استراحت ميكرد با خودشون بردند، ولي بقيه رو نديدن كه قايم شده بودن...اون سه تا هم به دنبال اونا به راه افتادن تا ببينن اونا كجا ميرن...
اونقدر رفتن تا يهو اون موجودات ناپديد شدن...مايك و سيوروس و سيرون هم دويدن و از يه ديوارهي نامرئي كه اونا رو به يه محيط ديگه برد، گذشتن...
موجوات رفتن و از يه در بزرگ گذشتن، ولي كنار دره اژدها تشريف داشت...!مايك و سيرون و سيوروس هم خيلي با احتياط تا نزديكي اون در رفتند، و در كمال حيرت سيوروس و مايك، سيرون يه آرم مكعب شكلي رو درآورد و توي جاي مخصوصش روي در گذاشت...دور گردن اژدها هم يه آرم ديگه بود، كه جاش روي در مشخص بود، و سومين آرم بود...
زمين لرزيد و در باز شد و اون يه تا پريدن تو و در بسته شد و اژدها موند بيرون...!اونا خودشون رو توي يه غاري يافتند، كه تاريك و خيلي ساكت بود...يهو توهم گرفتشون، و هواي خاص غار، اونا رو مبتلا كرد...يعني هرسه احساس كردند كه عصباني وخشناند و نميتونن كاري جز فكر كردن به وقايع بكنند...ولي سيوروس تونست خودش رو با زحمت فراوان به آب جويي كه اون كنار بود برسونه، و با پاشيدن آب به صورت هر سه شون، نجاتشون بده...
غاز لرزيد و صداهايي شنيده شد...مايك نزديك بود توي يه حفرهي بزرگ كه نديده بودتش، سقوط كنه، كه دوستاش گرفتنش و با يه ورد پرواز، بر فراز اون حفرهي عظيم كه مايك با وحشت تهش يه هيولاي بزرگ ديد، پرواز كردند و اون ور فرود اومدن...
يه سري موجودات تعقيبشون كردند و لي پيداشون نكردند و اونا هم به يه اتاق بزرگ پر از عنكبوت رسيدند...يهو يه نور نارنجي از دور ديدند كه داشت نزديك ميشد...بعد با وحشت ديدند كه اون مثه يه گلولهي آتيشه و پا به فرار گذاشتند...اون قدر رفتند تا به يه در سنگي بزرگ و بسته رسيدند...اونجا گير افتادند، ولي با توجه به اينكه اون موجود خيلي بزرگ بود ولي ديوارا رو خراب نميكرد، پي بردند كه اون توهم و روياس...!مايك دويد و از وسطش گذشت و اونم متلاشي شد و از بين رفت...
نميدونستم چي كار كنن كه باز يه سگ بزرگ رو ديدن كه داشت با سرعت از اون ور ميدويد...مايك ترسيد و عقبعقب رفت، ولي پاش به سنگ گير كرد و با صورت روي در مكعب فرود اومد....خون جاري شد و يه شكل خاص به خودش گرفت، و اونا
به صورتي عجيب و جادويي به اون ور كه يه تالار خوشگل و بزرگ بود،منتقل شدند...
شروع كردند به دويدن و دو تا اسسكلت آدم ديدن و رفتن و به يه اتاق رسيدن كه پر بود از ميز و ابزار وكمد...با كلي فكر، سرون رفت رو ميز اول كه يه سري تار و اينا داشت كار كرد، مايك رفت روي ميز دوم كه يه چيزايي مثه پازل داشت، و سيوروس هم رفت سراغ معجوني كه تو ميز سوم انتظارش رو ميكشيد...
سيرون يه چنگ درست كرد، كه خود چنگ شروع كرد به خوندن يه آواز...بر اساس اون آواز، مايك تونست معماي پازل رو با جور كردن اجزا طبق شعر، كامل كنه كه آخرش دستور العمل يه معجون دراومد...سيوروس معجون رو ساخت و به طور اتفاقي، يه قطره از خون مايك ريخت تو معجون...معجون بخار شد و آخرش آرم دوم به جا موند...!
