با دریافت اجازه نامه ای از سوی کریچر عزیز، گزارش میتینگ 25 تیر رو مینویسم :
افرادی که در میتینگ حضور داشتند :
خودم، کریچ، ولدی، بلرویچ، ققی(سینا)، سدریک(سهیل)، برادر حمید، تانکس (پگاه)، دامبی(میلاد)، شخصی به اسم پیام که معرف حضور همه ساحره هاست
و دو دخترخاله اش و 4 همراه پگاه و پدر مادر خودم که اصلا از صحنه میتینگ به دور بودند!
برنامه ریزی برای میتینگ و نحوه اومدن من به میتینگ و انیکه چقد بدبختی کشیدم بماند، بریم سراغ روز یکشنبه، ساعت 4:15 بعد از ظهر :
من که مهمونی بودم، زنگ زدم ببینم پیام رفته یا نه و بعد از یک تماس 30 ثانیه ای فهمیدم اون تازه داره راه میفته، پس به مامانم گفتم ارومتر حاضر شه که من زود نرسم!
***ساعت 4:40***
من در حال حرص خوردن بودم چون مامانم آرومی که من گفتم رو خیلی آروم گرفته بود و هنوز حاضر نشده بود
***ساعت 5، خیابون ولیعصر***
ترافیک در حد بنز، منم هرچی میگردم ورودی اصلی پارک ملت رو پیدا نمیکنم، پس دوباره زنگ به پیام، و میفهمم اونم وسط ترافیکه و ما هم ورودی اصلی رو رد کردیم و باید .....
***ساعت 5:20، جلوی در پارک***
من و مامانم وایستاده بودیم و منتظر بودیم بابامم بیاد، تا اینا منو تا پیش بچه ها همراهی کنن و خودشون برن پی زندگی، من یه کله کشیدم تو پارک و به محض دیدن فردی بلند قد که داشت با موبایلش حرف میزد تشخیص دادم این کریچره و سریع از راه دور معرفی کردمش به مامانم. بعد از چند دقیقه میلاد با عینکی خفن هم از سمت مخالف کریچر، ااونم موبایل به دست ظاهر شد. و مهمتر از همه اینکه هیچ کدوم منو ندیدن.
بعد از چند دقیقه، پیام به همراه دو دخترخاله اش مشاهده شد و من سریع اونو برای کتابها و سی دی بازخواست نمودم! اون بنده خدا هم سریع همه رو داد و میلاد هم به جمع ما جلوی در پارک پیوست و با دستش نقطه ای کور رو نشون داد، گفت بچه ها اونجان. و اندکی بعد پدر من نیز آمد و ما نیز به اون سمت رفتیم!
***اون سمت***
بنده به اون سمت رفتم و دیدم تعداد زیادی پسر بعلاوه یک دختر (!) کنار جوق ابی همچو آدمای خسته و مونده و داغون و این سیستما نشستن. و من به محض دیدن این جماعت همه رو شناختم، خیلی حال داد! و نکته جالبتر اینکه همه هم منو شناختن
من : سلام سلام سلام....همینجوری یه دور زدم دوباره سلام سلام سلام! تا بالاخره به 10-11 نفری سلام نمودم!
و بعدش پیشنهاد دادم که همینجوری میخواین اینجا بشینین؟ خب پاشین راه بریم دیگه!
مدتی راه رفتیم و پدر و مادر بنده با کمی فاصله واسه خودشون راه میومدن تا منو زیر نظر داشته باشن! البته این زیر نظر داشتن برمیگشت به میتینگ قبلی که من اومده بودم که حالا بیخیال!!
رفتیم و رفتیم و رفتیم و البته هر دو ثانیه پسرا به جلسه تشکیل میدادن و وایمیستادن و هی حرف میزدن و ما هم کمی جلوتر صبر میکردیم تا اینا برسن!
اول در مکانهایی که کمی تاریک بود راه رفتیم و دیدیم که خیلی خطرناکه و به سمت خورشید دویدیم و از پله های شونصدتایی بالا رفتیم و من و دو دخترخاله روی نیمکتی نشستیم تا بقیه نیز برسند. در همین زمان پدرم به سوی من آمد و گفت که هروقت خواستیم بریم خونه بهت زنگ میزنیم، بیا جلو در! و من هم اوکی ای روانه ساختم و از آن زمان به بعد از زیر نظر بودن توسط دوربین و این سیستما راحت شدم!
از همراهان پگاه پسربچه ای بود کوچک که من نمیدونم چرا به سینا میگفت میلاد، و سینا نیز هی بهش میگفت به من فحش نده! و وقتی سینا قاتی کرده بود بهش پیشنهاد دادم بچه رو بفرسته پیش برادر حمید!
سرانجام در جایی جمع شدیم و پرسیدیم که الان کجا بریم؟ و من گفتم هرکی پیشنهاد داده بیایم پارک ملت، خودش بگه کجا بریم! ولی هرچی گشتیم دنبال اینکه کی گفت بریم پارک ملت، به نتیجه نرسیدیم!
آخرش میلاد گفت بریم توت فرنگی! همه هم چون جای دیگه ای به ذهنمون نمیرسید قبول کردیم!
