يه دفعه در باز شد و يه نفر اومد تو . با ورود اون يه نفر انگار يه عالمه خاك به درون تالار ريخت . اون يه نفر فرياد زد :
مگه چند مرتبه بهتون نگفته بودم كه اين گلدون ها رو نذارين پشت در ؟
اريكا با خوشحالي داد زد : اوه هپزيبا تويي ، اگه بدوني چقدر دلم براي غر زدن هات تنگ شده بود .
بعد هم به طرف او دويد و هپزيباي غرق در خاك را محكم در آغوش گرفت . بعد در حالي كه دستش دور گردن او بود به سمت هانا آمد و دست او را هم گرفت و به سمت خوابگاه راه افتادند . در همان حال اريكا سرش را به سمت دنيس برگرداند و گفت :
فراموشش كن رفيق ، يادت باشه كه اين موضوع از طرف من هيچ جايي درز پيدا نمي كنه .
*******صبح روز بعد . خوابگاه مختلط هافلپاف******
همه ي بچه ها سخت در خواب بودند و صداي خروپفشان در فضاي خوابگاه طنين انداز مي شد . ناگهان يه صداي خيلي بلند به گوش رسيد . طوري كه همه از خواب پريدند . تو همين موقع ادوارد در حاليكه يه دست و يه پاش از تخت آويزون بود داد زد :
بابا يه نفر كوك اين ساعت رو خاموش كنه . مثل زنگ ناقوس مي مونه . نيك ، پاشو ببينم ...
نيك با صدايي خواب آلود و در عين حال عصباني گفت : به من چه ؟ آناكين پاشو ، تو ناظري نه من .
اما به جاي آناكين، زاخي كه هنوز چشماش بسته بود به سختي از تخت پايين آمد و به سمت ساعت رفت . اما تا نگاهش به عقربه ها افتاد يه دفعه دادش بلند شد :
بچه ها بدوئين كه كلاسهامون داره ديره ميشه . ساعته عقب مونده .
همه مثل فنر از جا پريدن و تند و تند شروع كردن به حاضر شدن و جمع كردن وسايلشون . توي اون وضعيت ورونيكا با درماندگي مي گفت كه يك و نيم اينچ از مقاله ي گياه شناسي ش مونده . اريكا همونطور كه داشت دكمه هاي روپوشش رو مي بست گفت :
بده بابا ، من برات تمومش مي كنم .
زاخي در حاليكه داشت كيفش رو زير و رو ميكرد ، ملتمسانه گفت : تو روخدا يه نفر به من يه قلم پر بده ، قلمم گم شده .
ارني يه قلم به سمتش پرتاب كرد و گفت : به تو هم مي گن ناظر ؟
*چند ساعت بعد . بعد از اتمام ناهار . تالار عمومي هافلپاف*
همه ي بچه ها خسته و كوفته هر كدام گوشه اي از تالار روي مبلها ولو شده بودند . تو همين موقع هلگا بلند شد و در حاليكه كيفش رو روي زمين مي كشيد به سمت خوابگاه رفت . اما تا در خوابگاه رو باز كرد جيغ بنفشي كشيد و همونجا روي زمين نشست . همه به سمت هلگا هجوم بردن تا ببينن كه چي شده . اما با ديدن وضعيت خوابگاه اونها هم مثل شيشه مرباي شكسته كنار هلگا روي زمين ولو شدند .
******************************************
مي دونم كه طولاني شد . ولي خب ، بايد پيش مي رفت ديگه ...