همه ي پسرا رو به دخترها و پشت به مك گوناگال ايستاده بودند و مك گوناگال نميتونست قيافه ي پسرا را ببينه و اين خودش يك امتياز بود.
مگ گوناگال اينجوري به پسرا نگاه مي كرد:
زاخارت در يك حركت انتحاري ميگه:دليل من كاملآ شخصي است.
مگ گوناگال اينجوري مي گه:
هومـــــــــم...اين هم حرفي است.
ملت(پسرونه):
زاخي:
نوبت به آني *استبي*(چون بدش مي اومد گفتم. چكش)مي رسه.آني سريع مي گه:من هيچ دخالتي نداشتم و بچه ها همگروهي من را انتخاب كردند.
آني با آرنج يكي محكم ميزنه تو پهلوي دنيس و دنيس فورآ اينجوري ميشه:
ورونيكا يه نگاه از روي تآسف به آني ميندازه و شيطون بالاي سرش اينطوري ميشه:
نوبت مي رسه به دنيس.دنيس مي گه: خب، من خودم يارم را انتخاب كردم و... يعني خودم خواستم واينجوريا ديگه...
بعد برميگرده و به مگ گوناگال يك نگاه اينجوري ميندازه:
مگ گوناگال سري به نشانه ي تآسف تكون ميده و ميگه: بعدي لطفآ.
اريكا اينجوري ميشه:
ارني: خب من در آخرين لحظه و به خاطر حماقت خودم و نبودن تيبريوس، هپزيبا را انتخاب كردم.
هپزيبا بي خيال به سقف نگاه ميكنه:
نفر بعدي ادوارد بود.او من و من كنان ميگه:ميشه من نگم.آخه همه ي بچه ها دروغ...
پسرا دم دهن ادوارد را ميگيرن و آناكين صداي ادوارد را تقليد ميكنه و ميگه:من...من چون دورنت دختر زرنگي بود انتخابش كردم.
دختر ها+دنيس از ديدن چهره ي آني در حال اداي اين كلامات قهقهه اي هماهنگ زدند.
جاستين كه كنار ادوارد ايستاده بود معترض رو به آناكين گفت:چرا چيزي را كه من ميخواستم بگم را گفتي آناكين؟
آناكين :
و
دورنت عصباني ميخواست كلاس را ترك كنه كه پسرا نذاشتند.
جاستين معترض ميگه : من خب...آقا ديگه ....من...
...من هانا را چون ارشد بود انتخاب كردم.
هانا:
آخرين نفر يعني لودو گفت:سامانتا من را انتخاب كرد،نه من.
پسراي خوشحال:
(صداي سوت جواتي)
سامانتا كه پروفسور به او زل زده بود سرخ ميشه.سپس نگاهي غضبناك به لودو ميندازه.و ميگه:مـ...من...من... .
پروفسور لبخند زنان ميگه:نمي خواد بگي.خودم فهميدم.
سامانتا سرش را پايين ميندازه و هيچي نميگه.
لودو:
پسرا:
_______________________________________
يك ساعت بعد،تالار عمومي هافلپاف...
بچه ها خسته و كوفته و ناله اي وارد تالار شدند.لودو كه انگار اصلآ خسته نشده بود.(
) يك گوشه نشسته و شروع به تميز كردن جارو اش كرد و سامانتا ناراحت و افسرده روي كاناپه دست به سينه نشسته بود.بچه ها كه وضعيت را خطري ميدانستند از خدا خواسته همگي به سمت خوابگاه روانه شدند.با بسته شدن در صداي فرياد هاي سامانتا كه براي بچه ها تازگي داشت به گوش رسيد: نميتونستي اين حرف را نزني؟؟ميدوني چقدر من را پيش بچه ها و پروفسور ضايع كردي؟؟تو...
بچه ها شونصد نفري رو كول هم(
)سوار شده بودند و گوش هاشون را به در چسبونده بودند.10 دقيقه اي صداهايي شنيده ميشد و بعد صداي پايي نزديك و نزديك تر مي شد.بچه ها كه حول شده بودند و ميخواستند سريع متفرق شوند مدام به هم برخورد ميكردند و روي زمين ولو ميشدند.
آخر سر هم هر جوري كه بود بچه ها روي تخت ها دراز كشيدند.دنيس كه هنوز جلوي در ايستاده بود و متوجه علت خوابيدن بچه ها در سه سوت نشده بود، نگاهي به تخت ها انداخت.همه ي پسرها بر روي تخت دخترها دراز كشيده بودند.دخترها هم همين طور بر روي تخت پسرها و به طور اتفاقي آناكين بر روي تخت دنيس دراز كشيده بود.دنيس عصباني و خشمگين شد.اما فكري بس جلب به ذهنش خطور كرد.پاورچين،پاورچين به سمت تختش رفت و مشتش را بالا آورد و:
هنوز آن را فرود نياورده بود كه در باز شده و لودو وارد شد.دنيس نيز به سه سوت و به اجبار به طرز معجزه آسايي در آغوش آناكين جاي گرفت و خر و پفش به هوا رفت.
لودو كه اخماش تو هم بود و كسل(بر خلاف هميشه)به نظر ميرسيد به تخت ها نگاهي انداخت.درون تخت صورتي و گل منگلي دورنت،زاخي دراز كشيده و خر وپف ميكرد.بقيه تخت ها هم بهمين منوال بود.ناگهان توجه لودو به تخت دنيس و درآغوش كشيده شدن آن دو جلب شد:
ادوارد از درون تخت لودو بيرون پريد و جيغ زنان گفت:وااااااااااااي...بدبخت شدم. يكي به من يك تخت بده. و فورآ درون تخت اريكا كه خالي بود شيرجه رفت و خروپفش به هوا رفت.لودو مات و مبهوت به صحنه ي جلو رويش نگاه ميكرد
. به ناگاه سيلي آبداري درون گوش خود خواباند.نميدانست خواب است يا بيدار.
به هر صورتي كه بود درون تخت خود جا گرفت و پرده ي زرد رنگ تختش را كشيد.
دنيس آرام از آغوش آناكين خارج شد و تلوتلو خوران وسط خوابگاه ايستاد=
تو عمرم چنين عذاب دردناكي نكشيده بود.چه بوي بدي ميدادي
.
--------------------------------------------------------
خــــــــــــــوب بــــــيــــــــــــــــد...
اي واي چقدر پستام تازگي كوتاه شده.
چيكار كنم؟؟؟