در همین لحظه مارکوس محکم با سربه سمت پایین پرت می شه .مایک به سرعت به طرف اون می ره . مارکوس که کمی گیج می زده هی تکرار می کنه: من کجام ..من کیم ...تو کی؟
مایک با نگرانی به مارکوس نگاه می کنه و در حالی که در عمق چشاش عرق حس دوست با تلالو خاصی جریان داره می گه:
- نه ..مارکوس ...تو حالت خوب می شه من اینو بت قول میدم ..ما به سنت مانگو می ریم اونا حتما می تونن برات یه کاری بکنن...بعد تو دوباره بر می گردی به ژآندارمری و با هم می ریم به شهربازیه ویزارلند...!
آنتونی تو همین حس و حال بوده و همین جور داشته با خودش می گفته و جرج هم هاج و واج به ادا اطوار های اون دو تا نگاه می کرده که ناگهان آنتونی از پشت سر یه صدایی می شنوه!
-هی به خاطر خدا بس کن آنتونی ...اون حالش خوبه!
آنتونی که سر مارکوس رو تو بغلش گرفته بوده با صدای پشت سرش به خودش می یاد و می بینه که مارکوس با شیطنت داره نگاش می کنه . به سرعت و با عصبانیت مارکوس رو یه گوشه پرت می کنه!
آخ.....مارکوس در حالی که سرش رو به می مالونه می گه:
-متاسفم آنتونی ! فقط می خواستم بدونم چقدر به من علاقه داری.!
آنتونی میاد جوابش رو بده که هر چهار تا بر می گردن به پشت سرشون!
-تو اینجا چه کار می کنی ..اوه مارکوس همش تقصیر توئه...اومدی و اون رو هم...این دیگه غیر قابل تحمله...مارکوس!
اما در این لحظه سامانتا حرف آنتونی رو قطع می کنه و می گه:
-هی ...زود بیاید اینجا ....من یه چیز جالب کشف کردم که می تونه به این غیب شدن مشکوک الیواندر ربط داشته باشه ..زود باشید!
آنتونی در حالی که برای خودش شروع می کنه به تجزیه و تحلیل کردن که سامانتا که الان پیداش شد چطوری به غیب شدن الیواندر پی برده همراه با جرج و دابی و مارکوس که هنوز هم به شدت دردی رو پشت سرش احساس می کرد به طرف سامانتا می ره!
در دست سامانتا یه نامه بود که روش هیچی ننوشته بود اما وضع ظاهرش عجیب به نظر می رسید!
آنتونی نامه رو از سامانتا گرفت و بازش کرد!
اما هیچی....هیچی.....
سفید سفید ....هیچی اونجا ننوشته بود همه با تاسف به هم نگاه کردند آنتونی نامه رو یه گوشه انداخت و خواست تا بقیه داد وبیداد هاشو نصیب اون دو تا بکنه که جرج فریاد زد:
-اون جا رو!
همه به طرف صقحه سفید نامه برگشتند که به تدریچ داشت روی آن حروفی پدیدار می شد ....
مارکوس با سرعت نامه را از روی زمین برداشت و همگی روی آن تنها یک کلمه که با حروف بزرگ نوشته شده بود را دیدند:
***قلعه فرانکشتاین***
هر 5 نفر با سرعت به یکدیگر خیره شدند چرا که حالا می توانستند به درستی حدس بزنند که بر سر الیواندر چه آمده است!
سکوت دهشتناکی فضا را پر کرد.
________________________________________________
با تشکر:
سامانتا ولدمورت.......................................!!!!