هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: گورستان ریدل ها ( ماموریت های مرگ خواران )
پیام زده شده در: ۱۰:۳۹ پنجشنبه ۲ شهریور ۱۳۸۵
#45

مورگان الکتوold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۵۳ شنبه ۲۰ اسفند ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۶:۳۰ چهارشنبه ۴ مرداد ۱۳۹۱
گروه:
کاربران عضو
پیام: 620
آفلاین
ملت مرگخوار با هر قدمی که می گذاشتند، اطمینان بیشتری پیدا می کردند که دومبل توی یکی از مقبره های شخصی خوابیده.
آنکاین:مرگخوارها ،این دومبل وضعش بد نبوده .
صدای مورگان که به نظر میرسید در پشت سر آنکاین قرار دارد به گوش میرسید:اون چیه؟؟؟
ناگهان همگی ملت مرگخوار به نقطه ای که مورگان اشاره می کرد خیره شدند.
ملت:وااااااااااااااااااااای
همگی مرگخوارها طی یک عملیات انتحاری پا به فرار گذاشتند به جز بلیز که ظاهرا قصد خودکشی داشت.
بلاتریکس در حالی که میدوید فریاد زد:بلیز، فرار کن، چند وقته بوقی شدی.
رودلف:عزیزم ، تو بهتره نگران من باشی
بلا:تو بووووووق شدی
اما در همین لحظه ی ارزشی بلیز شروع به صحبت می کنه:این که گیلدیه؟؟
ناگهان همه ی مرگخوار ها به جسم سفید، خیره شدند.بله او گیلدی بود روی قبر ها، گل های خوش بو می گذاشت.
بلا:wow راست میگه گیلدیه
رودلف:بلا؟چرا ادای جسیکا پاتر محفلی رو در میاری؟؟
بلا:به تو چه؟؟؟اصلا تو بیخود کردی تکه کلام جسی رو میدونی؟؟
بزنم لهت کنم؟؟؟بکشمت....
آنکاین بی توجه به تعوای بلا و رودلف به گیلدی اشاره کرد و گفت:این گیلدی حتما قصد و قرضی داره، بریم پیشش
پاق پاق پاق پاق پاق پاق پاق پاق پاق
همه ی ملت مرگخوار، ناگهان کنار گیلدی ظاهر شدند .
مورگان:آنکاین، ما چرا از همون اول غیب و ظاهر نشدیم؟؟
آنکاین:چون داستان باید بلند میشد
مورگان: تصویر کوچک شده
در همین هنگام بود که گیلدی متوجه مرگخواران شد.و با حرکتی ارزشی جلو آمد.(همگی مرگخواران یک قدم عقب گذاشتند)
گیلدی خنده ی عجیبی کرد و گفت:سلام به آنی اسی.سلام به بلیز و سلام به مرگخوارها خوبید.
مرگخواران:آره تو این جا چی کار می کنی؟؟
گیلدی : من متوجه شدم که قبرستان ها ، از کوچه های قزوین ، پرطراوت ترند.
ملت:هان فهمیدیم
گیلدی نگاهی به جمعیت مرگخواران انداخت و پرسید:شما اینجا چه می کنید؟؟
مرگخوارها می خواستند حرف بزنند اما آنکاین جلوی همگی رو گرفت و خودش حرف زد: ما اینجا دنبال قبر دومبل می گردیم
گیلدی:آنکاین ، من می دونم کجاست، اما شرط داره ، باید با من بیای یه صحبت هایی هست
آنکاین:چچیی؟؟؟؟ تصویر کوچک شده


تصویر کوچک شده


Re: گورستان ریدل ها ( ماموریت های مرگ خواران )
پیام زده شده در: ۹:۳۶ پنجشنبه ۲ شهریور ۱۳۸۵
#44

آناکین  استبنز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۰۵ دوشنبه ۱۹ تیر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۱:۲۳ جمعه ۱۷ شهریور ۱۳۸۵
از زیر سایه ی ارباب لرد ولدومرت کبیر
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 329
آفلاین
پاق
پاق پاق پاق
پاق پاق

تعدادی کلاغ از روی بلند ترین درخت پرواز کردن و با صدای که از یک کیلومتری هم شنیده میشد دسته جمعی غار غار میکردن .

_ عجله کنید باید زودتر پیداش کنیم.
- چطوری؟
- یعنی چی؟
- میگم چطوری میخوای پیداش کنیم . اینجا همش یه شکله
- خوب احمق ببین کدوم یکی تازه پر شده . این رو هم نمیتونی تشخیص بدی

دو تا از مرگخوار ها با هم مشغول بحث بودن. و بقیه هم در حالی که صدای این دو نفر رو میشنیدن با دقت به قبر های اطراف نگاه میکردن.
تعدادی مقبره ی شخصی در دور دست ها پیدا بود. به نظر میرسید انگار اطرافشون رو مه گرفته . به شکل عجیبی سفید به نظر میرسیدن.