***جلوی در توت فرنگی***
بحث هنوز در مورد میتینگ و مکان میتینگ و مدیریت میتینگ بود و ناگهان نمیدونم چی شد که همه منو به مدیریت میتینگ متهم نمودند و من هم در دفاع از خودم گفتم مدیریت با من نبود، من که اصلا تهران نیستم، مدیریت با پیام بود! و پیام هم گفت اگه مدیریت با من بود، پس تو چرا میل زدی به همه، و من باز گفتم برای اینکه وقتی من میزنم تاثیر بیشتری داره، به خصوص در جادوگرا
ولی باز میلاد گیر داد که من مدیر میتینگ بودم و اصلا مدیر خوبی نبودم و من هم کمی از خشانتم رو نشون دادم و اونو تهدید به پشت دست کرده و به سمتش دویدم که بچه از ترس رفت پشت فکر کنم سهیل قایم شد!
***داخل توت فرنگی***
من و حمید و سهیل و سینا به همراه دو دخترخاله و پگاه پشت میز هشت نفره ای (7 نفر بودیم!) نشستیم و پیام در حرکتی انتحاری میز دیگری به این میز چسباند و همه پشت این دو میز جا شدیم و سفارشات مورد نظر که شامل بستنی میوه ای بود رو دادیم، البته در این بین ولدی و کریچ فکر میکنم سفارش سیب زمینی دادند!
سهیل و حمید به گوش دادن آهنگ مشغول شدند و من یادم اومد که باید پول کتابا رو با پیام حساب کنم، پس مقدار لازمه پول رو بهش دادم و در لحظه ای که پیام مشغول شمردن پولها بود، توجه ملت به طرز عجیبی به پیام جمع شده بود و هرکسی در تلاش بود کاری کند که پیام بستنی وی را حساب نماید!
بستنی را آورند و بستنی بود بس بوقی، توت فرنگی آن که مزه بوق میداد، بقیه اش هم آب شده بود و بلر اعلام کرد که تنها قسمت وانیلی آن مسموم نیست، ولی همه بچه ها بدون توجه بهاین حرف بلر، تمام بستنی را به جز توت فرنگیش خوردند!
در همین حین من و سهیل و حمید به گوش دادن آهنگهای زد بازی ام پی تری پلیر پگاه مشغول شدیم (درواقع دو نفری، یکی تو صف منتظر میموند!) و من وقتی دیدم آهنگهایش درحال بیناموسی شدن است بیخیال گوش دادن شدم و دیگه گوش ندادم! و با لبخند شیطانی حمیدو سهیل فهمیدم خیلی به موقع این حرکت رو انجام دادم
***بعد از توت فرنگی، کنار دریاچه***
ولدی و کریچ طبق معمول دنبال جایی برای نشستن گشتند و روی نیمکتی نشستند و بقیه مثل بوق همون بغل وایستاده بودند و داشتند از طبیعت و هوا و اینا لذت میبردند که ناگهان توجه سهیل به من جلب شد : آوریل چرا غریبی میکنی؟
و من کف نمودم و خود را دیدم که بین تعداد هفت هشت نفری پسر ایستاده ام و آنان سعی دارند کاری بکنند که من غریبی نکنم! در حالیکه خبر نداشتند من اصلا غریبی نمیکنم! خلاصه مجبور شدم کمی صحبت نمایم و با بچه های دیگه زدیم در سر و کله همدیگه و بحثی فیزیکی بین من و سینا صورت گرفت که البته من نخوردم، و فقط زدم، درواقع محکم زدم تو کمر سینا که دادش در اومد!
یهو پگاه بدون هیچ دلیلی درحالی که کنار من وایستاده بود، آب معدنی را که در دست داشت روی پیام خالی کرد! و من هنوز هم نمیدونم چرا، فقط سریع در رفتم چون به دلایل امنیتی اصلا علاقه نداشتم خیس شم!
خوشبختانه آب بازی همینجا تموم شد و پیام دست پگاه را مقداری پیچوند و پگاه نیز دست پیامو گاز گرفت و من برای لحظه ای شک کردم که اینجا کجاس؟ باغ وحش؟!
دست پگاه از شدت پیچش کلی درد گرفت و البته از دست پیام هم خون اومد! کمی بعد باز به دنبال مساله ای که من نفهمیدم، میلاد کفشهای پگاه رو برداشت و بهش نداد! و پگاه شروع به جیغ زدن کرد، جالب اینکه تمامی این اتفاقات در حضور مامان پگاه انجام شد و من نمیدونم چه جوری این بچه ها انقد جرات دارن!
***راس ساعت 7***
موبایل پیام زنگ خورد و البته مامان من بود که زنگ زده بود و طی صحبتی به من گفته شد که به جلوی در بروم و من نیز گفتم چشم! پس با صدای بلند اعلام کردم بچه ها من دارم میرم! و هیچ عکس العمل مثبتی مشاهده نشد، بار دیگر اعلام نمودم و سهیل و پیام و سینا قضیه رو گرفتند و سهیل نیز گفت بچه ها بریم آوریل رو بدرقه کنیم! و باز ملت مثل بوق به روی خودشون نیاوردن!
