هواي درون ديگ بسيار گرم بود. اما سارا خون سردي خود را حفظ كرده بود و مي دانست كه چند لحظه بيش تر نمانده! بله او كاردي را كه از دستان رودلف با ديدن قيافه ي جدي و عصباني سارا درون ديگ انداخته بود برداشته و مشغول باز كردن دستانش بود. البته رودلف هيچ وقت فكر نمي كرد كه اين اتفاق بيافتد و به خود تلقين مي كرد كه آن قدر سارا ترسيده كه جرئت چنين كاري را ندارد.
اما سارا مصمم به كار خود مشغول بود. در ديگ بسته شده بود و دود درون ديگ فوران مي كرد. ادي جلو آمد و با صداي بلند به طوري كه سارا بشنود گفت:
_خب حالا غذا چي داريم؟
و دستش را به جلو برد و صورتش را نزديك آورد كه صحنه را به خوبي بنگرد اما هنوز دستش به آن نرسيده بود كه در ديگ به شدت به صورتش خورد و او را به چند متر عقب تر فرستاد.
_مامان....دماغه خورد شد!!! اوه دماغه خوشگلم!
سارا با يك حركت چرخشي بيرون پريد. قبل ازاينكه او را در داخل ديگ بگذارند ديده بود كه چوب دستي اش بروي ميز كنار پنجره است. پس به آن سو رفت و و با شتاب چوب دستي اش را برداشت و طلسمي به سمت پيتر فرستاد كه اكنون به سمت در درحال فرار بود!
_وايسا...داري كجا ميري؟ هنوز باهات كار دارم! نمي خواد بري به او اربابت خبر بدي كه ترسيديد!!
پيتر نقش بر زمين شد. اكنون نوبت رودلف بود كه زير ميز سنگر گرفته بود و چشم مي چرخاند تا چوب دستي اش را بيابد.
_بيا بيرون جوجه كوچولوي ماشيني!!!
و با پا صندلي را به يك سو پرت كرد و رودلف همان طور كه سعي مي كرد لرزش دستانش را كنترل كند به التماس افتاده بود.
_خيله خوب باشه....حالا كه التماس مي كني فقط بيهوشت مي كنم تا بعدا به حسابت برسم!!!
و در يك لحظه روح را از بدنش به بيرون پرت كرد تا با خيال راحت به ماروولو و ادي برسد كه هركدام سعي داشتند هرچه زود تر در مكاني پنهان شوند!!
_قبل از اينكه من شماها رو توي ديگ بپزم بگيد ببينم حالا چوب دستي هاتون كجاست؟ مثله اينكه بدون اونها مثله يه سطل زباله مي مونيد!
صدايي برنخواست.... سارا سعي مي كرد خود جواب اين مسئله را بيابد. بله ناگهان به خاطر آورد كه چوب دستي هاشان در اتاق بغلي به هنگام مراجعت جا مانده است. سارا خنده ي بلندي سر داد و به سوي آن دو رفت.
_خب بهتره اين يه جنگه جوان مردانه باشه! پس من هم چوب دستي مو مي زارم كنار!! حالا بياييد جلو!!
ادي و ماروولو با ترس بيرون آمدند. ادي هم چنان سعي مي كرد دماغش را راست كند تا به حالت اوليه بر گردد!
ماروولو زير گوشي گفت:
_ما دو نفريم...مي تونيم بزنيمش!!!
نزديك و نزديك تر! در ابتدا سارا يكي زير گوش ماروولو خوابوند و گفت:
_بچه ي بد ديگه نبينم براي من نقشه بكشي ها!!!
و سپس كتك كاري آغاز شد. با هر يه دونه كه مي زدند در عوض 5 الي 6 عدد مي خوردند. چند دقيقه بعد هردو در كف زمين نمايان بودند كه درد امانشان را بريده بود!
_خب حالا مي خوام برام يه كاري بكنيد باشه!
آن ها با زبان بي زباني سرشان را به علامت تاييد تكان دادند.
_بريد پتي گرو رو بياريد كه ميخوام براي عروسي تانكس و لوپين يه غذاي خوب بپزم....زود باشيد!
هردو به هم نگاهي كردند اما اين نگاه با لگدي كه به سويشان روان شد به اتمام رسيد و جنازه پيتر را از آن سوي اتاق به سختي آوردند!
_لامسب چقدر هم سنگينه! بهش مي گم غذا كم بخور گوش نمي ده!
و به اين ترتيب آن 3 در گوشه ايي نشستند و سارا مشغول پختن غذايي با چربي ها و گوشت هاي بدن پيتر شد!!
_خداي من چه غذايي....هنوز هيچي نشده چه چربي روي آب جمع شده!!
__________________________________________
منم بلدم با ژانگولر بازي خودمو نجات بدم!! مثله شماها!
پست هدويگ ناديده گرفته مي شه روشنه؟؟؟ اين جنگ فقط ماله خودمه!!
همون طور كه گفتم من به تنهايي از پستون بر ميام و بيدي نيستم كه با اين بادهاي فوت مانند بلرزم!!
ویرایش شده توسط سارا اوانز(White Lady) در تاریخ ۱۳۸۵/۲/۳۰ ۱۶:۰۴:۱۵