یکی از مرگخوار های که داشت بین قبر ها جستجو میکرد با یه اضطراب عجیبی گفت:
- برنامتون چیه ؟ از کجا شروع کنیم؟ ما الان وسط قبرستون واسادیم بهتر نیست بریم از یه گوشه شروع کنیم بگردیم؟

تقریبا تمام مرگخوار ها موافق بودن. شروع از یه گوشه ی قبرستون این خوبی رو داشت که حد اقل یه طرفشون قبر نیست ( چه شجاع)

آناکین که شاید از بقیه بیشتر ترسیده بود گفت:
- موافقم بهتره همه بریم سمت در قبرستون

همه ی مرگخوار ها پشت سر آناکین در حالی که از ترس به هم چسبیده بودن شروع به حرکت کردن ولی ناگهان یه صدای (( ضربه )) شدید و بعدش
برخورد جسم سختی به روی یه سنگ همه رو از جا پروند . کم مونده بود از ترس همدیگه رو بقل کنن ولی وقتی پشت سرشون رو نگاه کردن تقریبا خیالشون راحت شد
چون عامل اصلی صدا بلاتریکس بود که با یه تیکه چوب زده بود تو سر رودولف و رودولف هم با کله رفته بود تو سنگ قبر زنی که داشت به قبرش نگاه میکرد

بعد از سر و صدا دوباره مرگخوار ها به سمت در قبرستون حرکت کردن
در حالی که همه با هم چوبدستی هاشون رو روشن کرده بودن
ولی به نظر میرسید مسیر رو اشتباه انتخواب کردن

__________________________________________
خوب این پست اول ماموریت مرگخوار هاست لطفا کس دیگه ای که در جریان برنامه نیست اسنجا پست نزنه دوستان غیر مرگخوار میتونن از تاپیک خبرگذاری سیاه استفاده کنن
مرگخوار ها لطفا یه بار دیگه تاپیک های زیر و سایه علامت شوم و برنامه ها رو با دقت بخونن



Re: گورستان ریدل ها ( ماموریت های مرگ خواران )
پیام زده شده در: ۱۷:۲۰ جمعه ۱۱ فروردین ۱۳۸۵
#43

هوكيold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۰۳ سه شنبه ۱۲ مهر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۱:۲۹ چهارشنبه ۲۷ مرداد ۱۳۸۹
از مغازه‌ي لوازم جادوي سياه هوكي
گروه:
کاربران عضو
پیام: 269
آفلاین
سلام دوستان... ببخشيد اكه داستاني رو قطع مي كنم... نمي دونم بايد ادامه دار نوشت؟ من يه ماموريت مي نويسم ديگه! همين جوري!
----------------------------------------------
هواي سردي بود. باد شديدي مي وزيد و درختان را به سدت تكان مي داد. فردي در دور دستهاي دهكده‌ي ليتل هنگلتون به سمت خانه‌ي بزرگ و تاريكي مي رفت... دهكده در سكوت و خاموشي فرو رفته بود، و مرد همان زور مشكوك به سمت خانه مي رفت. هر از گاهي سر بر مي گرداند و اطراف را مي پاييد. به خانه‌ي بزرگ رسيد، از كنار آن رد شد و مدتي پيش رفت تا به محوطه‌اي رسيد... سنگ ‌هاي بسياري در آن بودند، رون آن ها نام هايي نوشته شده بود... آن جا يك قبرستان بود...
هوا سرد تر و آسمان تاريك تر شده بود... آن مرد، همان طور كه مي لرزيد، به سمت يكي از سنگ قبر ها رفت و نفس عميقي كشيد... مي ترسيد... از خطري كهخ مي كرد، مي ترسيد... اربابش او را مامور كرده بود، ولي هيچ گاه تضمين جانش را نكرده بود. ماموريتي خطرناك كه در ان جان مرد در خطر بود.
دستانش را از جيب ردايش بيرون آورد و كمي ماليد. دستانش نيز مي لرزيدند، همچون شاخه‌هاي آوزيان بيد مجنوني كه در آن نزديكي ها بود.
دستان لرزانش را به سمت سنگ قبر برد، گرمايي را حس كرد كه گويي از درون آن پخش مي شد... به اطراف نگاه كرد، چند نفر با نقاب هاي سياه و رداهاي بلند نزديك مي شدند، آنان نيز مي لرزيدند... گويا همه اين افرادي كه آن جا حضور داشتند، مانند مردي كه كنار قبر ايستاده بود، ماموريتي خطرناك داشتند...
مرد به آرامي و با صدايي گرفته گفت: آماده باشيد، گرماش رو حس مي كنم، من باز مي كنم... نيم دونم زنده مي مونم يا نه
با گفتن اين جمله صدايش لرزيد، و با كمي مكث گفت: وقتي باز كردم، سريع بريد تو و اون رو بيرون بياريد، لرد بهش احتياج داره
همه سر ها را تكان دادند و اطراف قبر حلقه زدند. مرد در ميان چشمان وحشت‌زده‌ي آنان، دستانش را به سمت سنگ قبر برد، و به آرامي روي آن گذاشت، هر دو گف دستش را... به اين فكر مي كرد كه چرا او؟ چرا او مي بايست براي اين ماموريت انتخاب شود؟ گويا سياهي خون او غليظ تر از هر فردي بود...
چسسسسسسس
دستانش شوختند و او هم زمان فريادي بر اورد و به عقب پرتاب شد... سنگ قبر بالا آمده بود، باز شده بود...
مرد دستانش را محكم گرفته بود، مرگخواران ديگر به سمت سنگ دويدند و وارد محوطه زير آن شدند... وقتي ينگ را كنار گذاشتند، نور سبز خيره‌كننده‌اي بيرون تابيد...
مرد هنوز دستانش را گرفته بود، ولي ديگر حركتي نمي كرد... بدنش گم گم سرد مي شد..................


