یاهو
شمشیر شاهزاده ادوارد بعد از هزاران چرخش در آسمان لاجوردی رنگ بر روی تخته سنگی برخورد کرد و با درخششی چند دقیقه ای صامت روی آن فرود آمد!
هاگرید که مهمترین کار را در آن واحد گرفتن شمشیر قدرتمند ش میدانست با سرعت هر چه تمام به سمت تخته سنگ بلندی رفت که آن سویش پیدا نبود!
در سویی دیگه پاتریشیا با معجونی که جسی به او داده بود نیروی خود را پیدا کرد و چند لحظه بعد تعادل خود را برای راه رفتن یافت!
همه ی گروه به دنبال هگرید راه افتادند ، توماس که سریعتر از بیقه خود را به هگرید رسانده بود مانند مجسمه ای ساکت و بی حرکت به رو به رویش خیره گشت!... زمانی اندک سپری شد تا همه پشت آن تخته سنگ بلند قامت و عظیم اجثه را که به کوهستان پوشیده از برف بود را ببنند!
باد سرد و سوزناکی در حال وزیدن بود ، گویا با دیدن بچه ها بر شدتش افزوده گردیده بود زیرا غبارهای برفی به آسمان برخاست!
همه ترجیح میدادند به حرفهای سرگروه خود - هگرید - گوش فرا دهند !... هگرید نگاهی به اطراف کرد و در حالی که بخار از دهانش خارج میشد گفت:
_... نباید زمان رو طلف کنیم، ما راهی جز این کوهستان نداریم! ولی
آندرو که داشت دستاشو از شدت سرما به هم میمالید گفت:
_یادمه توی یه کتابی خوندم میتونیم با نیروی ستاره ای که در یخ در آتش متولد میشه در برابر بهمن و ریزش کوهستان ایمن باشیم!
هگرید دستی به ریشش کشید و گفت:
_ جسی ستاره هات میتونن کاری انجام بدن؟؟
جسی لبخند ملیحی زد و گفت:
_ حتما ، نباید نیروی ستاره های کیهانی رو دسته کم بگیری!... فقط باید بخارهای موجود در جو با خوشه ی پروین مطابقت کنه که کار مشکلی نیست!... فقط 3 ثانیه طول میکشه!
هگرید نفس راحتی کشید و گفت:
_ بسیار خب ، شروع کن !... سپس رو به دیگران کرد و گفت:
_ همگی برین کنار!
همه ی بچه ها 1 متر عقب تر رفتند ، جسی از تخته سنگ بالا رفت تا محوطه را تحت کنترل داشته باشد ، سپس به چیتا تبدیل شد و ستاره های درخشانه روی بدنش با درخششی وصف ناپذیر و خیره کننده ظاهر شد و به ترتیب به سمت آسمان رفت و ردش روی بدن جسی ماند!... 7 ستاره به ترتیب اوج میگرفتند ، تا آنجا که از با چشم غیر مصلح قابل دید نبودند ولی انگار جسی میتوانست ببیند زیرا زیر لب میگفت:
_ ملواس آستراس ، دلیگونس!
جسی چند بار این را تکرار کرد تا اینکه در گوشه ای از آسمان پهناور گیتی نوره نارنجی رنگی ظاهر شد!... 3 ثانیه گذشت و آن نور ناپدید شد ، سپس بهمن عظیمی به سمت آنها شروع به ریزش کرد !... ترش به وضوح در چهره ی تک تک بچه ها ظاهر گردیده بود ، فقط چند متر مانده بود تا آنها زیر آواره بهمن گم شوند ، نگاه همه روی جسی متمرکز شده بود!
چیتای قهوه ای رنگ ناگهان شروع به غرش کرد و گفت:
_درمو زامیاس!
در همین حال ، حاله ای به شکل نیم دایره روی همه بچه ها پدیدار گشت و آنها را از خطری که از بیخ گوششان بود نجات داد!
همه نفس راحتی کشیدند ، چیتا شیرجه ای زد و به جسی تبدیل شد و گفت:
_ خب هگرید میتونیم ادامه بدیم!
----*----*-----*----*----
تولد ستاره در یخ و آتش!