و من در همونجا باز خشانت زدم و به جلوی نیمکت رفته و خطاب به کریچر، بلر، ولدی، حمید گفتم که هووووووی ملت، من دارم میرم، میخواین بیاین باهام تا دم پارک بیاین! و البته همه بلند شدن به جز ولدی که در موبایلش غرق شده بود! من نیز نمیدونم چرا!!
میلاد و پگاه با ما نیومدند زیرا باید منتظر عسل میشدند و البته عسل جلوی در پارک منتظر آنها بود و من نفهمیدم چرا اونا با ما نیومدند!
در راه برگشت بر عکس راه ِ رفت، که همش با پیام و دخترخاله هایش صحبت نموده بودم، با سهیل و حمید صحبت نمودم و کلی بهم خوش گذشت و خوش گذشت و واقعا خیلی خوش گذشت! پیام نیز به جمع ما اضافه شد و باز خوش گذشت و همینجوری داشت خوش میگذشت تا به نزدیکیهای در رسیدیم و من مادر و پدر را از راه دور تشخیص دادم و آنها نیز مطمئنا با دوربین منو از راه دور دیدند!
پس با بچه ها خداحافظی نمودم و تعدادی شکلک نظیر لاو بوس بغل بای نیز با دست انجام دادم که خودم کلی حال نمودم، وای به حال بقیه
!! و سپس نزد پدر مادر رفته و با همه از راه دور بای بای نمودم و همه نیز جواب دادند!
این بود پایان میتینگ!
نکات :
1- مدیر بعدی سایت برادر حمیده! از اول تا آخر پیش این وبمسترا بود!
2- قد کریچر خیلی بلنده، انقدر که وقتی جلوی من وایستاد من احساس کوتاهی بهم دست داد
3- من خودم برای 30 نفر اینویتیشن فرستادم و به صورت نکته عرض کردم که تا میتونین دختر بیارین! ولی متاسفانه از دخترانی که خودم اینوایت کرده بودم فقط پگاه اومد، بقیه را در فرصتی مناسب خواهم کشت!
4- در طول میتینگ خیلی اتفاقات افتاد که من علت هیچ کدوم رو نفهمیدم!
5- پگاه استعداد عجیبی دارد در زمینه عکس گرفتن از راه دور، و نشان دادن آن به فردی تا وی بگوید کدوم یکی از این سه تا دخترا خوشگلترن
6- من نفهمیدم کی بلرویچ به جمع ما اضافه شد! یعنی اصلا یادم نمیاد!
7- پای من به طرز مشکوکی له شد!
8- یه میتینگ رفتم، شونصد شایعه برایم ساخته شد!
9- ولدی از اول تا آخر با من چهار بار حرف زد! بار اول سلام، بار دوم بحثی در مورد گیتار که مربوط به صحبتی بود که از قبل داشتیم، بار سوم باز هم بحثی در مورد گیتار و هورکراکس و باز هم بحثی که از قبل داشتیم! بار آخر خداحافظ!
10- خیلی خوب شد که کسی نفهمید من از پیام دی وی دی گرفتم (تابلو آخه چرا خودت میگی)، وگرنه تا سه ساعت همه یا میخواستن اونو از من بگیرن، یا هی میپرسیدن دی وی دی چیه!
11- سهیل و حمید خیلی تند راه میرن! موقع برگشتن من خیلی سعی کردم که ازشون عقب نمونم ولی بازم موفق نشدم!
12- مهمترین نکته این میتینگ این بود که مدیر نداشت! لطفا دوباره به من گیر ندین!
13- کریچر به من تیکه آوریل و برادران دالتون (کارتن لوک خوش شانس) انداخت و خواستم بهش بگم بوش وگ (اون سگه) ولی روم نشد!
14- مواظب دندونهای پگاه باشید! خیلی تیزن!
****بعد از میتینگ****
من سریع از مامانم نظرشو در مورد بچه ها پرسیدم و مامانم گفت خیلی بچه های خوبی بودند! و من کلی ذوق زده شدم! گفتم یعنی من میتونم بازم بیام میتینگ؟ و مامانم موافقت کرد! و من ذوق مرگ شدم، و در آخر نیز پرسیدم که کدوم یکی از بچه ها بهتر و خوبتر و مثبتتر و اینا بود؟ که گفت اونی که قدش خیلییییییی بلند بود و عینک داشت و از همه زودتر به من معرفیش کردی! و من فهمیدم که منظورم کریچر جیگره! و این کلی جالب بود!
و البته من همینجا از شدت خوشحالی به پیام اس ام اس زدم تا به همه بچه ها بگه من بازم میتینگ بیام و من میدونم که اونا هم خیلی خوشحال شدن، بله خودتونو به اون راه نزنین، خوشحال شدین! و دیگه همین دیگه ....
به من خوش گذشت، امیدوارم به شما هم خوش گذشته باشه!
[size=small]جادÙÚ¯Ø±Ø§Ù Ø¨Ø±Ø§Û ÙÙ
Ù