به سراغ من اگر می آیید، نرم و اهسته بیایید، مبادا که ترک بردارد، چینی نازک تنهایی من...


Re: گورستان ریدل ها ( ماموریت های مرگ خواران )
پیام زده شده در: ۷:۵۲ جمعه ۱۱ فروردین ۱۳۸۵
#42

تام ریدلold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱:۳۲ پنجشنبه ۶ بهمن ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۳:۵۳ پنجشنبه ۶ دی ۱۳۸۶
از آنگباند
گروه:
کاربران عضو
پیام: 150
آفلاین
این بار برای نخستین نبرد تاریکی ، لرد سیاه همه خادمان اش که اعلام آمادگی کرده اند را به جنگ فرا می خواند!

همه کسانی که در این مدت برای این ماموریت پیش امدند ، این افتخار را دارند تا فرصت کنند و در جنگ ، برای گسترش سایه قربانی شوند.

جایگاه نبرد : کافه ی محفل ققنوس

باشد که لرد سیاه بر خیزد و جاودانه فرمان براند.



Re: گورستان ریدل ها ( ماموریت های مرگ خواران )
پیام زده شده در: ۰:۵۸ جمعه ۱۱ فروردین ۱۳۸۵
#41

سدريك ديگوري


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۰۴ شنبه ۲۱ خرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۱:۲۲ جمعه ۲۱ مهر ۱۳۸۵
از لبه ي پرتگاه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 523
آفلاین
وزوز پشه هاي اطراف مرداب و غار غار بي وقفه ي كلاغها به شدت سدريك را آزار ميداد.در هزاران كيلومتر آنورتر مرگخواران به كارهاي خاصي مشغول بودند كه سدريك از آنها بيخبر بود.
هيچ لزومي هم نداشت كه از كارهايي كه مرگخواران ميكنند اطلاعي داشته باشد لرد سياه كاملا او را در مورد ماموريتش توجيح كرده بود.

صداي خرد شدن شاخ و برگهاي خشك در زير پاي سدريك به او آرامش ميبخشيد ميدانست تا چند روز ديگر صداي جيغ و دادهاي جادوگران سفيد اين آرامش را از او خواهند گرفت پس اين صدا را ميشنويد و لذت ميبرد.