دو سه تا اسكلت داشتند ميومدن تو ، كه هر سه اونا از آرم گرفتند و نوري پخش شد و باز به يه جاي ديگه كه انتقال پيدا كردند...به يه جاي تكراري...بعد از جرياناتي كه يادم نيست و مهم هم نيست(!) ، باز رفتند و رسيدند به يه راهروي ديگه...انتهاي راهرو، زمين خونآلودي ديدند و وقتي وارد اتاق بعدي شدند كه زمينش از خون سرخ بود، جوزفت رو ديدند كه داشت جون ميداد و به يه سكو با زنجير بسته شده بود...
جوزف مرد...!اون سه تا هم متوجه افراد ديگهاي تو حال و روز جوزف شدند، ولي نميتونستن واسهشون كاري بكنن...رفتند و توي اتاق خالي استراحت كردن...مايك بيدار شد وسيرون رو ديد كه دستاش رو به بالا گرفته بود و ميگفت:ارباب برخواهد گشت...!
بعد سيرون بيهوش شد، و وقتي بيدار شد، هيچي از اون كاراي عجيبش به ياد نداشت...! مايك هم باز خوابيد و خواب ديد كه به يه راهرويي رفت و به يه دري رسيد...در همون موقع، يه صداهايي شنيد و بيدار شد، و ديد كه سيوروس و سيرون چوبدستي به دست شدند...!
مه غليظ و دود عجيبي تاق رو در بر گرفت، و يه آقاي قد بلندي كه خيلي پير و عجيب بود از راه رسيد كه ميتونست از طريق فكر اونا رو كنترل كنه...اونا كنترلشون رو از دست دادند، و تحت كنترل اون قرار گرفتند...!مرد يه كم واسشون چرت و پرت گفت، بعد گفت كه اونا بايد مجازات شن و اونا رو به دنبال خودش به جايي كه مثه اينكه اسمش تالار توهم بود، كشوند...
داشتند توي يه راهروي بلند و باريك راه ميرفتند، كه يه صداهاي فرياد و اينا شنيدند...مرد ترسيد و احساس خطر كرد...صداي غرش اژدها شنيده شد و بعد خاموش شد...مثه اينكه اژدهام مرد...!
بعد، صداهاي ترقترقي شنيده شد و چندين اژدها از دور ديده شدند كه با سرعت به طرف اينا ميومدن...!مرد كه ترسيده بود، تمركزش رو از رو اونا برداشت و روي يه ديوار نامرئي متمركز كرد...در نتيجه اونا تونستن حركتي بكنن و اراده داشته باشن...مرد ديوار نامرئي طرف اسكلتا فرستاد، و باعث خورد شدن برخيشون شد...ولي بقيه ديوار رو متلاشي كردن و به سمت اونا اومدن...
سيوروس محكم از پشت به مرده ضربه زد و اون به طرف اسكلتا پرتاب شد و در حاليكه جيغ ميكشيد دريده شد...! سيوروس و مايك و سيرون هم فرصت رو غنيمت شمردند و از جاي خالي كنار جمعيت اسكلتاي مشغول دريدن،شروع به دويدن كردند...وقتي به انتهاي راهرو رسيدند، اسكلتا هم فهميدن و دنبالشون كردند...!
سيرون دويد تو و از گردن اژدهاي مرده، آرم سوم رو كه قبلا هم يدده بودند، كند و كرد توي جاي مخصوصش روي در سنگي...!
چرخشي مبهم...تاريكي مطلق....سكوت...و محيطي جديد و فضايي باز كه مسلما تنها راه رسيدن به آنجا، غار بود و مسلما همسفران توانسته بودند به جاي ارزشمندي كه شايد نجاتشان ميداد، برسند....
_________________________________________________
پيتر پاكش نكن كه خلاصه بود...!!!