دقيقا نميدانست كجا بايد به دنبال آن شي ميگشت لرد سياه نيز اطلاعاته دقيقي در مورد آن شي عجيب نداشت تنها بر روي افسانه هايي كه در مورد آن شي جادويي ميگفتند تكيه كرده بود و سدريك را براي اين ماموريت خطرناك فرستاده بود.
اهالي روستايي كوچك در حوالي شهري كه سدريك نام آن را به خاطر نميآورد مدعي بودند كه در حوالي اين زمينهاي باتلاقي نوعي شي وجود دارد كه به ترويج سياهي قوت ميبخشد.
سدريك قدمهايش را آرام كرد و ناگهان ايستاد وندش را بيرون كشيد و سريع به عقب برگشت.چند لحظه اي بود كه حس ميكرد كسي او را تعقيب ميكرد .
هيچ كس در پشت سره او نبود ناگهان طلسمي از مقابل به سمت او نشانه رفت.
_استيوپفاي
_كرشيو
سدريك تقلا ميكرد ولي صداهاي عجيبي از هر سو طلسمي را به سمت او ميفرستاد.
صلسمها درست در قبل او مينشستند.
چشمان سدريك سياهي رفت و ناگهان در هوا شناور ماند.
صدايي لطيف شروع به صحبت كرد:براي چي به اينجا اومدي غريبه.
سدريك هيچ چيز را نميتوانست از آن صدا مخفي كند آن صدا نوعي قدرته ماورا طبيعه بود.
_به دنباله اون شي اومدم.
صدا بدون اينكه هيچ تغيري در صدايش ايجاد شده باشد گفت:ولي ما اون شي رو به كسي نميديم.
_ولي من بايد اون شي رو براي اربابم ببرم.
داي خنده اي شنيده شد و صداي دورگه اي به جاي آن صداي لطيف شروع به صحبت كرد:اوه پس تو از طرفه ولدمورت اومدي.
_با دهنه كثييفتون اسمه لرد سياه رو به زبون نياريد.
دوباره صداي خنده اي شنيده شد و صداي دورگه ادامه داد:اوه كوچولو ما رو ترسوندي تو هيچي در مورد ما نميدوني.
چرا خوب ميدونم.
سدريك روي زمين افتاد و ناگهان دوباره انواع طلسمها به سمت او سرازير شدند.
سدريك از نزديكترين درخت بالا رفت و وندش را بيرون آورد.
حركتي موجي شكل به آن داد و وردي را زير لب زمزمه كرد.
نوري سياه از چوبدستيه سدريك بيرون آمد و او را در خود فرو برد.
شعله هاي سياه مانند حفاظي دور سدريك را فرا گرفته بود و هر لحظه رشد ميكرد.
صدا اينبار نه چندان راضي فرياد زد:ميخواي در مقابل تاريكي از خوده تاريكي استفاده كني؟اين احمقانه ترين كاري بوده كه در تمام هزاران سال عمرم ديدم.
اينبار نوبت سدريك بود:اين تاريكي نيست اين قدرتيه كه لرد به من بخشيده اين مخلوطي از ظلمت و پليديه چيزي كه شما هيچ وقت نميتونيد به دستش بياريد.
اينبار همان صداي لطيف صحبت كرد:ما نميخوايم آسيبي به تو برسونيم ما به هيچ وجه نميتونم اون شي رو به تو تقديم كنيم.مگر اينكه...
سدريك اينبار با صدايي مشتاق گفت:مگراينكه چي؟
_مگراينكه قسمتي از روحت رو به من ببخشي.
سدريك:خداييش خيلي سوژش تكراريه
صداي لطيف:جمعش كن بابا يه تيكه روح ازت خواستيما.
سدريك:نميدم آقانميدم مگه زوره؟
صداي دورگه:بله بايد روحتو بدي اصلا همشو ميدي وگرنه زنده نميزاريمت
سدريك:ها اصلا ميرم بابا نخواستم لردم هرچي گفت گفت برام مهم نيست.
صداي لطيف:حالا چايي در خدمت بوديم.
سدريك:باشه چون زياد اصرار ميكنيد يه چايي ميخورم بعد ميرم خستگي سفرم از تنم بره.
صداي لطيف:بفرما.
و در آخر سدريك به صداي لطيف شماره داد و صداي دورگه هم از غصه دق كرد و مرد.
سدريك پيش لرد برگشت و گفت مردمه دهكده گذاشتنت سره كار.
لردم چونشو خاروند و از سدريك تشكر كرد يه دونه كرشيو فرستاد تا يه وقت نگن شخصيت لرد اينجوري نبوده كه سدريك گفته.
ق
قصه ي ما هم تموم شد .
به همين راحتي به همين خوشمزگي.


[size=medium][color=0000FF]غم و اندوه را مي ستايم زيرا همواره همراه من بوده Ø


Re: گورستان ریدل ها ( ماموریت های مرگ خواران )
پیام زده شده در: ۱۷:۵۸ پنجشنبه ۱۰ فروردین ۱۳۸۵
#40

آناکین مونتاگ old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۰۲ شنبه ۷ شهریور ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۳:۵۸ یکشنبه ۱۵ فروردین ۱۴۰۰
از 127.0.0.1
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1391
آفلاین
ارباب و مرگخواران گرامی ببخشید که من دوپایی میپرم وسط بحث
چون طبق گفته ی ارباب هرجا جنگ شد باید اینجا آمارشو داد من هم یه چیزی رو اضافه میکنم

کاراگاه ها سرژ رو دزدیدن و من برای نتاجش بیل رو گرو گلن گرفتم و حالا هم کاراگاه ها برای نجات بیل اومدن که چندتاشون به وصیله ی لرد سیاه و مرگخواران به گروگان گرفته شدن
الان این موظوع توی تاپیک دفتر فرماندهی کاراگاهن
توی وزارت سحر وجادو هستش

___________________________________

کسی که میخواد داستان رو ادامه بده از پست بالی یعنی پست ادی ماكای ادامه بده



Re: گورستان ریدل ها ( ماموریت های مرگ خواران )
پیام زده شده در: ۱۷:۲۴ پنجشنبه ۱۰ فروردین ۱۳۸۵
#39

ادی ماکایold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۲۳ یکشنبه ۶ آذر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۸:۰۲ دوشنبه ۲۱ تیر ۱۳۸۹
از كوچه پشتي عمه مارج اينا !
گروه:
کاربران عضو
پیام: 536
آفلاین
اليوندر تك و تنها، روي صندلي فكسني پشت ميزش نشسته بود و منتظر باز شدن در مغازه اش بود. او ساعتها به در خيره ميماند، اما فقط سايه افراد در حال رفت و آمد چشمانش را نوازش مي كرد. او به اين تكرار عادت كرده بود و دوست داشت كه دوران پيري اش را نيز، اينگونه بگذراند.

روز سرازير شد و هوا به تاريكي زد. اليوندر از جايش بلند شد و صندلي با صداي "غيژ" خود، اظهار خوشنودي كرد. او به سمت چوبلباسي پشت انبار رفت، كت خاك گرفته اش را برداشت، با دست چروكيده اش كمي از خاكهاي روي آن را تكاند و به تن كرد. چراغ كم نور مغازه را خاموش كرد و دستگيره در را چرخاند و از مغازه خارج شد.

در سياهي شب، پا روي سنگفرش كوچه نهاد و به سمت خانه اش حركت كرد. از خم كوچه گذشت كه ترسي وجودش را فرا گرفت. قدمهايش را تندتر كرد، آن را در پشت خود حس ميكرد. با سرعت بيشتري به كوچه كم عرضي وارد شد. تصميم خود را گرفت و به سمت انتهاي كوچه دويد. مردي بلند قامت و شنل پوش در انتهاي كوچه ظاهر شد. تاريكي شب، ترس را از چهره اليوندر ميگرفت. اليوندر قدمهايش را آهسته كرد. دستي سنگين به شانه اش خورد و او را درجايش ميخكوب كرد. دوست نداشت پشت سرش را نگاه كند. سعي ميكرد كه چشمانش را ببندد، اما آنها نيز از او سرپيچي ميكردند. لبهاي مرد شنل پوش رو به رويش را در حال جنبيدن ديد. نوري چشمانش را اذيت كرد، قدرت از پاهايش ربوده شد و سرش گيج رفت. ديگر چيزي نفهميد...


جي.كي رولينگ نقاش مصري قرن پنجم هجريه


Re: گورستان ریدل ها ( ماموریت های مرگ خواران )
پیام زده شده در: ۲۲:۳۱ چهارشنبه ۹ فروردین ۱۳۸۵
#38

رودولف لسترنجس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱:۲۴ سه شنبه ۲۵ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۳:۴۰ یکشنبه ۶ مرداد ۱۳۸۷
از یک مکان مخوف
گروه:
کاربران عضو
پیام: 349
آفلاین
-بیائید همینجا کارش رابسازیم!!!
-آیا عقلت زایل شده؟مگرنه اینکه لردسیاه فرمان داده اورا زنده تحویلش دهیم...
-کشتن او برای من افتخاری بس بزرگ است...
-وکشتن تو برای من!!!
آنها برگشتند ومردسیاه پوشی رادیدند که در دهانه غار ایستاده بود،کلاغی سیاه وزشت روی شانه اش نشسته بود وبدخواهانه به مرد بیهوش نگاه میکرد...همه میدانستند که او درآخرین سفرش به جهنم چنین موجودی راآورده ومیدانستند این موجود ازیک مانتیکور گرسنه خطرناکتراست!
مردجلوترآمد ویکی دونفر بااستفاده از چوبدستی روشنایی اندکی فراهم کردند...نور روی صورتش میخورد وچهره اش نمایان میشد...او رودولف بود کسی که یکبارمرده بود وبسان معجزه از اعماق جهنم بازگشته بود...روی صورتش درست زیرچشمانش زخمی عمیق وزشت بود که میگفتند شیطان خود چنین داغی برصورتش زده به نشانه اینکه او بنده ای وفاداراست...رودولف به شانه اش زد وکلاغ ازغار بیرون رفت...شاید به دنبال کسی:
-بیدارش کنید!!!
یکنفر طلسمی فرستاد وبعد مردبا ناله ای چشمانش رابازکرد هرچند بادیدن قیافه شاد مرگخواران وصورتش رودولف ترجیح داد دوباره چشمانش راببندد:
-راحت باش...فکرکن خانه خودت است!!!
مرگخواران قهقهه زدند ومرد با انزجار به رودولف خیره شد:
-نفرین برتو...خودت نمیدانی داری چه کارمیکنی...کارتو آخروعاقبتش تباهی ومرگ ونابودی است ومردمانی که میخواهی بدبختشان کنی تورانابود میکنند!!!
رودولف لبخندتلخی زد وبه زخم صورتش دست کشید:
-توازتباهی حرف میزنی...تونمیدانی تباهی چیست دراصل هیچکدام آنرا ندیدید...من ارباب تباهی رادیدم واوداغی برچهره من زد تاهمه بدانند تباهی یعنی چه...ازمرگ برای من حرف نزن چون مرگ رادیدم وازدستش فرارکردم...هرچند دردناک بود ولی افتخاری بس بزرگ درراه لردسیاه بود...فداشدن برای لردآرزوی همه ماست!!!
چهره رودولف شادبود ولی چهره دیگران نشانی ازشادی نداشت...آنها خوردن وخوابیدن ومثل حیوان ازشدت خوردن مردن رابه مرگ درراه اربابشان ترجیح میدادند ورودولف اینرا میدانست:
-خوب...بهتراست شروع کنیم...
-نه هرگز...تومیخواهی من کاری راانجام بدهم که هرگز وجدانم قبولش نخواهدکرد...تومیخواهی مرابه تباهی بکشانی...هرگز!!!
رودولف بالذت لبخندی زد،ازشوق کاری که میخواست بکند آتش درچشمانش زبانه میکشید:
-شاید زبان چوبدستی مرابهتربفهمی!!!
رودولف چوبدستی خودرابیرون کشید...چوبدستی درازی از چوبی سرخ که انگار آتش زیر چوبش زبانه میکشید:
-ازنوعی درخت درجهنم ساخته شده...هدیه ارباب تباهی...تالویس!!!
مردنعره ای کشید وازدرد به خود پیچید...دیگران عقب رفتند وبانفرت به رودولف خیره شدند که شادمانه دردکشیدن مرد رانزاره میکرد...هزاران عقرب نورانی ازچوبدستی بیرون میزدند ونیشهای خودرابه بدن مردفرومیکردند...نیشهایی که نمیکشت وفقط عذاب میداد وچه عذاب سختی بود:
-بازهم میخواهی وجدانت آسوده باشد؟
-چیزی که تو نداری!!!
رودولف اینبار برآشفت وخشمگینانه چوبدستی خودراتکان داد...مارها وافعی های نورانی همراه عقربها بیرون ریختند وبدن مرد راغرق نیش کردند...نفرت ازچشمان رودولف زبانه میکشید...کسی حق نداشت وجدانش رازیرسئوال ببرد...مگراونبود که به فرمان لردسیاه مرگ راشکست داد وبا عنوان پادشاه تباهی شارزاس به زمین آمد تاان هنگام که لرد امربه ظهورش داد واوتوانست زیر سایه لردازنام حقیقی خویش استفاده کند...مگراونبود که بخاطر لرد وحس مسئولیتی که بخاطر قسمش داشت بامامورین وزارت خانه جنگید وکشته شد وازهمسر محبوبش جداشد...آیا اینها جزوجود وجدانی آگاه بود؟وقلبی که برای لرد میتپید؟
-کافی است...
رودولف وبقیه برگشتند...مردی در آستانه دربود...




بزودی در این مکان یک امضایی بگذاریم که ملت کف کنند!!!


Re: گورستان ریدل ها ( ماموریت های مرگ خواران )
پیام زده شده در: ۲۰:۴۶ چهارشنبه ۹ فروردین ۱۳۸۵
#37

سامانتا ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۴۹ پنجشنبه ۳ فروردین ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۵:۰۸ یکشنبه ۲۷ تیر ۱۴۰۰
از ما که گذشت!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 248
آفلاین
همچنان پیش می رفت.هر گام که بر می داشت پشت سر را جست و جو می کرد.نفرین ها و نعره ها پی در پی فضا را می شکافتند تا او را با سیاهی پیوند دهند.اما به راستی این نمی توانست پایان همه چیز باشد!
لحظه به لحظه دامنه پرشیب تر می شد.کندی عبور زمان را با ضربان قلب خود احساس می کرد.بار دیگر به گذشته رفت:
پیام سیاهی آنان را به یاد آورد.پیام رسوایی ابدی او را!نه هرگز خود را تسلیم آن اهریمنان نمی ساخت چرا که پایانی بس غم انگیز برای مردمی در دستان او بود....فقط او.....!
دیوانه وار خود را بر صخره ها می کوبید تا شاید راه گریزی او را پا بر جا سازد.
-یک غار.....
چشمانش درخشید.گرمای برخاستن امید وجود منجمد شده اش را به رعشه در آورد.فقط اگر می توانست.....
سنگ ها به سرعت از زیر پایش می گریختند.با دستان خونینش هم چنان بر آزادی چنگ می زد.کرکس ها بر گرد قله می رقصیدند.باد زوزه می کشید.صاعقه تنها هدیه ایی برای او از سوی آسمان بود.میراث زمین از گردش روزها خنده های خونین سرنوشت بود.ساحره پیر مرگ به دبکه پرداخته بود!
سرانجام چون ببری زخمی بر پیکر غار فرود آمد.تاریکی و وحشت!درست همانی که در پشت سر نیز انتظار او را می کشید.
بر خود نهیب زد و خوشبینانه خود را مجاب کرد که هنوز پایان دنیا فرانرسیده است ...هنوز هم می توان در سیاهی سپیدی را یافت.....
ترس را به زانو در آورد و خود را به راه پرپیچ و خم غار سپرد.اندک نور چوب دستیش نوید رهایی را برای او به ارمغان می آورد.صدای چک چک قطره های آب لحظه به لحظه آشوب درون او را به سرحد جنون می رساند!
باز هم پشت سر را جست و جو کرد. تنها سکوت بود و سکون .سنگینی نگاه سایه های نگهبانان غار آن قندیل های ایستاده بر سقف تا مغز استخوان او رسوخ می کرد.کوه در چشم خود گدازه ایی ملتهب را به سان یک خار تلقی می کرد.
دستانش می لرزید .موجی از وحشت سرتاسر وجودش را فراگرفته بود و در قالب قطرات آب هویدا می ساخت.
لحظه ایی دیگر....مرگ یا زندگی؟
دقایق در پی هم می گذشتند.شاید او را به ورطه ایی هولناک می کشاندند.هیچ کس نمی داند!
تاریخ می رفت تا بار دیگر حقیقت قدرت سپیدی را بر اهریمن جادوی سیاهی بچشاند اما..........
صدای فریادی دهشتناک قلب غار را به لرزه در آورد.
جسم بی هوش او در گرد سیاه پوشان تاریکی به تسخیر در آمده بود........!

__________________________________________________

با تشکر:

سامانتا ولدمورت.................................



Re: گورستان ریدل ها ( ماموریت های مرگ خواران )
پیام زده شده در: ۱۹:۲۹ چهارشنبه ۹ فروردین ۱۳۸۵
#36

شون پن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۱۱ دوشنبه ۶ تیر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۰:۰۳ سه شنبه ۱ دی ۱۳۸۸
از آمریکا،سانفرانسیسکو
گروه:
کاربران عضو
پیام: 197
آفلاین
در بیرون قلعه باد وحشیانه میوزید.باران قطرات درشتش را با سرعت به دیواره های قلعه میکوبید و صدای رعد هر چند لحظه یک بار فضای رعب آور بیرون را ترسناک تر میکرد.مرد با گام هایی ارام از پله ها پایین میرفت تا خود را به سرداب برساند.در هر ده قدم مشعل کوچکی قرار داشت که در آن تاریکی شب به زور فضای اطرافش را روشن میکرد.مرد پله ها را پشت سر گذاشت تا به در بزرگ آهنی رسید.چاقویی از جیب ردایش بیرون آورد و نوک انگشت وسطش را اندکی خراش داد.خون سرخ رنگ به آرامی از انگشتش سرازیر شد.مرد انگشت خون آلودش را به دستگیره مستطیل شکل در کشید.در کمی سرو صدای کرد و بعد آرام باز شد.
...پن بالاخره اومدی؟خوب شد که رسیدی،این مرتیکه داره اعصاب من رو خرد میکنه.اصلاً زیر بار نمیره.
شون با نگاه خسته اش به چشمان مرگ خواری که جلوی رویش بود نظری انداخت و با صدای سردش گفت:اشکالی نداره،آخرش ادم میشه.من الان پیش سرژ بودم.لرد سیاه بهش ماموریت داده بود که بره جایی.گفت بعد از اینکه کارش تمام شد میاد اینجا و دوست داره وقتی میرسه اولیوندرز آماده همکاری باشه.
مرد با تاسف سری تکان داد و گفت:از صبح داریم شکنجه اش میکنیم ولی قبول نمیکنه.تو برو امتحان کن.
شون بدون اینکه حرفی بزند به طرف راهروی کوچکی که سمت راستش قرار داشت رفت و بعد از چند دقیقه به سرداب اصلی رسید.
چندیدن مشعل پت پت کنان روی دیوار میسوختند و چند نشان سیاه در بالای سرداب به پرواز در آمده بودند.شون نگاهی به مرگ خوارها انداخت.بیشتر آنها دور مردی که روی زمین مچاله شده بود جمع شده بودند و او را شکنجه میدادند.مرد از درد به خود میپیچید و نعره میکشید.
مرگ خوار دیگری هم روی چند بشکه نوشیدنی نشسته بود و با وسایل شکنجه ور میرفت.شون رو به سوی همان مرگ خوار گفت:آرتور،این تزئین ها کار توئه؟
و با دست به نشان های سیاه اشاره کرد.آرتور با سر حرف شون را تایید کرد.شون نگاهی به او انداخت و گفت:بهتره زودتر این ها رو جمع کنی.اگه لرد سیاه بیاد اصلاً خوشش نمیاد.
شون این را گفت و به طرف حلقه مرگ خواران رفت.مرگ خوارها قهقه میزدند و مرد را با انگشت نشان میدادند.
شون با صدای بلندی گفت:چند لحظه دست نگه دارید.میخوام باهاش حرف بزنم.
مرگ خوارها از شکنجه دست برداشتند و غرغر کنان پراکنده شدند.شون به طرف الیوندر رفت و کنارش روی زمین زانو زد.او به پشت افتاده بود و نفس نفس میزد.شون او را از رویزمین بلند کرد و به حالت نشسته به دیوار تکیه اش داد. نگاهی سردی به صورا زخمی و خون آلودش کرد و گفت:آه الیوندر عزیز،من رو یادت میاد؟منم شون پن.یادته وقتی برای اولین بار آمدم چوب دستی بخرم چی بهم گفتی؟بهم گفتی چوب دستی که من برات آماده کردم یه چوب دستی استثنایی،اما یه روز مثل خودت که به دیگارن خیانت میکنی به تو خیانت میکنه.من هم از مغازت رفتم و کوییرل چوب دستی خریدم...اوه،بگذریم،ما کارهای مهمتری از مرور کردن خاطرات مسخره داریم،مگه نه؟
الیوندر با نفرت به چشمان شون نگاه کرد و گفت:معلومه که پیشگوییم درست بوده.ولی کور خوندین.من محاله با شما عوضی ها همکاری کنم.
شون خنده خشکی کرد و گفت:بس کن مرد.تا کی میخوای حرف های اون پیرمرد خرفت مسخره رو دیکته کنی؟این حرف ها به درد سریال های مشنگی دهه بیست میخوره.توی این دنیا دیگه از این قهرمان بازی ها خبری نیست.تو یا همکاری میکنی یا میمیری.
الیوندر فریاد زد:من حاضرم بمیرم ولی به شما کثافت ها خدمت نکنم.همتون برین به جهنم.
شون هم با خشم فریاد زد:معلوم میشه،کریشیو...
بعد از اینکه مرگ خوارهای دیگر شکنجه الیوندر رو ادامه دادن شون به طرف آرتور رفت و گفت:هی آرتور...با ریچارد برو مانتیکور رو از توی محوطه بیارین.
آرتور که اشکارا وحشت کرده بود گفت:مان...مانتیکور؟اون خیلی گرسنه است...الان خیلی خطرناک شده...خوب اون رو ببریم پیشش...
شون فریاد زد:احمق بی شعور معلومه که باید گرسنه باشه.برو اون مانتیکور لعنتی رو بیار.
آرتور و ریچارد بدون اینکه حرف دیگه ای بزنن بی سر و صدا از سرداب خارج شدند.شون روی یکی از بشکه ها نشست و سعی کرد فکر در چند روز آِینده چه اتفاقاتی خواهد افتاد.با سر و صدای الیوندر نمیتوانست فکر کند.با عصبانیت از روی بشکه ها پایین پرید و به بقیه مرگ خوارها رفت.
فضای سرداب تاریک بود و نور طلسم های شکنجه گر مرگ خواران از نور مشعل های روی دیوار بیشتر بود.بعد از چند دقیقه آرتور و ریچارد در حالی که دو قلاده بزرگ فلزی را در دست داشتندبه همراه مانتیکور وارد سرداب شدند.
مانتیکور موجود عجیبی بود با بدن شیر،سر انسان و دم عقرب.ریچارد و آرتور انقدر از دم مانتیکور فاصله گرفته بودند که مطمئن شوند دمش به آنها نخواهد خورد.مانتیکور خودش را به چپ و راست میکوبید و نعره میزد.بوی خون به مشامش رسیده بود و برای او که یک هفته غذا نخورده بود این بو نوید شامی دلچسب را میداد.
مرگ خوارها از شکنجه دست برداشته بودند و به مانتیکور نگاه میکردند.مرگ خواری که شون آن را بیرون از سرداب دیده بود به طرف الیوندر رفت و سر او را بالا گرفت.صورتش را کنار گوشش برد و زمزمه کنان گفت:مرد،بذار بگم چی در انتظارته.یا تو با ما همکاری میکنی و زنده میمونی یا تبدیل به شام چرب و نرم این مانتیکور خوشگل میشی.
الیوندر از شدت ترس میلرزید و نمیتوانست به میانتیکور نگاه کند.او آماده مرگ بود ولی نه چنین مرگی.مرگ خوار بلند شد و به آرامی گفت:سه شماره فرصت داری پیرمرد،یک...........دو...
الیوندر با دست هایش سرش را گرفت و فریاد زد:باشه،باشه،قبوله.هرکاری بگین میکنم.اون چوب دستی های لعنتی رو برای جن ها میسازم.
شون لبخند زنان بازوی او را گرفت و از روی زمین بلند کرد و گفت:خوبه...تصمیم عاقلانه ای گرفتی.حالا با بچه ها میری توی اون اتاق تا کارت رو شروع کنی.
دو مرگ خوار دست های او را از طرفین گرفتند و به درون یکی از اتاق های طبقه پایین بردند.چندین مرگ خوار دیگر هم همراه آنها روانه شدند.شون به طرف ریچارد رفت و گفت:خوبه....برش گردونید توی قفس.یه چیزی هم بدین بخوره،اینجوری یش از حد خطرناک شده.
دو مرگ خوار با زحمت فراوان مانتیکور را از داخل مرداب بیرون بردند.صدای طوفان حتی از درون سرداب نیز شنیده میشد.


تصویر کوچک شده







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.